Quantcast
Channel: عبدی کلانتری

فیلمـفارسی

$
0
0

عبدی کلانتری


فریاد نیمه شب (۱۳۴۰)

پروین غفاری به فردین: فقط یک بار. فقط یک‌بار منو ببوس! تا شوهرم نیومده.

فردین با عصبانیت: تو عشق نمی‌‍‌خوای. تو هوس می‌خوای!

---

خاچیکیان، «نوآر» ایرانی، فَم فَـتَل بلوند ایرانی، نورپردازی ِاکسپرسیونیستی ِایرانی، کوچه‌های خلوت ِ نیمه‌تاریک، نئون باران‌زده‌ی پشت پنجره، و مرد بیگناهی که باید میان وسوسه‌ (وسوسه‌ی مدل ۱۳۴۰ هجری شمسی) و کلیشه‌های فیلمفارسی مانور بدهد تا قربانی ِپول و سکس نشود! از تزیینات ِداخلی ِآپارتمان ِمدرن، دکور میدـ‌سنچری، مجسمه‌ها و نقاشی‌های روی دیوار، و آن نایت‌کلاب ِزیرزمینی با طاقها و پلکانش، بار جلوی صحنه و راهرو عقبی‌اش هم غافل نشوید که معماری ِنایت‌کلاب‌هایملویلرا دارد اما به جای رقص کن‌کن، اینجا رقص شکم‌عربی داریم.  



پروین غفاریِبلوند با آن سیگار سکسی‌اش به سبک «باربارا ستانویک» در «غرامت مضاعف» از پلکان خانه پایین می‌خرامد و وقتی اغواگرانه با فردینحرف می‌زند و کنار پیانو پا روی پا می‌اندازد، پیشی ِکوچک ِملوس‌اش را هم نوازش می‌کند؛ ویدا قهرمانیبا آن خال دلربای روی لبش، دلواپس ِتقدیر ِتلخ، موهاش را توی صورتش می‍ریزد وسینه‌اش به لرزه می‌افتد؛ رعد در آسمان شب می‌غرد . . . درکشاکش میان این دو پری و آن میلیونر شیطان‌صفت، فردین ِبی‌نوا و ساده چطور می‌خواهد جان سالم به در ببرد؟

فیلمفارسی؟ بدون شک! اما نخستین کارگردان ِایرانی که به طور غریزی «میزانسن» را می‌شناخت و حرکت‌های نرم و پیچیده‌ی دوربین‌‌اش، کمپوزیسیون‌های خوب تک‌فریم‌ها،  و نورپردازی با سایه‌روشن‌های اصالتاً «نوآر»، سال‌ها از همقطاران خود جلوتر بود؛ در فیلم‌هایی چون «دلهره»، «ضربت»، «سرسام»، «عصیان»، و همین «فریاد نیمه شب». نه به خاطر داستان بلکه به خاطر میزانسن، دیدن فیلم و مطالعه‌ی آن توصیه می‌شود. ///

* (در گفتگویی با م. قائد درباره‌ی فضاهای اندرونی): به گمانم می‌شود دوره بندی کرد: تا پیش از سینمای جاهلی، ویلای بزرگ دو سه طبقه‌ (و نه آپارتمان)  زیاد داریم اما بعد فضای اندورنی می‌رود به سمت خانه های قمرخانومی با حوض و باغچه و زیرزمین و غیره؛ و به جای «ارباب» حالا «حاج آقا» پدرسالار قوم و مالک ناموس است. فیلمهای نصرت کریمی این فضاها را داشت اما به گمانم هوشنگ حسامی در «قیامت عشق» کل فضای خانه از پشت بام تا همکف و حوض و حیاط و بعد آن زیرزمین را خوب در محیط ذهنی ِ قصه جاسازی کرده (با واید انگل).   برگردیم به خانه‌ی اشرافی. خاچیکیان استثنا بود، میزانسن و حرکت دوربین در استقرار «فضا»ی خانه (و میخانه‌ی لوکس) را بهتر از همعصران خودش می‌شناخت. اشاره‌ی شما به همشهری کین کاملاً درست  است. مثل ولز، خاچکیان، فورمالیست سایه روشن و معماری و فضا بود. 

گذر اکبر (۱۳۵۱)

«من تبعیدی ِبندرعباس بودم حالا دارم می‌رم تهرون. آخه عروسی ِداداشمه. تو نمی‌دونی داداشم چقدر آقاست. «مرد»ه. تو زورخونه‌ی گذر میون‌داره. تو محل حبیب‌آقا صداش می‌کنن. می‌گن «حبیب‌آغا» حبیب ِ مردم ِگذره. بازاری‌ها یک احترامی به‌ش می‌‌گذارن که نپرس! داش حبیب تو بازار فرش‌فروشی داره. شبای تاسوعا عاشورا «خرج» می‌ده. برای مردمی که ندارن خاک ذغال می‌خره. تمام مردم ِگذر می‌گن حبیب آغا یار و یاور بی‌کساست. حالام می‌خواد عروسی کنه. یه ننه م داریم که قربوش برم عینهو فرشته اس.» 

~

یادش به خیر

توی محل

محله

آبروی محل

مردم توی گذر

گذر محل

میوندار زورخونه

زورخونه‌ی محل

 مؤمن

با مرام

کاسب ِمحل

حبیب مردم ِگذر

تاسوعاعاشورا

عید و عزا

یه دونه ننه 

عین فرشته

ناموس محل

یه دونه عروس

شکل فرشته

عید و عزا

بازاریا

~



 گذر اکبر ــ با شرکت بیک ایمانوردی، داوود رشیدیو فرشته جنابی. رضا بیک ایمانوردی بازیگر خوبی بود که متأسفانه، بعد از دوران طلایی‌اش در فیلم‌های ساموئل خاچیکیان (مهمترین کارگردان پیشرو عصر خودش قبل از گلستان یا غفاری، پیشتاز «نوآر» ایرانی)، به نقش دوم کاهش پیدا کرده و زیر سایه‌ی مردان اول مثل فردین و ملک مطیعی و بهروز بود و نقش اول هایش هم بعدها دلقک بازی به سبک پیتر فالک شد. در این فیلم او نقش اول جدی را دارد، خوب بازی می‌کند، دوبلورش هم، زبان و نوک زبان جاهلی را کنار گذاشته. باری، این یک فیلمفارسی ِمعمولی است با تمام کلیشه‌های فیلم جاهلی. هیچ چیز تازه‌ای ندارد. اما از لحاظ سمیولوژی ِدیالوگ و تصویر خیلی غنی است برای شناخت روح دوران. این زاویه‌ای است که من از آن فیلمفارسی تماشا می‌کنم؛ نه تفسیر سینمایی میزانسن و فورم در نقش منتقد فیلم. 

--

چقدر تمثال امام علی در آن حضور برجسته‌ا‌ی دارد. در همین کلیپ اگر دقت کنید توی کافه‌ی سر راه، روی دیوار، عکس امام توی یک دایره‌ی کوچولو وسط کاشی‌ها چسبانده شده. در سکانس‌های داوود رشیدی هم همینطور.

--

با خودم فکر می‌کردم در فیلم‌های دوره‌ی فردین و فروزان (ژانر آبگوشتی) ما این نشانه‌های مذهبی را خیلی کم داشتیم. اما در فیلم‌های قیصری (ژانر جاهلی) این نوع کلام و تصویر یکباره چقدر زیاد می‌شود (تسبیح و قمه، مسجد، لباس سیاه، چادر، مراسم عزا، کبوتر مسجد و پشت بام، نظر بازی ِاسلامی، قسم به مولاعلی ــ مردها به مولا، زنها به زهرا و امام زمان ــ مردانگی، «میل باندینگ» در حمام و قهوه خانه و عرقفروشی، زن که می‌خواهد «کنیز» مرد باشد، تحقیر ِهمراه با عطوفت ِاروتیک نسبت به زنهای هرجایی، و هزار و یک نشانه ی دیگر). تنها عنصر ثابت در هر دو دوره «ننه»ی پیر است به عنوان رکن جاودانی محبت و محنت. 

داشتم فکر می‌کردم بیک ایمانوردی بازی ِخوبی دارد اینجا. مثلاً در همین کلیپ، وارد اتوبوس می‌شود اولین نگاه را که به دختر می‌اندازد (زوم)، نگاهش را می‌دزدد و به پایین می‌اندازد و سرش را برمی‌گرداند، اما در همان حال، درست برای یک دهم ثانیه سرش را به نحو خیلی معنی داری تکان کوچکی می‌دهد. همین یک حرکت ساده خیلی چیزها می‌تواند معنی دهد، مثلاً «آره، قشنگه، ولی سهم ما نیست!» بعد نظربازی شروع می‌شود، و کارگردان ِخوش ذوق بخشی از آن را منتقل می‌کند توی آینه‌ی راننده. 

بعد به فکرم رسید اگر کیارستمی این را کارگردانی می‌کرد احتمالاً یک چیز مهم را از قلم می‌انداخت. کیارستمی کادر و کمپوزیسیون را می‌فهمید چون نقاش و عکاس بود اما در ادیت آماتور بود و زبان میزانسن را نمی‌شناخت و نقشی که تقطیع در ایجاد ریتم و تمپوی روایت دارد. به هرحال، کارش قصه گویی هم نبود. اینجا، بیک سیگارش را که روشن می‌کند، نمای دوربین از روبروست که ما او و مسافرهای دیگر را می‌بینیم. کات. نمای میانه از سمت راست که سیگار روشن می‌شود، بعد دوباره به نمای قبلی. یک نما هم از پشت مسافران، از آخر اتوبوس، داریم. به اضافه ی نماهای بیرونی، و تونل که فضا را می‌سازند. اگر کیارستمی بود، آن کات را نمی‌کرد، صحنه به طور استاتیک ادامه می‌داشت و درون یک کادر ثابت بازیگران نقش بازی می‌کردند. تأثیر، کلاستروفوبیک بود مثل سکانس های اتوموبیل ِکیارستمی که تبدیل به «سبک» او شد!

===

کتاب خوب تازه: «از لاله‌زار که می‌گذرم» نوشته‌ی بهروز تورانی، منتقد قدیمی ِفیلم. بر سبک و سیاق استاد دوایی ِخودمان، مخلوط خاطره و نوستالژی با محوریت سینما. لاله زار، کوچه ملی، لاله زار نو، خیابان اسلامبول، با یک عالم نئون سینما و تماشاخانه و نور قرمز و پرده‎های مخمل. به شهرستان هم سر می‌زند، شیراز و اصفهان و شاهی و جلو می‌آید تا سالهای انقلاب.  اگر دل‌تان هوای عطر و بوی خانه‌ها و خیابان‌های تهران قدیم کرده و اگر یاد سالن‌های سینما ـ تئاتر نوجوانی به شوق‌تان می‌آورد و یاد همه‌ی ساعات بی‌انتهایی که در بیرون و درون آن سالن‌ها جهان‌های رویایی‌تان را پروراندید، همانجاها عاشق شدید و بالغ و برای همیشه«آلوده»ی سینما، اگر عصاره وجودتان «سینمایی» است (و تئاتری و تصنیفی)، مست فصل‌های کوتاه این کتاب خواهید شد. 

http://www.hands.media/?book=as-i-stroll-through-lalehzar

دلکش می‌خواند

دلکشروی صحنه می‌خواند. فیلم فارسی، «فردا روشن است» (۱۳۳۹). موی کوتاه دارد و گیسو افشان نمی‌کند. شانه‌هاش به طرز دلفریبی برهنه است اما از تکان سینه و بدن یا غمزه‌ی چشم و ابرو خبری نیست. صدای «پایین» (کلفت) نزدیک به باریتون مردانه، و «زبان بدن»‌اش و نگاه کردن‌اش در قالب جنسیت پذیرفته‌ شده‌ی زن لوند روی صحنه نمی‌گنجد، به ویژه در برابر «ابژه‌ی تمنا» که در اینجا مرد خوش‌سیما فردین باشد. در نرد عشق و بازی قدرت دست بالا را دارد. مدعوین، مشتی کلاه‌مخلمی با سبیل‌های از بناگوش در رفته نیستند، زنان و مردان آراسته‌ای هستند که با نوای یک گروه موسیقی مدرن می‌رقصند. مشروب قدغن نیست. رقص قدغن نیست. رقص دو نقره جرم نیست. سال ۱۳۳۹شمسی است. 



دو سال بعد جلال آل احمد تأثیرگذارترین روشنفکر دوران خودش در «غرب زدگی» شِکوِه برمی‌آورد که، «ﻫﺮﻫﺮﯼﻣﺬﻫبی، ﻗﺮﺗﯽ‌ﮔﺮﯼ ﻭ ﺯﻥ‌صفتی، ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺰ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥﻣﺼﻨﻮﻋﺎﺕ ﻏﺮبی» دارد در جامعه تبدیل به هنجار می‌شود. همان زمان، آیت‌الله خمینی علیه حق رأی زنان ایرانی و کاپیتولاسیون استعماری سر به شورش برمی‌دارد و دستگاه پادشاهی را متهم به ترویج  فحشا و کرنش دربرابر غرب می‌کند. به فاصله‌ی کوتاهی تولید فیلمفارسی، مردم‌پسندترین محصول فرهنگی دوران شاه که از طریق آن ترانه‌های خوانندگان معروف شهرت می‌یافت، روی «عفت و ناموس» به عنوان برجسته‌ترین تم یا بازمایه‌ی داستانی انگشت می‌گذارد و آن را دربرابر تصویر «عروسک فرنگی» یا «رقاصه‌ی نیمه لخت کاباره» می‌نشاند. تصویر زن چادر به سر، در برابر دو جبهه برکشیده می‌شود: جبهه‌ی فساد اخلاقی زنان و جبهه‌ی تسلط اعیان و اشراف غرب‌زده بر زندگی و مال و ناموس انسان‌های کوچک و فاقد قدرت. 

دو واژه‌ی لودهنده در  گفته‌ی آل احمد: «قرتی‌گری و زن‌صفتی»! باور این است: «استعمار فرهنگی (غرب‌زدگی) زمینه‌سازِ وابستگی اقتصادی و سیاسی به غرب ». در نگاه بومی‌گرای ضداستعماری، غرب‌زدگی نه تنها زنان را تبدیل به «عروسک فرنگی» و شیء جنسی می‌کرد، مردان را هم تبدیل به امرد می‌کرد: زن صفت، بی‌تعصب و بی‌غیرت. مسأله ناموسی بود: هراس از اینکه غرب نخست بدن زنان ما را صاحب ‌شود و سپس خود ما را به پاانداز و واسطه‌ی فروش ناموس تبدیل ‌کند. زنان که از کف بروند مردان هم بی‌قدرت و اخته می‌شوند! استبداد شاهی و استعمار فرهنگی دست در دست یکدیگر داشتند. آنها زنان ما را هدف قرار داده بودند!

پادشاه سرنگون می‌شود و ده‌ها میلیون‌ مرد و زن به استقبال آیت‌الله می‌شتابند تا آزادی، استقلال، و جمهوری را جشن بگیرند. جمهوری اما «اسلامی» می‌شود و همراه با آن «زن» هم قدغن! خوانندگان زن خاموش می‌شوند. زنان بی‌حجاب شلاق می‌خورند. زنانی که عشق‌می‌ورزند سنگسار می‌‌شوند. سینما به «لچک سینما» تبدیل می‌شود و زنان زناکار تا سینه در خاک دفن می‌شوند تا سر و صورت و جمجمه‌شان با پرتاب قلوه سنگ و نعره‌ی الله اکبر متلاشی شود. سال ۱۳۶۰ شمسی است. حجاب، سکوت، شلاق، سنگسار! همه در پیوند با یکدیگر همچون آیین یا سرنوشت. سال ۱۳۷۰ شمسی است:  حجاب، سکوت، شلاق، سنگسار. سال ۱۳۸۰. . .   سال ۱۳۹۰ . . .  

و دلکش روی صحنه می‌خواند. سال ۱۳۳۹شمسی است. ///

==

پاسخ به یک کامنت:

زن باحجاب، زن بی‌عصمتــ دوست گرامی، تصویر شما از زنان تهران با آن دقت ریاضی نود و هشت درصد و دو دهم درصد باحجاب، بر اساس یک فیلم مستند نیم ساعته، نادرست است. ما خود درتهران زندگی می‌کردیم، به دبیرستان و دانشگاه رفته بودیم و چنین چیزی به یاد نمی‌آوریم. نه دانش آموزان، نه معلمان، نه دانشجویان دانشگاه، نه کارمندان اداری، هیچ کدام حجاب نداشتند. یا بگوییم اکثراً نداشتند. هفته‌نامه‌هایی چون «زن روز» و «اطلاعات بانوان» با بی‌شمار تصاویر زنان بی‌حجاب تیراژی بالای صدهزار داشتند. تلویزیون ملی و برنامه‌های تفریحی آن تا شهرستانهای دورافتاده برٌد داشت. در شهرستان‌ها هم از این خبرها نبود. مثلاً در شهر کرمان، هنگامی که من کودک بودم، مادر من که رئیس یک مدرسه‌ی ابتدایی بود به اتفاق تمام خانم معلم‌ها با دامن کوتاه بالای زانو سر کار می‌رفتند؛ و الگوی آن دامنهای کوتاه را هم از مجلات مد و زیبایی مثل «بوردا»ی آلمانی در می‌آوردند. در شهرها، کارمندان ادارات و همسران‌شان در «خانه‌های سازمانی» که آپارتمانهای مدرن بود ساکن بودند و همه بی‌حجاب. در شیراز و آبادان و بندرعباس همینطور. در شمال همینطور. در پلاژهای کناری دریای شمال که همیشه پر رونق بود همینطور. 

حتا «بازار» شهرها هم  که اساساً مرکز قدرت مردان سنت است و تا نیمه‌های دهه‌ی چهل شمسی زن بی حجاب در آن‌ها گذر نمی‌کرد به تدریج تسلیم شد . از اواخر دهه‌ی چهل شمسی و شصت میلادی پای توریست‌های غربی، از جمله «هیپی‌ها» هم به ایران باز شده بود که زن و مرد به راحتی تا دورافتاده‌ترین روستاها سفر می‌کردند. در دور افتاده‌ترین شهرها، مینی ژوپ دختران و شلوار تنگ پاچه‌گشاد پسران دیگر منظره‌ای عادی بود. جمعیت ایران سی میلیون و خرده‌ای بود و شهرنشینی ظرف یک دهه راه صدساله رفته بود. آنگاه یک باره، تصویر پوری بناییدر نقش زن چادری «قیصر» که آتش‌گردان ذغال برمی‌افروخت در برابر تصویر «شهرزاد» رقاصه و روسپی تبدیل به آرکه‌تایپ دو قطبی فیلمفارسیِ سافت پورن شد! تصویر نود وهشت درصدی شما شاید فقط برای کوچه پس کوچه‌های قم یا مشهد و محله‌های پایین تهران صادق باشد. و من البته راجع به «بازنمایی» حرف می‌زدم، از آنچه در فرهنگ برساخته می‌شود. از دیسکورس‌های گفتاری و تصویری؛ از خیالواره‌های ایدئولوژیک. از نوستالژی «تهران قدیم» آلا «علی حاتمی». از نوستالژی «روستا»ی پاک و نیالوده‌ی فیلم‌هایی چون «بلوچ» و «خاک» کیمیایی یا «گاو» و «آقای هالو»ی مهرجویی. صحبت از «توطئه» نبود. مسأله این بود که «سنت» همچنان زیر پوست شهر و در ناخودآگاه رخم‌خورده‌ی مردان حضور داشت و روان آنان را به هم می‌ریخت. حتا مردان به ظاهر مدرن را، مثل آن نویسندگان و شاعران «آرامش در حضور دیگران» تقوایی. زن بی حجاب واقعیت بود. مرد هراسان از بی‌حجابی و بی‌عفتی هم واقعیتی دیگر.


سوفیا لورن یا فاطمه بنت نبی؟

«عده‌ای می‌خواهند از سوفیا لورن به جای حضرت فاطمه، الگوسازی و به بانوی بزرگ اسلام دهن کجی کنند.»

ـ آیت‌الله علم‌الهدی امام جمعه مشهد

*

راست‌اش را بخواهید، من هم مثل سینیاست‌اللهِ معروف مشهدی زیاد شیفته‌ی «سوفیا» نبودم، حتا با آن جوراب‌های تورسیاه و «گارتربِلت» داغ داغ که قطعاً خود امام رضا را هم در مرقد به تکان وامی‌داشت؛ مناره‌های حرم که هیچ. گرچه انصافاً بازی دوران‌اش را در «یک روز بخصوص»* شاهکار ضدفاشیستی ِاتوره اسکولابه بهترین نحو ارائه داد، فیلمی که در دوران حکومت اسلامی حتماً و قطعاً باید دید. 

ملتفت هستید که داریم فقط و فقط از لُعبتـان ایتالیاییدر عصر طاغوت حرف می‌زنیم، همان‌ها که تک‌تک کشیشان کاتولیک تا خود پاپ اعظم، درست مثل علم‌الهدی خودمان، از دست‌شان کُفری بودند، یعنی از دست هیکل‌شان! برخلاف ذائقه‌ی نوجوانان دوران پهلوی، حتا «سیلوا کوشینا» هم مرا جلب نمی‌کرد، «جینالولو» که ابداً! «کلادیا» چطور؟ نه چندان، فقط توی «یوزپلنگ» ویسکونتی و «هشت و نیم»ِ فلینی جلوه‌ای داشت. از «ویرنا لیزی» و «اورنلا موتی» و «لائورا آنتونِلی» و «باربارا بوشه»ی عزیز هم می‌گذریم چون وارد مناطق خیلی ممنوعه می‌شویم و گزک دست رفقای ضداستعماری می‌دهیم.

لابد می‌پرسید پس کدام الاهه‌ها در صدر پانتئون خانه داشتند؟ درست حدس زدید، آن بالای بالا، عزیزتر از پریا، «مونیکا ویتی»ی جاودانی به روایت ناب ناب میکلانجلو آنتونیونی. به قول ریچارد گی‌یر در نسخه‌ی آمریکایی «از نفس افتاده»: مونیکا، مونیکا، مونیکااااااااا! و بعد البته که «اِلسا مارتی‌نلی» با موی کوتاه شرابی و سایه‌ی چشم دکادنت، مثلاً در آن جیالوی معروف لوچیو فولچیبه نام «یکی روی دیگری»، در آن سکانسی که سیگار به لب و دوربین در دست، «ماریزا مِل» بمب جاذبه‌ی جنسی آن دوران را برهنه می‌کند تا از او عکس بگیرد، درست به سبک آن سکانس معروف عکاسی ِمُد در «آگراندیسمان» آنتونیونی اما با طعم گیلاس ِلزبیانیسم**. الاهه‌ی سوم هم کسی نیست جز «فلوریندا بولکان»، تلخ، تلخ، مثل شراب سیاه، مثلاً در همان سکانس معروف ساخته‌ی دیگر لوچیو فولچی، برهنه زیر پالتوپوست، با سلوموشن، شناور در پارانویا و سُکر کشف میوه‌ای منع شده. 

حقیقتاً افسوس برای جوانانِ عصر ارزش‌ها که آن دوران باشکوه اباحه‌گری و اشاعه‌ی فحشا را ازدست دادند. ولی خوب، دستکم «آسیه آرجنتو» هنوز هست! هشدار: اگر کسی نامی از مونیکا بلوچی بیاورد به شدت توبیخ می‌شود اینجا!

الزا مارتینلی (چپ) و ماریزا مل در «یکی روی دیگری»

تنگنای نادری

اگر خبر درست باشد، برای سینمای ما فاجعه‌ای است که نسخه‌ی اصل و نگاتیوهای «تنگنا» برای همیشه از درست رفته باشد.* این روزها در موزه‌ی هنرهای مُدرن در نیویورک، برای بار دوم ظرف سالهای اخیر، نمایشی از فیلم‌های امیرنادری در جریان است. مجموعه کامل نیست چون دو سه فیلم کلیدی شروع کار فیلمساز جای‌شان خالی است. از جمله «خداحافظ رفیق»، «تنگنا» و «تنگسیر». ساعتی پیش آقای نادری زنگ می‌زند که بپرسد، نسخه‌ی لوح «تنگنا»ی من از چه کیفیتی برخوردار است، که می‌گویم بد و پر از برفک و غیرقابل نمایش! قرار است به زودی مرکز پومپیدو در پاریس هم مرور کارهای فیلمساز را داشته باشد و او همه‌ی کسانی را که در ایران می‌شناخته به جستجوی نسخه‌ای از فیلم گمارده اما خبری نیست که نیست. حدود بیست سال پیش که در هنرسرای «لینکلن» نیویورک همه‌ی آثار او را نشان دادند، مگر «تنگنا» حضورنداشت؟ هیچکدام به خاطر نمی‌آوریم!



«تنگنا» یکی از شاهکارهای تاریخ سینمای ایران است. اگر کسی از من بپرسد هفت‌هشت‌تا از بهترین‌های سینمای ایران کدام‌ها هستند خواهم گفت: فرار از تله (مقدم)، تنگنا (نادری)، طوقی (حاتمی)، قیصر، رضاموتوری (کیمیایی)، پستچی، دایره‌ی مینا (مهرجویی)، و چند اثر دیگر از بیضایی، شهیدثالث، شیردل، و شماری دیگر. امیر نادری «خداحافظ رفیق»اش را در ۲۴ سالگی ساخت تا به «تنگنا» رسید. در آن سال‌ها ضدقهرمان‌های به بن‌بست رسیده‌ی حاشیه‌ی اجتماع برای روشن‌فکران کششی رمانتیک داشتند. اما نادری روشنفکر نبود، خودش در میان پایین‌ترین و محروم‌ترین مردم جنوب بزرگ شده بود، خودساخته و «غریزی»ترین فیلمساز ما بود و دردی که در فیلم‌هاش ترسیم کرده، تا همین امروز، همیشه درد شخصی و تجربه‌ی دست اول خودش بوده است. اگر در یک کلام خلاصه کنیم، سینمای امیرنادری «سینمای استیصال» است، و «تنگنا» ترسیم استیصال مطلق. از همان تیتراژ با خیابانهای خالی و غمزده‌اش تا پایان به نهایت دردآورش، لحظه‌ای به حس سرگرمی‌طلبی یک سینمارو مجال نمی‌دهد. طی سالیان، امیرنادری «لج‌باز»تر هم شده، بیشتر و باز هم بیشتر. او سینمای جهان را رو به افول می‌بیند، و تک افتادگی خودش را، تبعید خودخواسته‌اش را، با افول سینمای هنری سالهای شصت و هفتاد همذات می‌پندارد. در آخرین کارهاش، «دیوار صوتی»، «کات» و «مونتی»، با زبان تصویری درخشان، فقط استیصال و درد را نشان می‌دهد، شاید حتا به حد خودآزاری و بیننده‌آزاری، اما همیشه زیبا و شعرگونه و تلخ، مثل خود واقعیتی که ترسیم می‌کند.

آقای فرج سرکوهی در پایین تذکر می‌دهند که نباید همه‌ی مضامین امیر نادری را تقلیل داد به «استیصال»، که آن‌هم واژه‌ای عربی با معانی مختلف است، علاوه بر آن معانی تلخ، فیلم‌هایی چون «دونده» و «تنگسیر» مضمون رهایی‌بخش یا تلاش برای رهایی را هم درخود دارند. برداشت من از موقعیت اصلی در این فیلم‌ها حالت عجز و نهایت درماندگی است. این تم عمومی  است. در «تنگنا» فلاکت و لاعلاجی ذره‌ای جای امید باقی نمی‌گذارد. اما نکته‌ی ایشان در مورد تلاش برای نوعی «رهایی» هم درست است. در «تنگسیر» و «دونده» و «ماراتون»، و «مونتی» جدیدترین اثر فیلمساز، نوعی کله‌شقی و حس عدالت‌جویی، با پذیریش خطر مرگ، وجود دارد که انگیزه‌ی حرکت قهرمان فیلم است، حتا در فیلم‌هایی که افراد از آستانه‌ی تحمل درد عبور می‌کنند تا اگر به خاک هم بیفتند، ساده تسلیم نشده باشند، مثل «کات». آنها علناً با زمان، با زمین، با کوه و خاک و سنگ مسابقه می‌گذارند.

* بعد از تحریر: کپی اصل فیلم «تنگنا» پیدا شد. پس از یادداشت قبلی ما در اینجا، تلاش این چند روز مؤثر واقع شد. فیلم در فستیوال مرکز پومپیدو در پاریس به همراه سایر آثار امیر نادری به نمایش درخواهد آمد.  

قیامت عشق (۱۳۵۲)

میان دعا و گناه فقط یک مو فاصله است! حقیقت ِاین حکم را وقتی در می‌یابید که به یکی دیگر از ژانرهای فیلمفارسی نظر کنید: «ژانر حاجی بازاری»، یا بهتر گفته باشیم «ژانر حاجی حَشـَری»!

-

چله‌ی داغ ِداغ تابستان است و عزت‌الله انتظامی دارد لب حوض وضو می‌گیرد؛ همانجا که دختر جوان آب به سر و سینه‌اش می‌پاشد. دختر با اسلوموشن چادرش را آرام کنار می‌زند و ساق‌های بلورین‌اش را توی پاشویه می‌گذارد. این تنها یکی از صحنه‌های فیلمی است که از ابتدا تا انتها در فضاهای وسوسه می‌گذرد. «استغفرالله» مدام می‌لغزد روی زبان حاجی در همان حال که چشم و دل‌اش سـُر می‌خورد از گردن و سینه‌ی «فرشته جنابی» تا امتداد ران‌هایی که منتظرند هرلحظه از زیر چادر نازک بیرون بیفتند و باز سریع زیر چادر پنهان شوند. چادر، مثل همیشه، ابژه‌ی نگاه مرد را دو چندان سکسی می‌کند و انتظارش را ــ برای شکار لحظه ــ تب دارتر.  


فرشته جنابی و عزتالله انتظامی در «قیامت عشق»

«قیامت عشق» را هوشنگ حسامی ساخت که در اصل منتقد فیلم بود در یکی از روزنامه‌های عصر تهران. چون روشنفکر بود و سینمایی و مؤلف فیلمنامه، انتظار نمی‌رفت فیلمفارسی تحویل دهد، که داد! فیلم را نه منتقدها تحویل گرفتند و نه تماشاچی. حالا که دوباره به آن نگاه می‌کنیم می‌بینیم در حد قابل قبولی جمع و جور ساخته شده. سراسر فیلم را با دوربین روی دست گرفته که قبراق جا عوض کند و خودش را جای زاویه‌ی دید کاراکترها بگذارد،  از «واید انگل» (لنز زاویه‌ی وسیع) هم خوب استفاده کرده تا فضای خانه‌ی سنتی را با حوض و درخت و اتاق‌ها و زیر زمین و پشت بام یک جا در بیاورد، و در مواردی هم آن را در جای دید سوبجکتیو کاراکترها به کار می‌گیرد. این هوشیاری‌های کارگردان در استفاده از دوربین روی دست، به احتمال زیاد، کار اتاق ادیت و زحمت مونتور را هم کم کرده است. دیالوگ‌ها در مقیاس فیلمفارسی زیاد باسمه‌ای نیست.  عزت‌الله انتظامی هم با آن نگاه‌های مات و  فوران ِخشم اغراق‌آمیز، بازی ِمتوسط همیشگی‌اش را ارائه می‌دهد که بدک نیست.  و البته فرشته جنابی و آن لبهای داغ! چند فیلم بیشتر بازی نکرده بود که به انقلاب برخورد. بعد چه شد، نمی‌دانم.       

-

وقت موت، زیر تمثال علی، «مش حسین» ِ بزّاز دختر دم‌بخت‌اش را که بی‌مادر است، می‌سپارد دست «آقا کمال» که براش «پدری» کند؛ تا وقتی که شاید خواستگاری برسد. نگاه آقاکمال چفت می‌شود به چشم دخترک و لب‌های زیبا و توپُر فرشته جنابی تکان می‌خورد و می‌لرزد. داغ داغ! قبرستان و زن‌های چادر سیاه؛ بازار و حجره‌ی آقا و کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌ی قدیمی: گناه که بخواهد آوار شود، آیا می‌توان جلوش را با زیارتی چیزی گرفت؟ دخترک را در یکی از اتاق‌های خانه جا می‌دهند، روی دیوار تصاویر کشتی گیرها پونز شده و دست دختر بی اختیار کشیده می‌شود روی تن و عضله‌ی آنها در عکس. آقاکمال رختخواب‌اش را کشیده لب پشت بام  که مُشرِف باشد به اتاق دختر؛ هرسحر، بیدار و چشم‌انتظار که روپوش از تن دختر کنار برود. پسر جوان خانواده میان کفتربازی روی پشت‌بام و کار درحجره، شش‌دانگ حواسش روی برجستگی ِنیم برهنه‌ی سینه‌ی دختر است. «ننه» همه چیز را می‌پاید. دختر حشری است، پسر کفترباز حشری است، حاجی حشری است، کارگردان حشری است، لنز دوربین بخار گرفته . . . با این همه مواد محترقه، می‌توان همه‌ی بازار بزازها و آن همه قواره پارچه را دود کرد و به هوا فرستاد. فاجعه در شرف وقوع است. داغ! 

مرگ فروزان

فروزان به ملک مطيعی با عشوه: غولومي، اين موهای سينه‌ت بی‌پير مثل مخمل می‌مونه.

داش غلام : کيه که قدرشو بدونه!

فروزان: اين پری که هنوز نمرده.

داش غلام: آه . . . اگه زن آدم مث تو بود، ديگه آدم چه غمی داشت.

×××

خوب بچه ها، فروزانمُرد و همه‌ی جوونهای قديم که فيلمفارسی می‌ديدند و تخمه می‌شکستند و می‌خواستند جای فردين و ملک‌مطيعی به وصالش برسند، عزادار شدند. می‌گفتن ميون ستاره‌ های فيلمفارسی قديم از همه بانمک تره. «شين» گفتن و «شين» خوندش يک چيز ديگه بود (با صدای عهدیه). هميشه نجيب بود حتا وقتی که مجبور بود توی کاباره بخونه و سکسی برقصه. مثل زنای کاباره‌ای فيلمای قيصری نبود. 

درسته که جمهوری اسلامی جلوی فعاليت فروزان  رو گرفت ولی عصر «فروزان و فردين»، يعنی همون عصر بيگناهی فيلفارسی سالها پيش‌تر تموم شده بود. فروزان ستاره‌‌ی عصر بيگناهی فيمفارسی بود. اون سالها، فيلمفارسی همون فيلم هندی بود با رقص و آواز ايروني، با همون رويابافی های ساده‌ی روستايی ‌ِتازه به شهر اومده و خوش بينی به فردای بهتر و مسخره بازی های وردست آرتيسته (ظهوری، سپهرنيا، همايون، ميري) و زنهای جوون ِتوپول‌موپول که هم نجابت داشتن و هم می‌شکستن و بالا می‌انداختن.

اگه گفتين فرق فيلمفارسی قديم با فيلمفارسی جديد چيه؟

فيلمفارسی قديم : آخر فيلم همه به هم می‌رسند. لات جوانمرد پسر ميليونر از آب در می‌آد. جوانمردی پاداش خودشو می‌گيره. پدر ميليونر احساس داره و ارزش های طبقه‌ی پايين رو بالاخره درک می‌کنه و فرزند گمشده‌ش رو که تموم او سالها نون پاک عرق جبين خورده با آغوش باز می‌پذيره. کارگر ميکانيک پايين شهر و ارباب بالای شهر همه قلب رئوف دارن و بالاخره به درک همديگه می‌رسند.

فيلمفارسی جديد : لات جوانمردآخر فيلم کشته می‌شه، يعنی به شهادت می‌رسه، چون تنها کسی هست که  از ارزش ها و جوانمردی دفاع می‌کنه. لباس سياه می‌پوشه و تسبيح به دست می‌گيره. دوره‌‌ی جوونمردی (و شاهنامه خونی خان‌دايي) به سر اومده. توی اين دنيا فقط و فقط «ننه» براش دل مي‌سوزونه، باقی  مردم هميشه از پشت بهش خنجر  زده اند. توی اين دنيا ديگه نجابت نمونده. زن‌ها، يا جنده های طبقه‌ی پولدارن يا جنده های با معرفت شهرنويی که به درد وصال نمي‌خورن‌. آرزوی يک دختر نجيب خوشگل و سکسی مثل «فروزان» (ولی چادری) به دل لات جوانمرد می‌مونه و ناکام از اين دنيا می‌ره. تف به اين دنيای پر زرق و برق و بی مرام و بی ناموس و بی دين و ايمون!


شايد بشه  گفت سال های ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ حد فاصل فيلمفارسی قديم بود با فيلمفارسی جديد. (اصطلاح  «فيلمفارسي» را به همون معنی هوشنگ کاووسیبه کار بگيريم، يعنی فيلم‌های بندتنبونی که کرور کرور از زير دست سيامک ياسمیو اسماعيل کوشان و امثال آنها بيرون می‌آمد.) در اين سالها فيلم «قيصر» (انتقام ناموس و دفاع از سنت زير بازارچه و شهادت) اين گذار را منعکس می‌کرد؛ انعکاسی از روح زمانه. اصلاح طلبی توده‌ای ها و جبهه ملی‌های قديمی جای خودش را به جنبش چريکی فدايی و مجاهد و جنگ مسلحانه عليه نظام پادشاهی داد. روشنفکرها از دست کودتا و سانسور و بي‌پولی عاصی شده بودند و در نوشته هاشون عليه غربزدگی و ارزش های آمريکايی و بليط بخت آزمايی موضع گرفتند و برگشتند به ارزش های اصيل ِ بومی  و مبارزه عليه «ظلم» به شيوه‌ی علی و حسين عليه معاويه‌ها‌ی زمونه، بعضی هاشون رفتند در کار فيلمفارسي در بخش خصوصی، تا با ضدقهرمانهای شهيد عليه دورانی که ارزش هاش از بين رفته بود قيام کنند. هنرمندها به مکتب سقاخونه و معماری سنتی و زورخونه اعتنا نشون دادند. نيما و شاملو و رويايی و حقوقی و مُدرنيست‌های ديگر به محاق رفتند تا جا برای عرفان‌بازی سوسولی و راحت الحلقوم‌های سهراب سپهری باز بشه. به جای ارکستراسيون ِبزرگ راديو و تلويزيون و هنرمندانی چون خالقی و تجويدي، موجودات ريشو با تار و کمونچه و پيژامه، دوران ِارتجاعی «بازگشت به اصل» را در موسيقی ايرانی کليد زدند. در برابر موسيقی پاپ مردم پسند در بازار، موسيقی رسمی حالت مجلسي، محفلي، و خانقاهی پيدا کرد.

دوره‌ی «انتقام» از دم و دستگاه شروع شده بود. فيلمفارسی خيلی مردونه شد و ديگه جايی برای ناز و عشوه‌ی فروزان و چهچهه‌ی فردين و خوشمزگی ظهوری باقی نموند. فيلم‌های هندی از سکه افتادن و فيلم‌های کاراته‌ای بروس لی جاشونو گرفتند. توی فيلمفارسی های قديم، وسط ماجرا هميشه رقص و آواز بود (زنها تيپ رقص هندی و آواز عهديه، مردها داش مشدی و آواز ايرج). توی فيلمفارسی عصر شورش، آرتيسته خودش هيچوقت آواز نمی‌خوند (بهروز وثوقي، سعيد راد، ايرج قادری)، آواز در متن پشت آکسيون جاری بود (فرهاد، فريدون فروغي، گوگوش) که مرگ محتوم و شهادت رو پيش بينی می‌کرد. همه بايد عزادار می‌شدند.  

ديگه علی بی‌غم هيچوقت به وصال فروزان نمي‌رسيد. مگه توی بهشت بعد از شهادت! 

×××

ننه  به علی بی‌غم (فردين):  علي، اين آقا که رفيق توست اسمشون اسمال نيست. ايشون آقای قارون‌ان. پدر تو هستن.

علی بی‌غم: اسمال بی‌کله  واقعاً پدر منه؟! (رو به ظهوري)، می‌شنفی چی می‌گه حسن جغجغه؟ می‌گه اسمال بی کله همون آقای قارونه!  پدر منه! بنازم به قدرتت خدا!  . . . (عصبانی به فروزان) تمومش تقصير توئه، من داشتم يک لقمه نون شرافتمندونه می‌خوردم. من يک روز  زندگی فقيرونه رو به تمام گنج قارون نمی‌دم.  برو ولم کن.    ///

زنی به نام شراب (۱۳۴۶)

«زنی به نام شراب» حتا وقتی که عنوان یک فیلمفارسی ِچرب و چیلی باشد بازهم جاذبه‌ای دارد (و داشت همان زمان اکران اش) که برمی‌گردد به کشش به سمت مستی و گناه در شکل و شمایل فریبا خاتمیبا شلوارک داغ، سایه چشم غلیظ، پاشنه های بلند و لب های شهوت آلود دعوت کننده. اصلاً معلوم نیستبهروز وثوقیِجوان با چه اراده‌ای موفق می‌شود تا نزدیکی های آخر فیلم در برابر این میوه ی ممنوع ازلی ابدی(زن بابا) مقاومت کند و باکره بماند! 

هرچند «حبیب الله بلور» به عنوان شوهر و مالک آن جنس ممنوعه، ذائقه ی شراب شناسی اش به  حد عرق سگی هم نمی‌رسد و با آن عضلات ستبر کشتی گیرانه  و شکم شش لایه، طوری مایملک اش را در بغل می‌چلاند و می‌مالد و با لب و لوچه ی کج و کوله  پوست تب دار «شراب» را به دهان می‌کشد که انگار می‌خواهد گوشت کوبیده لقمه بگیرد، بازهم ما تشخیص می‌دهیم که باید میان «شراب» و «ثریا بهشتی» تمایزی زیباشناسانه قایل شد. این را از همان صحنه ی اول فیلم، یعنی «فرنچ  کیس» فرد اعلای فریبا خاتمی و آن مرد فاسق در می‌یابیم.

ناخدا «بشیر» (بلور) پدر سالار و تاجر اصلی ِ ماهیگیری در این شهرک ساحلی ِ جنوبی، به سبک آن شوهر فیلم «پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند» ذره‌ای به شک نمی‌افتد که در خلوت خانه‌اش چه خبرهاست.  فریب و مکر و طعم تلخ لب‌های «شراب» کار خودش را می‌کند، فاجعه روی می‌دهد، و بهروز وثوقی در اوج مستی  و بی‌خبری دامن اش آلوده می‌شود. البته چون آقا پسر است، برخلاف «فتنه چکمه پوش» بی سیرت که نمی‌شود هیچ، کماکان بی‌گناهی اش دست نخورده می‌ماند و روسیاهی و خشم مردم شهر نصیب «شراب» زیبا و عاشق می‌شود. ما هم از قبل می‌دانیم که، چه مسعود کیمیایی حضور داشته باشد چه نداشته باشد، به هرحال و تحت هر شرایطی، بی ناموسی باید با خون شسته شود. ///


https://www.youtube.com/watch?v=jX63s0_IiS0


 


درباره انتقاد هوشنگ گلشیری به محمود دولت‌آبادی و احمد محمود

$
0
0

مُدرنیسم در مقابله باپوپولیسم در داستان‌نویسی معاصر ایران

عبدی کلانتری

منبع: کنکاش، دفتر ششم، ویژه ادبیات پس از انقلاب، بهار ۱۳۶۹


آیا در ایران سال‌های نخست پس از انقلاب بهمن ۵۷ شاهد ظهور دوباره‌ی "پوپولیسم" (خلق گرایی با ابزار بیان سنّتی) در پهنه‌ی ادبیات و هنرها بوده‌ایم؟ آیا رابطه‌هایی معین میان تحولات اجتماعی و فرهنگی ما، پیش و پس از قیام، و استقبال از "ژانرهای"خلقی، تاریخی، حماسی یا روستایی وجود دارد؟ آیا ساده‌تر شدن بیان در شعر امروزی ما و یا بازگشت به قالب‌های سنّتی شعر از جانب پاره‌ای از نوپردازان با این تحوّلات بی‌رابطه نیست؟ آیا مدرنیسم در داستان نویسی (و شعر و دیگر هنرها)، تجربه‌گری و توجّه به شکل‌های بیانی نو، و اصلاً هنر "آوان گارد"در مواجهه با فشار مردمی‌ بر حساسیت‌های هنری به عقب رانده شده است؟ می‌توان پرسید آیا در برابر سرریز پرقدرت سنّت گرایی فرهنگی و اسلامی‌گری، داستان‌نویسی و شعر نوپرداز ما تا حدودی به انزوا رانده نشده، و در حساسیت خلّاقه‌ی آفرینندگان و نیز رابطه‌ی آن‌ها با توده‌های مردم بحرانی به وجود نیامده است؟


محمود دولت آبادی ـ احمد محمود ـ هوشنگ گلشیری

در دوران شاهی پس از کودتای ۲۸ مرداد که شعر و داستان نویسی معاصر ایران می‌رفت تا در برابر کهن اندیشی پاسداران سنّت کاملاً تثبیت شود -- دست کم در حیطه‌ی ابزارها و اشکال بیان و نیز تأثیرگذاری بر خیل روشنفکران و تحصیل کردگانِ غیردینی (لائیک) این دوره--  این سؤال را پیش روی خود داشت که "چگونه هنر مردمی‌می‌شود؟"پدیداری تمهیدهای ادبی و گسترش "کُد"های معین ادبی که مخاطب "آشنای"خود را می‌طلبید تا موانع سانسور را دور بزند، با زبان زنده‌ی مردم، بیگانه می‌نمود.


بسیاری بر آن بودند که از آن جا که میان تمایلات مردمی، دموکراتیک و مبارزه‌جویانه‌ی هنرمندان نوپرداز ما --که به طور غالب پیشتازان مبارزه با ستمِ شاهی بودند-- و تمایلات روحی و آمال مردم هیچ تفاوتی به نحو کیفی وجود ندارد، باید پاسخ جدایی نوپردازان از انبوه وسیع مردم را در وجود سانسورِ شاهی جُست؛ با از میان رفتن سانسور بی شک پیوند ناگزیر خلق با هنرمندان پیشتازِ خود -- غم خوارانِ واقعی شان-- برقرار خواهد شد. 


جنبش انقلابی سال ۵۷ دیوار سانسور و دستگاهِ حامی‌آن را در هم شکست؛ امّا، به گونه‌ای نامنتظر، انبوه مخاطبان بالقوّه‌ی هنر معاصر-- توده‌ی مردم-- را در برابر نوپردازان شعر و ادبیات دهه‌های ۴۰ و ۵۰ قرار داد. "کانون نویسندگان ایران"که مرکز تجمّع مهم ترین نویسندگان ما بود در اعتراض به تمام خواهی جمهوری اسلامی‌و سرکوب تفکّر غیر دینی، در میان اقشار وسیع مردم، که تجربه‌ی یک انقلاب حقیقتن مردمی‌را پشت سر داشتند و به توانایی‌های خود در دخالت در سرنوشتشان واقف شده بودند، حمایتی وسیع را برنینگیخت (۱). هرچند تولید هنری متوقّف نشد، و چه بسا از همواره بیشتر شکوفایی یافت، امّا پیگرد، سرکوب، انزوا یا تبعید مهم ترین نویسندگان و شاعران ما از جانب سانسور جدیدی صورت می‌گرفت که مشروعیت سیاسی و فرهنگی بی سابقه‌ای را -- به معنی توانایی جلب حمایت معنوی و بسیج بیشترین تعداد مردم-- نیز با خود داشت. تردیدی نیست که هنرمندان و روشنفکران برای "مردمی‌شدنِ"پیامشان نیاز به "وساطت"دارند: چاپ، مطرح شدن در رسانه‌ها، نقد و دیالوگ آزاد و غیره. با از میان رفتن امکانات تحقّقِ "وساطت"، هنر، ولو مردم گرا، نمی‌تواند ارتباط وسیعی برقرار کند. این یک دلیل انزوای هنرمندانِ نوگرای ایران در لحظه‌های تاریخی فردای قیام بود. امّا دلیل عمده‌تر چیز دیگری بود: "خلق"به جانب گیری از سنّت گرایی و ارتجاع دینی برخاسته بود. این وضعیت چه تأثیرهایی در ساختارهای احساسی هنرمندان (۲)، منزلت اجتماعی هنر آن‌ها، تعهّدشان در برابر مردم، اشکال بیان، تجربه گری و تجدّد خواهی آن‌ها بر جا می‌گذارد؟ 


مقاله‌ی حاضر بدون آن که ادّعای یافتن پاسخی کامل به این پرسش‌ها داشته باشد، سعی می‌کند جوانب این تقابل میان گرایش به سمت خلق از یک سو و سنّت شکنی و تجربه گری از سوی دیگر را، در چارچوب دو گرایش عام پوپولیسم و مدرنیسم، در داستان نویسی بررسی کند. در بخش نخست مقاله سعی می‌کنیم تعاریف خود را از این دو مفهوم روشن کنیم. در بخش دوم مقاله، به عنوان یک نمونه‌ی مهم از برخورد این دو گرایش، به نقد هوشنگ گلشیری بر رمان "کلیدر"می‌پردازیم. در این قسمت هر چند تشخیص گلشیری از حضور عناصر روایی پیش ـ مدرن در "کلیدر"تأیید می‌شود امّا دلایل او حاکی از تأثیر ویژه‌ی رئالیسم سوسیالیستی و نقش منفی روشنفکران "توده ای"مورد سؤال قرار می‌گیرد. در عوض پیشنهاد ما آن است که توضیحی بر اساس وجود دو نوع شکل زندگانی اجتماعی (شکل پیش ـ سرمایه داری، دهقانی و طایفه ای؛ و شکل فردگرایانه‌ی مُدرن شهری) و همزیستی این دو در متن رشد ناموزون سرمایه داری ایران فراهم آید. اگر چنین فرضیه‌ای درست باشد، باید قادر باشیم نشان دهیم ساختارهای احساس و ساختارهای روایی رُمانی نظیر "کلیدر"ناشی از تجربه‌ی زیسته‌ی متفاوتی است که ریشه در جامعه‌ی اورگانیک روستایی دارد و از همین رو زبان، ضرباهنگ، دیدگاه، و سایر عناصر ساختار روایی آن دچار خلجانی است میان حماسه سرایی سنّتی و رمان نویسی مدرن. این کاری است که در بخش سوم مقاله به نحوی مقدّماتی به انجام آن مبادرت ورزیده‌ایم، بی آن که قضاوتی ارزشی در مورد کیفیت رمان کرده باشیم. 


یک: زمینه‌ها و تعاریف

"مدرنیسم"و "پوپولیسم"مفاهیمی‌ دقیق و به روشنی تعریف شده نیستند و هدف در این نوشته تنها یک تقسیم بندی عام است تا برای پیش بردن بحث‌مان یک چارچوب کلّی در اختیار داشته باشیم. پیش از هرچیز مایلم میان دو مفهوم "تجدّد"و "مدرنیسم"تمایزی اساسی برشمارم. مطالعه درباره‌ی مسأله‌ی تجدّدخواهی در پهنه‌ی ادبیات و هنرها روشن می‌کند که این مسأله با تجدّدخواهی به مفهومی‌وسیع تر، به عنوان یک جهان بینی، سمت گیری ایدئولوژیک و سیاسی، و طبعاً یک پروژه‌ی سازمان دهی نوین اجتماعی گره خورده است. بدین نحو، تجدّد ادبی تنها نوآوری در "ادبیات"باقی نمی‌ماند. آن به سادگی فقط مساوی با سنّت ستیزی در فنون ادبی، اوزان شعری، تعابیر و مضامین نو، به کارگیری "ژانر"ها  (رمان، داستان کوتاه، نمایش نامه، فیلم نامه) و تکنیک‌های جدید، واژه سازی و ترجمه‌ی متن‌های خارجی به فارسی نیست. هرچند بخش عمده‌ی مناظره‌ها و جدل‌های تجدّدخواهان با متولیان نظام کهن در ادبیات و هنرها بر سر همین مسائل صورت گرفته و می‌گیرد، امّا مطالعه‌ی نزدیک‌تر نشان می‌دهد که جوانب و ریشه‌های این تقابل در یک مجموعه پرسش‌های مرتبطِ (پروبلماتیک) گسترده ترِ تحوّل جامعه‌ی سنّتی ایرانی به سمت "تمدّن نوین"، که در ایران همواره با مفهوم "غرب"و "غربی شدن"مترادف بوده، نهفته است. 


بنابراین، تجدّدخواهی در ایران، به عنوان ترجمانِ نهضت روشنگری اروپایی، دست کم به پیش از انقلاب مشروطیت باز می‌گردد: مبارزه با دیکتاتوری و تمدّنِ پیش ـ سرمایه داری کهن. جهت گیری‌ها و چاره‌جوئی‌های روشنفکران، هنرمندان و منتقدان فرهنگی ایران در جدل‌های سده‌ی اخیر را می‌توان در متن این "پروبلماتیک"گسترده تر، با سمت گیری‌های ایدئولوژیک، برنامه دهی‌های سیاسی، تحزّب‌گری‌ها و جنبش‌های اجتماعی مرتبط دانست. تعریف مفاهیم "تحجّر"و "تجدّد"طبعاً باید با اعتنا به همین گستردگی ابعاد اجتماعی مسأله صورت گیرد، تا سپس تظاهر آن‌ها در پهنه‌های ادبیات و هنر، و نیز نقادی فرهنگی، مورد ارزیابی قرار گیرد. از آن جا که توسعه‌ی ناموزون سرمایه داری در ایران، با بقایای وجوه تولید پیش ـ سرمایه داری و ساختارها و هستی اجتماعی مرتبط، همزیست بوده، و بازگشت گرایی نهضت اسلامی‌و دولت برآمده از آن نیز خود شهادتی بر آن است، باید گفت که تجدّد خواهی هنوز "مسأله‌ی روز"فرهنگ و هنر ایران است. 


اما مُدرنیسم خود به تمامی‌پروبلماتیک دیگری را در بر می‌گیرد. برای آن که وارد تعریف مکاتب گوناگون و شاخه‌های فرعی آن در هنر سده‌ی بیستم نشویم ("مدرنیسم‌ها")، تنها آن را در کلّی ترین ویژگی‌هایش تعریف می‌کنیم. مدرنیسم هنری را می‌توان واکنش ذهنی و خلّاق به نهادهای جامعه‌ی صنعتی سرمایه داری در پایان سده‌ی نوزدهم و اوایل بیستم در کشورهای اروپایی، به ویژه شهرهای بزرگ این کشورها (پاریس، برلین، وین، سن پترزبورگ، رُم...) دانست که در مقام دفاع از ارزش‌های ذهنیت فردی، نمایانگر عدم تطابق و هماهنگی هنرمند با محیط مادّی گرا و یک پارچه ساز ِ پیرامونش می‌باشد.


احساس تکه پاره شدن شخصیت در جامعه‌ی شهری  سرمایه داری، جامعه‌ای که با تقسیم کار پیشرفته، بیگانه سازی  کار خلّاق و کالایی کردن روابط اجتماعی، منجر به از هم پاشی  یک پارچگی  شخصیتی، نا هم آهنگی میان نقش‌های اجتماعی  یک فرد، و عدم تشفّی عاطفی و پیدا نکردن یک "رابطه‌ی تام"در میان روابط انسانی، تنهایی، هراس و حسّ از هم گسیختگی درونی می‌شود. هنرمند در چنین فضای اجتماعی‌ای میان زندگی درونی و ذهنی خود از یک سو و هستی اجتماعی اش (و نیز اکثریت مردم یا "دیگران") از سوی دیگر، جدایی وسیعی احساس می‌کند و مدام به عمق ذهنیت خود عودت داده می‌شود. در "مدرنیسم"این تلقّی، مستقیم یا نامستقیم، مفروض است که ارتباط وسیع همگانی میان هنرمند و مردم ناممکن شده است. هنرمند مدرنیست در بیان حدیث نفس گونه اش، به استقبال یا به جست و جوی "توده‌ها"نمی‌رود. گفتن این نکته ابداً به معنی انحطاط ایدئولوژیک هنرمند نیست. چه بسا او، به نحوی تناقض آمیز، خواهان جمع گرایی (یا "کُلِکتیویسم") باشد، یا بر سر آن باشد که با شکستن قراردادها، با "شوک"وارد کردن به پنداشت‌های متداول و واکنش‌های دستاموزشده‌ی توده ای، درست با استفاده از حربه‌ی بیگانه سازی، واقعیتی اساسی تر، عاطفی‌تر و انسانی‌تر را پیش روی مخاطب قرار دهد. مدرنیست می‌تواند تجدّد خواه یا ضدّ تجدد، آتیه نگر یا گذشته گرا باشد. می‌تواند مردم گریز یا "جمع گرا"، ارتجاعی یا انقلابی، فاشیست یا کمونیست باشد. اما در هر حالت حکایت "تجربه‌ی زیسته‌ی متفاوتی"است از درون بحران هستی اجتماعی. 


یکی از وجوه هنر مدرنیستی، به ویژه در ادبیات، در تمایز با هنر رئالیستی قبل از آن، وقوف و خودآگاهی نسبت به فورم اثر هنری است. هنر مدرنیستی تمهیدها و ابزارهای بیانی  خود را، به عنوان ابزارهایی مصنوع، با مخاطب در میان می‌گذارد. مدرنیسم می‌خواهد وجه مصنوع بودن خودش را، و "نحوه"‌ای که با واقعیت برخورد می‌کند را  --نحوه‌ای معین از جانب انسانی معین در زمانی معیـن--  آگاهانه میان واقعیت و مخاطب خود قرار دهد.  


"پوپولیسم" (خلق گرایی، عوام گرایی) در ادبیات و هنرها مخاطب خود را بیشترین تعداد توده‌های زحمت کش قلمداد می‌کند و نه فقط زُبدگانی در حیطه‌ی ادبیات؛ آشکارا به دنبال تعهّدی اجتماعی، به معنی  روشنگری در مورد روابط اجتماعی ستم کشی و بهره دهی، و نیز خواهان عدالت اجتماعی است. بدین نحو، در رمان نویسی، پروژه‌ی زندگی فردی اشخاص داستان با تحوّلات وسیع‌تر اجتماعی گره خورده و از آن تأثیر می‌پذیرد. در پهنه‌ی ایدئولوژی با سرمایه داری بزرگ مخالفت می‌ورزد و مدافع طبقات فقرزده‌ی حاشیه‌ی شهری، اقشار کارگری، روستاییان و کسبه‌ی خُرد است. به پدیده‌ی "روشنفکری"با سؤظن می‌نگرد و دغدغه‌های هنرمند یا روشنفکر مدرن یا اقشار مدرن شهری را، بی پیوند با تمایلات عامّه‌ی مردم می‌بیند و آن‌ها را به نخبه گرایی، جدایی از توده، فردگرایی و ذهنی گری متّهم می‌کند. با مدرنیسم در هنر، به مثابه‌ی انعکاس فکری و هنری  زندگی پیچیده‌ی شهری در عصری تکنولوژیک و مکاتب متعدد آن دل خوش نیست. در شیوه‌ی بیان، به زبان تنها به مثابه‌ی ابزار می‌نگرد و هیچ گاه به نحوه‌ی بیان، اشکال هنری و پرداخت، به خودی خود و هم چون دغدغه‌ای خودآگاه، پُر بها نمی‌دهد.

در دهه‌ی شصت در نشریه «آدینه» بحث‌هایی درباره‌ی نقش ادبیات، رئالیسم، مُدرنیسم، و «انحطاط» در هنر درگرفت (مصاحبه با نجف دریابندی و پاسخ آذر نفیسی به او). قبل از آن نیز هوشنگ گلشیری در در «کتاب آگاه» ضمن انتقاد تند از احمد محمود و محمود دولت‌آبادی، این دو نویسنده را متهم به پیروی از «رئالیسم قرن نوزدهمی»، «نقالی»، و پیروی از «خرافات» کرده بود. آنچه می‌خوانید بخش دوم از دو مقاله‌ی پیوسته از عبدی کلانتری که همان‌زمان در نشریه‌ی «کنکاش» ویژه ادبیات پس از انقلاب (دفتر ششم، بهار ۱۳۶۹) به چاپ رسید.             

در بخش اول به این مطالب پرداخته شده: جانب‌داران و مخالف‌گویانِ رئالیسم؛ آیا چیزی به نام «مُدرنیسم منحط» وجود دارد؟ از مدرنیسم تا پسامدرنیسم؛ «پیش‌گویی» در داستان، ساختارگرایی و فورمالیسم روسی؛ و مدعای گلشیری. اینجا کلیک کنید.

برای خواندن مقاله اینجا کلیک کنید.


می‌توان پنداشت  که در لحظه‌های تحوّلات سریع و خیزش‌های اجتماعی، پوپولیسم ادبی رواج بیشتری بیابد -- و نیز در عصر اختناق سیاسی که رابطه با مردم مدّ نظر است. پوپولیسم می‌تواند ارتجاعی باشد، به شکل نهضت‌ها و نِحله‌های "بازگشت" ("بازگشت به خود"، "احیاء قومیت"یا "روح قومی")، مقابله با روندهای عینی و "اورگانیسیسم"اجتماعی؛ و نیز می‌تواند انقلابی باشد، همانند جنبش‌های مادی گرای تجدّدخواه ِمتأثر از روشنگری  اروپایی، برای نمونه در روسیه‌ی نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم، که پرچم دار مبارزه با فئودالیسم و تزاریسم و مذهب ِ اقتدارگرا بودند (بلینسکی، هِرتز ِن، چرنی شِفسکی) و روحیه‌ی علمی، پرهیز از احساساتی گری، خوش بینی طبقاتی، مبارزه جویی معطوف به عدالت و دموکراسی را تبلیغ می‌کردند.


دو: هوشنگ گلشیری و کلیدر

در نخستین سال‌های پس از انقلاب ۵۷، هوشنگ گلشیری، مطرح ترین نویسنده‌ی مدرنیست ایران در دو دهه‌ی اخیر، دست به قلم برد تا درباره‌ی آن چه که خود "ذهنیت حاکم"بر داستان نویسی معاصر ایران می‌داند، انتقاد و روشنگری کند (۳). هدف انتقاد در وهله‌ی نخست رُمان "کلیدر"نوشته‌ی محمود دولت آبادی و رمان‌های احمد محمود بود.  اما گذشته از این، و شاید مهم تر، گلشیری در خلال بحث خود نظریه‌ای را در مورد جریان غالب در داستان نویسی (و نقد ادبی) ایران در دهه‌های اخیر مطرح ساخت که با فرهنگ سیاسی چپ و با مبارزات نیروهای سیاسی در ایران پیوندهایی داشت. پیش از ورود در این بحث اخیر جا دارد بر انتقاد‌های گلشیری بر "کلیدر"تأمّلی بکنیم.


گلشیری در ابتدا اشاره می‌کند که هدف او نه نقد به معنی رایج کلمه، بلکه تنها روشن کردن "ذهنیت حاکم"بر کتاب‌های مورد بررسی اش و "رهایی از پندارهای کج و معوج"حاکم بر جریان‌های غالب داستان نویسی ایران است. گلشیری برای آن که ثابت کند ذهنیت حاکم بر آثار دولت آبادی از "آداب نقالی" -- یعنی شکل سنتی و تاریخی داستان گویی حماسی-- پیروی می‌کند به توضیح آداب نقل گویی، زبان آن، روال قصّه گویی آن، بینش ِ (فلسفی، اجتماعی) نقال و عناصر نقل می‌پردازد. 


زبان نقل به زعم گلشیری، حماسی، فخیم و "کهن"است  -- و طبعاً متمایز از هر نوع زبان گفتاری امروزین-- "جمله‌های طولانی، تشبیه‌ها، صفت‌ها و جمله‌های تابع در تابع". علاوه بر آن نقّال روالی را دنبال می‌کند که توأم با مکث‌ها، حاشیه روی، گریز به تاریخ و "وقت کُشی"است، تا این که باردیگر، با اوج گیری روایت، به ادامه‌ی حرکت واقعه بپردازد. مکان نقّالی و نوع ارتباطی که با مخاطب برقرار می‌کند چنین شیوه‌ای را ایجاب می‌کرده است: شنوندگان یک قهوه خانه، جمعی در گذر ِ محلّه و ...، که همزمان سرگرم صحبت کوتاه با یکدیگر، چای نوشی و کشیدن قلیان و غیره بودند، این فرصت را می‌یافتند که لحظاتی از روایت جدا شوند، تا کمی‌دیرتر دوباره به آن بازگردند بدون آن که چیزی از دست داده باشند. 


بدین شیوه، از پراکنده گویی‌ها و کلّی بافی‌های نقّال کسالتی حاصل نمی‌شد. گلشیری معتقد است که در رمان نویسی امّا، با همان شیوه‌ی نقّالی، دیگر "تحمّل افاضات رمان نویس دشوارتر خواهد بود". روال رمان از اساس با نقالی تفاوت دارد. بینش و عناصر نقّالی، مبتنی بر بینش قَدَری و جبرگرا، فطرت ازلی و ابدی انسان، بی زمان و بی مکان و فارغ از تعین‌های اجتماعی است. به همین دلیل، اثری به شیوه‌ی نقّالی همواره از نظرگاه "دانای کل"روایت می‌شود؛ "و از آن جا که زبان نقل زبانی فخیم است، ترکیب این دو {جبرگرایی و نظرگاه دانای کل} سبب می‌شود تا هر کس و هر چیز در ذهن و عین، در خطور خاطره‌ها و گفتگو‌ها به همان زبان و با همان وسعت دید و نظر دانای کل جلوه کند، پس شیر و موش و سلطان و وزیر، قطران و سمک و آتشک در زبان و تفکّرات و مقدار محفوظات فرهنگی یکی می‌شوند." 


شخصیت‌های گوناگون تبدیل به [قالب مثالی] می‌شوند، و از همین رو آزادی مخاطب (یا خواننده‌ی رمان ِ [دانای کل]) در درک شخصیت‌های بی شمار، در بازاندیشی و تغییر روابط، و در نهایت توان او در دگرگون کردن شرایط هستی (تأثیری که ظاهراً رمان باید برجا بگذارد) به شدّت محدود می‌شود. از این رو گلشیری معتقد است نویسنده‌ای که با نقّالی و ذهنیت حاکم بر نقل به روایت بپردازد، با خلق [قالب‌های مثالی] یعنی انسان‌هایی با مختصّات کلّی و قراردادی (نظیر کارگر، سرمایه دار، خرده بورژوا و...) به ناگزیر در خدمت "قالب گیری انسان‌ها"و به ابزاری در دست دولت‌ها و احزاب تبدیل خواهد شد. در این آثار از انسان‌های تاریخی  مختار، تنوّع اَشکال فرهنگی، بازی آزاد تخیل، از فردیت، از آزادی و مسئولیت خبری نیست. 


به ادّعای گلشیری، [کلیدر] نظیر بسیاری از آثار نویسندگان ایران، آمیخته‌ای است از عناصر نقل گویی و عناصر رمان نویسی. زبان [کلیدر] از همان آغاز زبانی فخیم است که بدون استثناء در توصیف وقایع، ترسیم ِ منش انسان‌ها و در محاوره‌ها -- "اعم از کرد یا بلوچ یا سبزواری یا تهرانی"-- به یکسان به کار گرفته می‌شود. علاوه بر آن، پس از توصیف هر واقعه یا برخورد، که به خودی خود می‌تواند در عین ایجاز بسیار پر معنا باشد، راوی / نقّال به دخالت پرداخته، همان واقعه و برخورد را با همان زبان فخیم و به تفصیل مورد تعبیر و تفسیر قرار می‌دهد. 


گلشیری با ذکر چند نمونه از این شیوه‌ی "دخالت نقّال"نتیجه می‌گیرد که راوی قصّه همان مطالبی را که خواننده پیش‌تر خوانده و دانسته، بار دیگر با "زبانی ضربی و فخیم، دو کلمه و نقطه، یک کلمه و نقطه، پر از تکرار، توصیف در توصیف، تشبیه در تشبیه، به بیراهه زدن و اغلب نقطه گذاری سراپا مغشوش"تکرار می‌کند: در این جا نقّال در حال کشتن زمان است. 


از این گذشته راوی گاه خود با ضمیر اوّل شخص مفرد وارد قصّه می‌شود، و گاه نیز با آدم‌های رمان به درد دل می‌نشیند. در مواردی دیگر فلسفه می‌بافد، مثلاً این که چگونه [جنس زن] ترسو و حسود است و کینه ای؛ یا این که [مرد صخره است و زن دریا] و [ذهن زن انعطاف نیش مار را دارد] و بسیاری از این دست. منش آدم‌های داستان از سوی راوی به خواننده توضیح داده می‌شود. بینش قدری  حاکم، نه تنها شخصیت‌ها را بدین سان تثبیت می‌کند، بلکه در طرح (پلات) روایت نیز به [منطق تصادف] متوسّل می‌شود (گلشیری مواردی از چهار جلد نخست مثال می‌زند).


در مورد سه رمان احمد محمود ("همسایه‌ها"، "داستان یک شهر"و "زمین سوخته") که رمان‌هایی واقعی گرا هستند گلشیری بر آن است که تعین‌های ایدئولوژیک بر تعین‌های اجتماعی سایه انداخته است. حذف مقاطع معین تاریخی از زمان رمان‌ها، پرداخت کاراکترها و تمهیدهای تکنیکی، به ویژه در دو رمان آخر، حاکی از آن است که بینش و چارچوب رمان‌های احمد محمود پیرو [چارچوب تحلیل مشخّص یک حزب سیاسی {حزب توده} است]. بینش غالب این حزب، که "خودش را از ۳۳ به ۵۶ پرتاب کرده" (یکی از دوره‌های زمانی [غایب] رمان‌های محمود)، و همه‌ی کسانی را که به نحوی دیگر می‌اندیشند و عمل می‌کنند به مثابه‌ی [دیگری] می‌پندارد ([محارب]، [ضدّ انقلاب]، [جاسوس]، [عامل امپریالیسم]، [فریب خورده] و ...) تبدیل به بینش رمان‌ها شده است. 


درست به خاطر همین تعین ایدئولوژیک، در "داستان یک شهر"تمهیدهای تکنیکی تداعی معانی و رجعت به گذشته حالتی مکانیکی، تصنّعی، و [تنظیم شده] می‌یابند: هر جا لازم افتد راوی با تلنگر یک عبارت، یک منظره یا حالت به گذشته رجوع میکند، سپس مرور خاطره در نقطه‌ای قطع می‌شود و روایت به زمان حال باز می‌گردد؛ آن گاه بار دیگر همین شیوه از سر گرفته می‌شود و خاطره‌ی گذشته، درست از محلّی که قطع شده، ادامه می‌یابد. 


همین طور گلشیری اشاره می‌کند که احمد محمود در توصیف پاره‌ای شخصیت‌ها بی طرف و گزارشگر است، امّا در مورد معدودی که تعلّق سیاسی خاصّی دارند ( افسران توده ای) به یک باره رمانتیک و احساساتی می‌شود و صحبت از دلاوری‌ها، شجاعت‌ها و ایمانی می‌کند که پیشاپیش از طریق کنش‌ها به وصف نیامده و نزد خواننده باطنی نشده است. این تعهّد بدین شکل بروز می‌کند: آن چه در زمان حال می‌گذرد، و حاوی بُعدی سیاسی نیست، زیرا در زمانه‌ی رکود و شکست و در متن یک زندگی حاشیه‌ای روی می‌دهد، در گزارش دقیق و استادانه‌ی راوی به بیان در می‌آید؛ امّا به موازات آن داستان دیگری متشکّل از شرح زندگی نامه‌های قهرمانی حزبی، به شکل رجعت به گذشته (فلاش بک)، به نحوی برنامه وار در بیان روایت گنجانده شده است. 


در رمان "زمین سوخته" (مربوط به روزهای آغازین جنگ ایران و عراق در جنوب ایران)، راوی داستان تنها بخش‌هایی از واقعیت را می‌بیند که بینش سیاسی خاصّ وی او را متعهّد به دیدنش کرده است. تخطّی از نظرگاه اول شخص مفرد به سمت بینش [دانای کل]، تحریف واقعیت به نفع پاره‌ای شخصیت‌ها یا به نفع [مسئول مملکتی] (که در بینش خاصّ او به هر حال در این سوی خط و [در صف انقلاب] است) ثمره‌ی این تعهّد نویسنده است. علاوه بر این‌ها، تبعیت احمد محمود از قالب‌های [رئالیسم سوسیالیستی]، و ساختن [تیپ‌های تاریخی و طبقاتی] مطابق این قالب‌ها، باعث شده که جهان رمان‌های او [ساده و آسان فهم]، [قطبی شده و خیر و شرّی] و شخصیت‌های او [بسیط و یک بعدی] و مطابق با [قالب‌های معمول رئالیسم سوسیالیستی، الگوهای جهان شمول کارگر و خرده بورژوا و یا قالب‌های عضو یک حزب طراز نوین و حتّی قالب کارگزاران حکومت و نیز قالب ضدّ انقلاب] باشد. وجود چنین تمایلاتی است که سرانجام، به اعتقاد گلشیری، [با امکانات رهایی و آزادی مابه معارضه بر می‌خیزد].


در نوشته‌ی بلند "حاشیه‌ای بر رمان‌های معاصر"هدف گلشیری تنها بررسی آثار دولت آبادی و احمد محمود نیست. همان طور که خود او اشاره می‌کند، هدف بررسی »ذهنیت حاکم« بر بخش عمده‌ای از داستان نویسی معاصر ایرانی است. از خلال سطور گلشیری عناصر یک نظریه‌ی جامعه شناختی درباره‌ی داستان نویسی معاصر ایران مطرح می‌شود که بدین شرح است: در ارتباط با فعّالیت کارگزاران فرهنگی وابسته به حزب توده در ایران، الگوی معینی، از طریق ترجمه یا نقد آثار معینی، به عنوان الگوی غالب رمان نویسی در ایران مطرح شده است. گذشته از ترجمه‌های غیر دقیق آثار رئالیستی سده‌ی نوزدهم اروپا، تأثیرگذارترین رمان‌های ترجمه‌ای ما را آثار شولوخوف، رومن رولان و رمان پرفروش "پابرهنه‌ها"ی استانکو تشکیل داده است (ترجمه‌ی اول رمان اخیر در ۱۳۳۸ منتشر شد). این همان الگوی رئالیسم سوسیالیستی بوده است که شکل غالب بر بخش عمده‌ای از رمان نویسی معاصر را تعیین کرده است (و تأثیر منفی آن بر آثار دولت آبادی و احمد محمود و خیل بزرگی از نویسندگان کم اهمیت‌تر از همین رو بوده). 


گلشیری می‌نویسد: "... آموزش ما از بنیاد... بر غلط بنا شده است. رواج و قبول عام یافتن بسیاری از آثار دست دوم اروپایی و حتّی روسی از ژان کریستف گرفته تا همه‌ی رمان‌های تبلیغی، بدترین نوع رمان‌ها را الگوی کار ما کرده است". تسلیم شدن به بینشی که از خارج به رمان تحمیل شده، به ناچار از شخصیت‌های این نوع رمان‌ها تیپ‌های آرمانی می‌سازد. از آن جا که این خصوصیات آرمانی (در پهنه‌های روانی، تاریخی و جامعه شناختی) از الگوی پیش تعیین شده اخذ شده اند رمان نویس به تقدیرگرایی در می‌غلطد و سرانجام با تحریف واقعیت و تاریخ، به فقر این دو، و طبعاً به فقر آگاهی خواننده می‌رسد. 


در نقد گلشیری مفاهیمی‌مستقل، یعنی رئالیسم و رئالیسم سوسیالیستی ([رمان‌های تبلیغی]) معادل گرفته می‌شوند، سپس به همراه بار عاطفی  منفی [نقّالی]، هم چون زیاده گویی یا به صحرای کربلا زدن، این بار ِ عاطفی خواسته ناخواسته تماماً به [رئالیسم] منتقل می‌شود. با برشمردن صفاتی واحد، تلویحاً [نقّالی]، رئالیسم اروپایی قرن‌های هجده و نوزده، و رئالیسم سوسیالیستی یکی می‌شوند؛ با صفاتی نظیر نظرگاه دانای کل، بینش تقدیرگرایانه، تیپ پردازی بر اساس نمونه‌های آرمانی  ازلی ـ ابدی : "اگر نقّال و حکایت نویسان کهن می‌خواهند خواننده را در آن قالب مثالی بریزند تا هر کس بتواند به ذات ِ ذات خویش دست یابد و در خور پیوستن به دریای ازل گردد، نویسنده‌ای نیز که آدم‌ها را بر طبق مختصّات کلّی کارگر و سرمایه دار و خرده بورژوا بیافریند ابزاری خواهد بود در دست دولت یا مثلاً این یا آن حزب، وسیله‌ای برای قالب گیری انسان‌ها، وسیله‌ای برای به بند کشیدن، و نه فراهم ساختن امکانات رهایی او".


به نظر نمی‌رسد این گفته‌ها تعریف درستی از رئالیسم به دست دهند. مهم ترین ویژگی رئالیسم آن است که در آن، پیش از هر چیز، به امکان وجود واقعیت عینی، مستقل از ذهن، باور داشته می‌شود و سپس به امکان شناخت این واقعیت به وسیله‌ی ذهن. در رئالیسم رابطه‌ی عینیت و ذهنیت، یا به تعبیری رابطه‌ی واقعیت و زبان، مسأله انگیز نیست، و پدیده‌های «علیت» و «تعین»، خارج از کلام ادبی، در واقعیت طبیعی، اجتماعی و روانی قابل تشخیص تلقّی می‌شوند. عناصر سنّتی رمان نظیر پلات، شخصیت، توصیف و گسترش و غیره بر حسب میزان انطباق آن‌ها با نمونه‌های عینی شان در واقعیت ارزیابی می‌شوند و تنش‌ها، تناقض‌ها، ابهام و چندلایگی معانی نیز از همین برخورد با واقعیت حادث می‌شود. در این سبک داستان نویسی، هر چند تسلسل رویدادها لزوماً همواره مطابق با سیر این رویدادها در تاریخ واقعی شان نیست، اما «زمان و مکان»، زمان و مکانی عینی است:  آن‌ها تضادی با زمان تاریخی و مکان تاریخی ندارند، ذهنی و خصوصی نیستند و از حسّی تاریخی برخوردارند. شخصیت‌ها در مسیر رویدادها متحوّل می‌شوند و منطق این تحوّل منبعث از روابط علّت و معلولی خود واقعیت اجتماعی است. به مصداق این گفته که هستی  اجتماعی تعیین کننده‌ی آگاهی است، این قَدَرگرایی نخواهد بود اگر گفته شود که شخصیت‌ها مقید به روابط اجتماعی معینی هستند که در آن به سر می‌برند و طبق آن نیز دست به عمل می‌زنند (خواه این روابط اجتماعی در داستان ترسیم شده باشد یا نشده باشد). از آن جا که بر سیر تحوّل عینی واقعیت طرحی از پیش مقدّر شده حاکم نیست (نوعی فلسفه‌ی تاریخ یا جبر) انسان‌ها در ساختن تاریخ دخالت دارند، اما انسان‌ها و نه یک انسان منفرد، نه یک ذهنیت گسسته از تاریخ. بسیاری از آثار مهمّ مدرن به مراتب بیشتر قدرگرایانه هستند تا مثلاً آثار الیوت،‌هاردی، تولستوی یا توماس مان.


در حقیقت مسایلی که گلشیری به آن‌ها گریز می‌زند، آزادی و جبر، شناخت واقعیت از منظر دانای کل (یا شناخت «کلیت» در رئالیسم) ما را به سؤالات فلسفی‌ای می‌کشاند که هنوز بر سر آن‌ها گفت گو و مجادله بسیار است: آیا واقعیت (اعم از طبیعی یا انسانی)، از دیدی هستی شناختی، قانونمند است یا آشفته گون و حادثی؟ توان آگاهی انسان در شناخت عینیت (از جمله حتّا در «علم») تا چه اندازه است؟ آیا واقعیت به میزان زیادی خود به وسیله‌ی رویکرد ذهنی ما ساخته نمی‌شود؟ چگونه می‌توان به «کلیت» (توتالیته) دست پیدا کرد هنگامی‌که ذهنیت خود جزیی درونی از همان کلیت است و نه خارج از آن؟ آیا رابطه‌ی زبان با واقعیت رابطه‌ای انعکاسی (representational) است که معانی را با عطف به عینیت منتقل می‌کند، یا برعکس زبان خود نظامی‌مستقل از نشانه‌هاست که به خاطر تقدّم منطقی اش بر آگاهی فردی، معنی منتقل کننده اش را از میان روابط درونی خودش می‌آفریند (زبان به نثابه‌ی «جایگاه و منزل» هستی انسانی؟)


اما «رئالیسم سوسیالیستی» چیز دیگری است متفاوت با رئالیسم. آن از پیوند رئالیسم با نوعی رمانتیک گرایی انقلابی، یعنی تعهّد به یک آینده‌ی آرمانی، پدید می‌آید. از آن جا که در تئوری کلاسیک مارکسیستی، انسان‌ها با شناخت از «قانون مندی‌های واقعیت» در جهت دگرگون کردن آن به سمت جامعه‌ی آرمانی آینده به عمل دست می‌یازند، «قهرمان مثبت» این نوع رمان نیز دارای شخصیتی آرمانی است، یا در مسیر رمان به تدریج به آن نائل می‌شود، و در این سیر با نیروهایی همسو می‌شود که در تئوری عامل تاریخی تحوّل مثبت جامعه به شمار آمده اند و با نیروهایی از در ستیز در می‌آید که حافظ وضع موجودند. «خوش بینی تاریخی» و «توده فهم بودن» هم از خصایص این نوع داستان است. این طرح عام و کلّی به سادگی می‌تواند در دست نویسندگان متوسّط به کلیشه پردازی و موعظه گری ایدئولوژیک و تیپ سازی قالبی در غلطد. این اتفّاق زمانی قطعی می‌شود که سیاست فرهنگی یک دولت یا حزب آن را به مثابه‌ی نسخه‌ی منحصر به فرد ِ تولید ادبی بر نویسندگان تحمیل کند. این چیزی بود که پس از ۱۹۳۲ در شوروی روی داد (با سرکردگی ژادنف، گورکی، فاده یف و جمعی دیگر). 


آیا در ایران نیز چیزی نظیر این روی داده است؟ از میان صدها رمان رئالیست سوسیالیستی در شوروی و کشورهای اروپای شرقی، تنها تعداد انگشت شماری به فارسی درآمد (گورکی، شولوخوف، آستروفسکی، فاده یف و یکی دو نفر دیگر) که تأثیر آن‌ها بر کلّ رمان نویسی معاصر ایران اساساً روشن نیست چه بوده. به نظر می‌رسد گلشیری معتقد است همان چند رمان، به ویژه "پا برهنه‌ها"کافی بود که یک جریان انحرافی بزرگ را بر داستان نویسی معاصر ما تحمیل کند. حتّا اگر تأثیر این چند رمان بر کار نویسندگان ایرانی چنین بزرگ بوده باشد، سؤال اصلی، در حقیقت این است که چه شرایط اجتماعی معینی باعث می‌شد عدّه‌ای از نویسندگان ایرانی مجذوب رئالیسم سوسیالیستی شوند (و به باور من تمایل پوپولیستی در تفکّر فرهنگی به طور کلّی)؛ و چه باعث می‌شد عدّه‌ای دیگر مجذوب رمان‌های مدرنیستی معاصر شوند (مثلاً "خشم و هیاهو"، "تسخیر ناپذیر"، "سرخ گلی برای امیلی"از فاکنر، "دوبلینی"‌های جویس، "بیگانه"و "طاعون"کامو، آثار کافکا، نوشته‌های بکت، یونسکو، اداموف، و یا حتّا برشت؛ "رمان نو"فرانسوی و در سال‌های بعد غالب آثار بورخس و مارکز و بسیاری دیگر)؟ 


مسأله به صورتی که گلشیری آن را مطرح می‌کند به «تئوری توطئه» بیشتر شبیه است: کارگزاران فرهنگی حزب توده این جریان را در ایران به راه انداختند و تبلیغ کردند. این درست عکس برگردان تئوری توطئه‌ی دیگری است که پوپولیست‌ها تبلیغ می‌کردند: دستگاه شاه و حاکمیت توطئه کرده اند که از طریق اشاعه‌ی «مدرنیسم و فورمالیسم منحط» جلوی رشد هنر «سالم» و مردمی‌را بگیرند! اگر اشاعه‌ی رئالیسم سوسیالیستی در سال‌های دموکراسی ناقص ۳۲-۱۳۲۰ با حضور حزب توده در صحنه‌ی فرهنگی ایران درست باشد، باید تأکید کرد که پس از مرگ استالین، و پس از کودتای ۲۸ مرداد (هر دو در ۱۳۳۲)، و سرکوب این حزب، باید به دنبال دلایل دیگری برای رشد گرایش‌های پوپولیستی برآییم. دلایلی که مربوط است به تحوّل ساختاری جامعه‌ی ایران در متن رشد ناموزون سرمایه داری، ورشکستگی جامعه‌ی روستایی و مهاجرت به شهرها، رشد نابهنجار شهرنشینی، حضور گسترده‌ی اقشار حاشیه‌ای با پس زمینه‌های روستایی و شهرستانی، پیدایش طبقه‌ی متوسّط جدید و تحصیل کرده و نیز روشنفکران جدید، سیاست‌های فرهنگی دولت مطلقه در دهه‌های ۴۰ و ۵۰، نقش فرهنگی شیعه و غیره. 


سه: نکاتی درباره‌ی کلیدر

می‌توان گسترش شکل روایی (نارتیو) رمان "کلیدر"را گسترشی از طبیعت به سمت جامعه و سپس از جامعه به سمت تاریخ تعبیر کرد. یک سوم رمان کلیدر تنها شرح احوال زندگی شبانی ایل «کلمیشی» در قریه‌ی کلیدر خراسان است. بهانه‌ی روایت خشکسالی، مردن گوسفندان و بحران حاکم بر زندگی ایل است. در کنار این بحران «طبیعی»، ما با درام‌های خصوصی سه عشق روستایی هم روبرو می‌شویم؛ در ادامه‌ی خود، ناراتیو به سمت درگیری چوپانان با دامداران بزرگ، با خان قریه و شهر و روابط اجتماعی حادث از آن سیر می‌کند. در انتها ما به حوزه‌ی رویارویی طبقاتی و مبارزه با دولت، به بعدی تاریخی قدم می‌گذاریم. 


در "کلیدر"دولت آبادی تنها بازگوی یک روایت، توصیف واقعه‌ای به دنبال واقعه‌ی دیگر و پی گیری حرکت داستان، در تنش، گره خوردگی و اوج خود نیست. علاوه بر این‌ها، او همزمان و در مسیر روایت به توصیف و بازسازی اَشکال زندگی روستایی می‌پردازد: آن گونه که «جماعت» روستا هستی  اجتماعی خود را بازتولید می‌کند، فعّالیت اجتماعی این جماعت، چرای گلّه، شبانی مردان، کار جمعی زنان، مراسم نان پزی، رام کردن اسبان، درو گندم زار، مراسم شترکُشان، حمّام رفتن عید و بسیاری دیگر. 


در بخش عمده‌ی رمان کلیدر طبیعت حضوری بی واسطه دارد، هم چون شخصیتی از واقعه و در رابطه با شخصیت‌های دیگر و متأثّر از آن‌ها و تأثیر گذار بر آن‌ها. علاوه بر این، لمسی تاریخی از قدمت کلاته‌ها و کاریز‌ها، سال‌های قحطی و جنگ داخلی و تأثیرهایی که این گذشته‌ها بر سیمای مادّی دهکده‌ها و دیوارها و بر چهره‌ی کسان و بر کُنش انسان‌های روستا بر جا گذاشته در روایت حضور دایم دارد. در "کلیدر"مردم دهات خراسان، زبان آن‌ها، سنّت و فرهنگشان، نه تنها به عنوان پس زمینه‌ی داستان، بلکه به عنوان ساختار آن، طرح روایی آن و محتوای آن، پرتوان ترین حضور خود را، به نحوی که در داستان نویسی ایران بی سابقه است، می‌یابد. 


به این تعبیر "کلیدر"به عنوان قوی ترین رمان پوپولیستی ایرانی، تبلور یک آگاهی جمعی (در برابر سیلان‌های ذهنی منفرد مدرنیسم) است که از درون خود مردم جوشیده و به نحوی طبیعی به درون آن‌ها باز می‌گردد. میان ناریتیو نویسنده و ذهنیت شخصیت‌ها مرز مشخصّی وجود ندارد. آن جا که  راوی ناگهان روایت را قطع می‌کند تا پنداشتی کلّی یا حکمی‌عام را اعلام کند، گویی این نیز بخشی از پندار عام اهالی، بخشی از همان «آگاهی‌های جماعت» است؛ پیش داوری‌ها و تعصّباتشان، دیدهای اخلاقی و تعاریفشان از عشق، «مردانگی»، «طبیعت زن»، و خصایل «آدمیزاد» است که از زبان مستقیم نویسنده بازگو می‌شود. 


"کلیدر"از هیچ پیچیدگی طرح داستانی یا روانکاوی چندلایه‌ی شخصیت‌ها (به جز یکی دو شخصیت) که به تدریج پرورانده می‌شوند برخوردار نیست. روایت بسیار ساده و سرراست جلو می‌رود. زمان داستان نمی‌شکند تا واقعه‌ای از زمان یا مکان دیگر بر کیفیت روایت حال، نور تازه‌ای بیفکند. شخصیت پردازی‌ها معمولاً با توصیف‌های مستقیم راوی و غالباً در اولین رویارویی‌ها با آن‌ها صورت می‌گیرد؛ هر حرکت و انگیزه‌ی هر حرکت به دقّت برای خواننده تشریح می‌شود. اندیشه‌ها از راه کردار، از راه استعاره و تصویر القاء نمی‌شوند. حالاتی چون غریبگی، احساس گناه، تنهایی، عاشقی، ترس، شور شهوانی، رشک، شرم، تمنّا و آرزومندی، خفّت، غرور و ... «به توضیح» در می‌آیند. اوصاف غالباً از عناصر طبیعت وام گرفته می‌شوند و خصایل و حالات فردی هم چون قوانین طبیعی و لایزال، برخاسته از فطرت ذاتی «آدمیزاد»، «زن» و یا «مرد» به بیان می‌نشینند. افکار شخصیت‌ها و دیدگاه‌های راوی در یکدیگر گره خورده و تفکیک نشده اند. برداشت‌ها و دیدگاه‌های راوی چیزی جدا از پنداشت‌های رایج محیط واقعه نیست. چه بسا ما مخاطبان روایت بارها از خود بپرسیم آیا ما واقعاً بسیاری از این شخصیت‌ها را می‌شناسیم؟ ما بارها به درون ذهن شخصیت اصلی رمان پا گذاشته‌ایم و از آن گذر کرده‌ایم، امّا آیا واقعاً او را می‌شناسیم؟ چیزی که او را از دیگر شخصیت‌های مشابهش متمایز کند؟ این سؤال را به نحو دیگری هم می‌توان پرسید: چه چیزهای دیگری هم برای دانستن و شناختن وجود دارد که ناگفته مانده است؟ آیا آن چه از "گل محمّد"می‌دانیم، از دلیری تا عاشقی اش، از غرور، تعصّب و دادخواهی اش همه‌ی آن چیزی نیست که این شبان ایلیاتی را شکل می‌دهد؟ آیا واقعاً تفاوتی میان او و دو برادر دیگرش وجود دارد - یا باید وجود داشته باشد؟ 


چه تفاوتی است میان کنش‌ها و باطن زنان واقعه به جز نقش‌های اجتماعی آن‌ها (مادر، همسر، خواهر و نامزد)؟ آیا میان «تجربه‌ی زیسته»ی هرکدام، تفاوت‌هایی با کیفیت‌های دیگرگون وجود دارد؟ اگر زمان تاریخی آن چه بر این جماعت می‌گذرد-- حتّا در عصر جنگ‌ها و تحوّلات دولت‌های مرکزی-- آرام است، اگر تنوّع روابط اجتماعی به دوام دشت‌ها و آسمان بی انتهای خراسان است، اگر تجرته‌ی زیسته، با همه‌ی رنگ‌های محلّی، در اساس برای دسته‌های مشابه یکی و همان است، آیا می‌توان کماکان از ذهنیت‌های دگرگون شده، فردیت‌های بسیار متفاوت و تنهایی‌های متفاوت و زنانگی‌های متفاوت صحبت کرد؟ 


بیهوده نیست که برازنده ترین نام این رمان روستایی، همان نام قریه‌ی محلّ وقوع است. در جامعه‌ی همبسته‌ی روستا، سنّت تعیین کننده‌ی آگاهی حاکم بر روایت است، و به نظر می‌رسد فردیت ذهنی اشخاص موجودیتی یگانه و جدا ندارد. به همان نحو که راوی می‌تواند زبان درونی تک تک افراد شود، افراد واقعه نیز می‌توانند چنان بیندیشند و عمل کنند که گویی آن‌ها راوی داستانند. پنداشت‌ها ورفتارها نه پنهان بلکه عیان اند. 


در چنین متنی ذهنیت‌های مستقل و پیش بینی ناپذیر، در یک بازی  آزاد ذهنیت و عینیت دست به عمل نمی‌زنند. آن چه در چشم خواننده‌ی شهری رمان نو به مثابه‌ی تقدیر گرایی  محض و فقدان ذهنیت‌های تفکیک شده و ناهمخوان خود را نشان می‌دهد، در واقع، بیان اشکال هستی  اجتماعی‌ای است که از یک عینیت ایستا و زماندار برخوردار است و و خود در این جا خالق نارتیو خود است. عینیت و ذهنیت، به مثابه‌ی سنّت، فراگیر و همسان است و نویسنده‌ی روایت خود بخشی از این همسانی است. نمی‌توان روایتی از محیط اجتماعی روستا داشت که در آن جریان‌های ذهنی یک یا چند نفر چندین تلقّی متفاوت از واقعیت به دست دهد. این تنها زمانی ممکن است که سنّت مورد تهاجم قرار گیرد و در آن شکاف افتد. تنها زمانی که جامعه‌ی اورگانیک مورد تهدید قرار گیرد (از جانب شهر، سرمایه، ماشین)، تنها زمانی که ذهنیت و اخلاقیات حاکم بر محیط واقعه در هم شکند و میان عینیت و ذهنیت شکاف افتد.


اما در نیمه‌ی دوم "کلیدر"روایت از مدار خانوار کلمیشی خارج می‌شود و به شهر گسترش می‌یابد. ما از طبیعت به شهر پا می‌گذاریم: تنوّع شخصیت‌ها و کنش‌های متقابل آن‌ها بسیار می‌شود و تضاد با طبیعت جای خود را به تضاد با انسان‌ها می‌دهد. شخصیت‌های شبانی رمان نیز از این پس به نحوی پیچیده‌تر به ترسیم در می‌آیند. قحطی که زیر ساخت تنش‌های نخستین بخش‌های رمان بود، اکنون جای خود را به مناسبات بهره کشی میان قدرت مداران و رعایا می‌دهد. در مواجهه با این بحران تازه، دیگر مردان ایل کلمیشی با یک «صدای واحد» سخن نمی‌گویند. ما حتّا با نزاع لفظی میان خود آن‌ها و استدلال‌های متفاوتشان بر سرِ زمینکاری، راهزنی، خشونت یا مصالحه گری و راه‌های مبارزه مواجه می‌شویم.


از آن جا که "کلیدر"بازسازی هستی اجتماعی بیگانه نشده است، پیوند خورده با طبیعت --  همواره آسمان، زمین، گیاه و حیوان--، پیوندهای خویشاوندی در سرچشمه‌هایش: مادری، فرزندی، پدری و برادری، و هنجارهای اجتماعی آبرو، «مردانگی»، غیرت و ناموس و تعلّق ایلی و خونی و بسیاری ویژگی‌های دیگر از این قبیل، تحقّق آن را شاید بتوان به دو گونه توضیح داد: الف) وجود همزمان و ناموزون شیوه‌های هستی اجتماعی در ایران معاصر: روستا نشینی در برابر شهرنشینی، همبستگی قومی‌در برابر تفرّد و تضاد؛ و ب) بازسازی «خاطره»ی هستی اجتماعی‌ای که دیگر نیست و از میان رفته: نوستالژی رجعت، بازگشت به اصل و مبداء و فرار از مدرنیسم.


پاسخ به این سؤال که چرا در یک دوران واحد، ساختارهای احساسی متفاوتی پدیدار شده، و به شکل گیری نحوه‌های مختلفی از روایت انجامیده قطعاً به همزیستی اشکال هستی اجتماعی متعلّق به دوران‌های مختلف تاریخی و یا دوران‌های سریع ِ گذار اشاره دارد. اما البته در موارد مشخّص تنها با جزییات زیست نامه (بیوگرافی)ی نویسنده‌ی مورد بحث قابل توضیح است: بزرگ شدن در شهر یا روستا، پیشینه‌ی خانوادگی (روحانی، کارمندی، دهقانی، پیشه وری، بازاری و ...) پیشینه‌های معیشتی، سلیقه‌های شخصی، آشنایی با زبان خارجی و فرهنگ بیگانه (سینمای آمریکا، رمان مدرن اروپا...)، فرنگ رفتگی یا تعلّق به روستا، زن یا مرد بودن و صدها عامل دیگر. 


در جریان خیزش‌های انقلابی و مردمی، انسان‌ها درمی‌یابند که تجارب فردی شان با تجارب سایر مردم پیوند دارد، و نیز این که حرکت جمعی و مشترک می‌تواند در دگرگونی سرنوشت شان مؤثّر باشد. فردیت‌ها و ذهنیت‌های گسسته برای اولین بار خود را در صحنه‌ی تاریخی مؤثّر می‌بینند. ذهنیت، تحقّق امکانات عمل خود را بر صحنه‌ی جامعه به چشم می‌بیند. شک تبدیل به یقین می‌شود. ساختارهای عینی که تا کنون جاودانی و ورای دسترس ذهن به نظر می‌آمدند فرو می‌ریزند و به امکانات پایان ناپذیر پراتیک انسانی اشاره می‌کنند. 


در چنین شرایطی، که یک دوران انقلابی را شکل می‌دهد، به نظر می‌رسد که صِرف وجود حرکت مردم، مدرنیسم را به انتهای صحنه می‌راند. مدرنیسم، به مثابه‌ی انکار ذهنی عینیت سرکوبگر، علّتی برای عقب نشینی در لایه‌های ذهنیت ندارد. اکنون امکان یکی شدن با ذهنیت‌های دیگر، زبان مشترک، و تغییر جهان امکانی واقعی است. هنر می‌خواهد با «زبان مردم» سخن بگوید. به نظر می‌رسد آن چه در ایران رخ داد نیز چنین منطقی را دنبال کرد. اما تحوّل بعدی انقلاب داستان نویسی مدرن ما را در جایگاه دیگری قرار داد. خصلت واپس گرای ایدئولوژی و فرهنگ حاکم بر جنبش، رجعت گرایی و تمام خواهی دینی، جنگ‌های داخلی و چند دستگی‌های خونین و سرانجام جنگی هستی سوز و زماندار جاذبه‌ی دیدگاه‌های پوپولیستی را تا حدود زیادی از سکه انداخت. تلاش درونی برای مقاومت در برابر عنینت سرکوبگر بار دیگر در ادبیات و هنرها مطرح شد. اکنون باید پرسد: آیا داستان نویسی مدرن ما توانسته یا خواهد توانست راه‌های آزادی ذهنیت فردی را بیشتر و بیشتر در پیش چشم ما عیان کند؟

-- فروردین ۱۳۶۷


پی نوشت‌ها:

۱- برای بحث مفصل در مورد ماهیت انقلاب ایران (انقلابی دموکراتیک و آتیه نگر، یا انقلابی «سنت گرا» با هدف آرمانی احیاء گذشته‌ای بهتر؟) رجوع کنید به مهرزاد بروجردی (م. تیوا)، «اندیشه‌هایی پیرامون انقلاب ایران»، کنکاش، دفتر پنجم، ویژه‌ی انقلاب ایران، پاییز ۱۳۶۸.


۲- «ساختارهای احساس» (structures of feeling) از اصطلاحاتِ ریموند ویلیامز، در اشاره به آن احساس‌ها و پنداشت‌های فردی که هنوز در حال پدیداری است و به نحوی آگاهانه و جمعی نهادی نشده و در فورم‌های قابل تشخیصِ هنری ـ فرهنگی (نظیر سبک‌ها و مکتب‌ها) انسجام نیافته؛ احساسات هنوز «خصوصی»، در جنبش و تکاپو برای یافتن زبان و شکل بیانی‌ای که تا کنون وجود نداشته است. برای تعریف مفصل تر، ر. ک. ریموند ویلیامز، مارکسیسم و ادبیات، لندن: انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۱۹۷۷، صفحه‌ی ۱۲۸.

۳- هوشنگ گلشیری، «حاشیه‌ای بر رُمانهای معاصر»، حاشیه‌ای بر کلیدر، حاشیه‌ای بر رمانهای احمد محمود، در نقد آگاه، تهران: انتشارات آگاه، ۱۳۶۱، ص ۳۸ و ص ۱۸۲، سایر نقل قول‌ها از این منبع اخذ شده اند.

 

داستان‌نویسی و بحث نظری مُدرنیسم در ایران

$
0
0


در دهه‌ی شصت در نشریه آدینه بحث‌هایی درباره‌ی نقش ادبیات، رئالیسم، مُدرنیسم، و «انحطاط» در هنر درگرفت (مصاحبه با نجف دریابندیو پاسخ آذر نفیسیبه او). قبل از آن نیز هوشنگ گلشیریدر در «کتاب آگاه» ضمن انتقاد تند از احمد محمودو محمود دولت‌آبادی، این دو نویسنده را متهم به پیروی از «رئالیسم قرن نوزدهمی»، «نقالی»، و پیروی از «خرافات» کرده بود. 


آنچه می‌خوانید دو مقاله‌ی پیوسته از عبدی کلانتریکه همان‌زمان در نشریه‌ی «کنکاش» ویژه ادبیات پس از انقلاب (دفتر ششم، بهار ۱۳۶۹) به چاپ رسید. 


در بخش اول به این مطالب پرداخته شده: جانب‌داران و مخالف‌گویانِ رئالیسم؛ آیا چیزی به نام «مُدرنیسم منحط» وجود دارد؟ از مدرنیسم تا پسامدرنیسم؛ «پیش‌گویی» در داستان، ساختارگرایی و فورمالیسم روسی؛ و مدعای گلشیری. اینجا کلیک کنید.

برای خواندن مقاله اینجا کلیک کنید. 

فایل پی دی اف برای دانلود


در بخش دوم به این مطالب پرداخته شده: پوپولیسم و مُدرنیسم؛ هوشنگ گلشیری و «کلیدر» دولت‌آبادی. اینجا کلیک کنید.




 

آیا توهین مجاز است؟

$
0
0

عبدی کلانتری


منبع: سکولاریسم نو، ۱۶ تير ۱۳۹۱




پرسش: شما مدافع بی قيد وشرط آزادی بيان هستيد. آيا به صرف داشتن اين آزادی، به خودتان اين حق را می‌دهيد که به افراد توهين کنيد؟

پاسخ: اول نکته‌ای که درباره احترام و بی‌احترامی می‌توان بگويم: فکر می‌کنم در هر جامعه دموکراتيک افراد، به عنوان فرد، بهتر است احترام شخصيت يکديگر را داشته باشند. اين را می‌گويند "احترام شهروندی". شهروند در مقابل شهروند! انسانهايی که يکديگر را نمی‌شناسند، با يکديگر دوستی يا رابطه همسايگی ندارند، اما به اعتبار اينکه"شهروند"هستند و بايد ميانشان صلح برقرار باشد، به يکديگر احترام می‌گذارند و شخصيت يکديگر را با توهين و تمسخر و زخم زبان خفيف نمی‌کنند. اين احترام به شخصيت مدنی افراد است و ربطی به "کرامت"و"رحمانيت"و دلسوزی و اين حرف‌ها ندارد. "رحمانيت"مرا نگران می‌کند: انگار يک عده آن بالا نشسته‌اند و از سر لطف تصميم می‌گيرند به نيابت از دينشان به ما رحمت بورزند يا نورزند. رحمت را بايد گذاشت برای گدای سرکوچه.

در زبان روزمره، واژه‌ها و عبارات رکيک و سخيف، به ويژه اصطلاحات زن ستيز، بسيار است. توهين را نمی‌توان از زبان زدود اما می‌توان نسبت به آن آگاهی داد و از کاربردش اجتناب ورزيد: توهين به يک زن مثل "خواهر خودتو بپوشون"يا "بی حيا"، بی احترامی به شکل متلک، مثلاً متلک به پوشش شما، دامن کوتاه يا روسری و حجاب شما. يا نجس دانستن يک شهروند غيرشيعی، يک بهايی، يک زرتشتی، فردی با گرايش جنسی متفاوت. می‌توان و بايد نسبت به انواع خشونت نهفته در زبان آگاهی ايجاد کرد و آدمها را از کاربرد آگاهانه يا ناآگاهانه آن زبان و اصطلاحات پرهيز داد. 

پرسش: پس شما لازم می‌دانيد به باورها و عقايد مردم احترام بگذاريد؟

پاسخ: دقت کنيد در اينجا صحبت از کاربرد زبان است و "اجتناب"از خشونت زبانی. معنی‌اش به هيچ وجه اين نيست که شما به "عقايد"يک فرد يا به دين و مرام او احترام می‌گذاريد. هيچ ضرورتی ندارد که ما به عقايد يکديگر احترام بگذاريم. "دانايی"کالای کميابی است. آدمها بيشتر دستخوش کج‌فکری اند تا مجهز به بصيرت. تعصبات، پبشداوری‌های باطنی شده، خرافات، و انواع بی‌خردی‌ها شايسته احترام نيستند بلکه بايد بی مهابا مورد انتقاد قرار بگيرند.

منظور ما از "توهين"چيست؟ شما اگر شراب بنوشيد يا گوشت خوک بخوريد يا همجنسگرا باشيد به مقدسات بعضی‌ها توهين کرده ايد. اگر اين کار را در ماه "مبارک"بکنيد از اهانت هم بدتر است، فساد کرده ايد، يعنی به باور آنها، محيط زندگانی شان را آلوده کرده‌ايد و آن‌ها حق دارند اين نجاست را تطهير کنند.

وجود اقليتی از زنان و مردان همجنسگرا توهين مستقيمی است به ارزش‌ها و اخلاقيات افراد متدين. البته که اين توهين به"مقدسات"آنهاست. حال می‌خواهيد چه کنيد، اين زنان و مردان را از صفحه روزگار محو کنيد يا آن‌ها را در"گتو"بگذاريد که جلو چشم همسر و فرزندان شما نباشند؟ مقدسات اين است؟! از قضا مقدسات شما نيز توهينی است به هستی و شعور و انسانيت آنها. کتاب‌های به اصطلاح "مقدس"سراپا توهين و تهديداند به"مشرکان"و "کافران"و "گناهکاران"و"مفسدان"که بايد تنبيه يا تحقير شوند. خوب، سختگيران متدين هم می‌توانند از گناهکاران بياموزند و "توهين"را به شکل متمدنانه و صلح جويانه پذيرا شوند و با آن مدارا کنند. وگرنه بايد به خشونت متوسل شوند. 

پرسش: پس مشکل از نظر شما ميزان تحمل انسان‌هاست؟ ما موظف نيستيم به خود انسانيتِ آدم‌ها احترام بگذاريم و به آن‌ها مهر بورزيم بلکه بايد بايد ظرفيت انسان‌ها را برای پذيرش توهين بالا ببريم؟!

پاسخ: اگر واقعاً صدمه‌ای روحی به شما وارد آمده باشد (نه اينکه به تحريک واعظان و مراجع، رگ غيرت مدهبی تان بيرون زده باشد ــ تازه ما واقعاً نمی‌دانيم اکثريت خاموش شيعيان فلان ترانه يا رمان را بی احترامی تلقی می‌کنند يا نه، فقط سرو صدای واعظان و کاسه‌های داغ تر از آش معمولاً به گوش ما می‌رسد.)، اگر روشن شود که جراحتی روحی و روانی برآيند آن توهين بوده، البته بايد اعتراض کنيد اما نه به شيوه خشونت‌آميز. نه با حمله و آتش‌سوزی و حکم قتل هنرمند و نويسنده. از راه مسالمت‌آميز به او حالی کنيد با هر نيتی که آن کار را کرده، صدمه‌ای روحی را ناخواسته سبب شده؛ اين را صميمانه و محترمانه به او "ثابت کنيد"و ببينيد واکنش او چيست.

در مورد "انسانيت"هم فکر می‌کنم هيچ ضرورتی ندارد ما به يک مفهوم انتزاعی مثل "انسانيت"عشق بورزيم. در عمل هم کسی اين کار را نمی‌کند. اين نوع اومانيسم‌های تصنعی فقط شعارند. انسان‌ها، انسانهای واقعی و زنده نه "انسانيت"، به هيچ وجه از يک پيکر و يک "گوهر"نيستند، بلکه به گروهها و دستجات و طبقات مختلف تعلق دارند ــ با منافع متفاوت و متضاد؛ با قدرت متفاوت و ميزان شعور متفاوت و حتا "زمان تاريخی"ِ متفاوت! اگر زنی به اعتبار تجربه‌ی زيستی اش علاقه‌ای نداشته باشد با مردها دمخور باشد، چطور می‌خواهيد مجبورش کنيد قبول کند "بنی آدم"از يک "گوهر"است؟! شايد او "بنی"آدم نباشد و نخواهد بپذيرد که از دنده حضرت آدم سرشته شده. آنچه احترام شهروندی را ضروری می‌کند ميزان مطلوب يا ميانگينی از صلح اجتماعی است، تا افراد بتوانند آمال متفاوت و گاه متضاد خود را در شرايط امنيت و آسايش دنبال کنند. 

پرسش: توهين به متون مقدس يا به پيامبران و امامان چطور می‌تواند به صلح اجتماعی کمک کند؟

پاسخ: اگر از من می‌پرسيد که آيا يک متن، يک "کتاب"، يک چهره تاريخی، يا يک شخصيت افسانه‌ای هم شامل احترام شهروندی می‌شود، بايد عرض کنم خير. می‌توان متن‌ها را مسخره کرد، شمايل‌ها را پاره کرد، و هردو را در زباله دان انداخت. متون مقدس چطور؟ اگر کتابی از زمره به اصطلاح کتاب‌های "مقدس"باشد و چند ميليون آدم (در کشوری که ظاهراً گفته می‌شود قربانی "امپراتوری"شده) تصور می‌کنند اين کتاب کلام خداست و کسی حق ندارد به محتويات آن اسائه ادب کند (و عده‌ای هم در دانشگاههای غربی اصرار دارند که"مدرنيته"و آمريکا و اسراييل به آن کشور اجحاف کرده‌اند و حالا "توهين به مقدسات"مساوی است با ادامه استعمار و استثمار)، آيا بازهم می‌شود آن کتاب را به زباله دان سپرد؟ اينجا احتياط شرط است! بايد ديد با کدام شيوه بهتر می‌توان اين حقيقت را به زبان آورد که ياوه در همه حال ياوه است، و از درون ياوه‌های مقدس خشونت بيرون می‌آيد. و اين خشونت، خشونت بومی و خانه‌زاد است، نه ساخته اسراييل و "امپراتوری". 

پرسش: به چه شيوه به نظر شما می‌شود اين کار را کرد؟ به شيوه "آی نقی"شاهين نجفی و "آيه‌های شيطانی"سلمان رشدی؟

پاسخ: وقتی که اول اصل مشروع بودن انتقاد را در فرهنگ مان پذيرفتيم، وقتی که نويسنده و هنرمند را از ترس جانش فراری از وطن نکرده باشيم، آنوقت مساله شيوه انتقاد امری ثانوی می‌شود. شايد راهش سوزاندن و پاره کردن نباشد. البته به آشغالدانی سپردن هر متنی حق شما است. اين حق دموکراتيک شماست که از هر متنی انتقاد بکنيد، زيرا هيچ متنی به اين اعتبار که خارج از حيطه نقد باشد، "مقدس"نيست. اما قصد ما روشنگری است نه اينکه لج آدم‌های خرافی را در بياوريم، به ويژه کسانی که هنوز از لحاظ آگاهی تمدنی به قول امانوئل کانت، در "صغارت"به سر می‌برند و عقلشان را سپرده اند دست "آقا"و "مراجع": کسانی که وقتی دلخور و آزرده شدند، جيغ می‌زنند، دهانشان کف می‌کند، و زمين و زمان را روی سرشان می‌گذارند. درست است که گاهی بايد گوش بچه را گرفت و کمی او را ادب کرد، اما می‌شود اين کار را به طور "سمبوليک"انجام داد و بهترين راه همان کاری است که هنرمندان می‌کنند: نويسندگان، طنزنويسان، کاريکاتوريست‌ها، يا مثلاً خوانندگان موسيقی "رپ".

کسانی که کمی درک هنری داشته باشند می‌دانند ژانرها دارای قراردادهای خاص خودشان هستاند، به قول رانالد دوارکين، "آنچيزی که "تمسخر"می‌ناميم نوع خاصی از بيان است که محتوای آن را نمی‌توان با بسته بندیِ ديگری که محترمانه تر باشد ارائه کرد، زيرا اگر بخواهيم شکل آنرا عوض کنيم، ديگر با همان بيان سرو کار نداريم."

کاريکاتور و طنز برحسب خصلتش بايد شيطنت داشته باشد، مسخره کند، دست بيندازد، اغراق کند، سربه سر بگذارد، و تابوها و خطوط قرمز را انگولک کند. موسيقی رپ (که از گتوهای سياهان محروم آمريکايی سر برآورده) خشمگين است، زبان پرخاش دارد، گاهی بی نزاکت است، و می‌خواهد دردها و سختی‌ها و ادبار ناشی از تبعيضات نژادی يا طبقاتی يا جنسی را به فرياد بياورد. "رپ"آينه تبعيض است. کسی مثل شاهين نجفی، آينه‌ای را جلوی مقدسات شيعی می‌گيرد و با لحن غضب آلود يا طعنه آميز می‌گويد، "بفرماييد، خودتان را تماشا کنيد! ببينيد مقدسات تان چه بلايی سر ما آورده است.

اين شيوه متمدنانه و غيرخشونت آميز انتقاد اجتماعی است. وگرنه، در پاسخ ترور احمد کسروی يا الاهيات کهريزکی، در پاسخ بر باد دادن زندگی و آمال يک نسل، ما هم بايد قمه‌ها و ذوالفقارها را تيز می‌کرديم و می‌افتاديم به جان فَتوا صادر کنندگان. خير. اين رسم شهروندان مدرن و دموکرات نيست. اين راه و رسم هواداران افراطی امامان و "معصومين"است. روش متمدنانه و صلح آميز انتقاد و روشنگری چيزی نيست مگر طريق هنر، ادبيات، موسيقی، طنز ، کمدی و فکاهه. از ملانصرالدين گرفته تا صادق هدايت، از "چلنگر"تا "توفيق"، از تئاتر خيابانی سعيد سلطانپور و غلامحسين ساعدی تا رمان گرافيک مرجان ساتراپی و کاريکاتورهای مانانيستانی و زبان تيز‌هادی خرسندی و گفتار تلويزيونیِ بهرام مشيری. از"ميخک نقره‌ای"فريدون فرخزاد تا موسيقی نامجو و کيوسک و شاهين نجفی. هنرمندی مثل شاهين نجفی به مراتب از لجاظ اخلاقی در مقام بالاتری است تا برخی نوانديشان رحمانی که نه ادراک موسيقی و نه ديد تيز نقادانه، دلسوزانه ، و تراژيک او را دارند.

مقدساتی که صدای زن را ممنوع می‌کند و همجنسگرايان را بر تير جرثقيل به دار می‌آويزد، مقدساتی که رقص و طرب و خوشباشی را از زندگی جوانان می‌دزدد و به آن‌ها روسری و توسری عطا می‌کند، مقدساتی که عزا و ندبه و شهيدنمايی و امام پرستی را جانشين شعور و عقلانيت کرده، بايد هدف انتقاد اين هنرمندان قرار بگيرد. انتقادِ هنر انسانی ترين و متمدنانه ترين شيوه انتقاد اجتماعی است.


بیشتر بخوانید:

آزادی بيان، رعايتِ مقدّسات، و خطوطِ قرمز در پهنة فرهنگ

گفت‌وگوی فهيم رسا با عبدی کلانتری


حق آزادی بيان یا توهين به مقدسات مسلمانان؟ 

مناظره عبدی کلانتری و اکبر گنجی ـ برنامه تلویزیونی پرگار


اسلام و اراده معطوف به قدرت در چشم‌انداز جامعه‌شناسی تاریخی

مناظره عبدی کلانتری با سعید امیرارجمند  ـ برنامه تلویزیونی پرگار


اسلام و توهین به مقدسات در یک جامعه‌ی لیبرال

مرز بین توهین و انتقاد کجاست؟

مناظره عبدی کلانتری با سروش دباغ (ویدیو)


آیا چیزی به اسم «حق تمسخر» وجود دارد؟ 

در  يک نظام دموکراتيک، برای آنکه مشروعيتِ قوانين همواره برقرار باشد، هيچ کس حق ندارد از گزندِ اهانت مصون بماند.


پاییز ۱۳۶۷ ـ  چهار یادداشت به مناسبت فتوای آیت‌الله خمینی علیه سلمان رشدی و حکم قتل او


حجاب، تئوکراسی، نسبیت اخلاقی، ژیژک، الویس، «هترونورماتیویتی»، تمنا، لذت ، و دست نامرئی آدام اسمیت!

گفتگوی بهزاد مهرانی با عبدی کلانتری

--


حکومت زن‌کُشی

$
0
0

 عبدی کلانتری


شعار جنبش کنونی ایران «زن، زندگی، آزادی» است. واژه «زندگی» غالباً به معنی یک «زندگی معمولی» تعبیر شده، زندگی ساده و معمولی‌ای که از زنان ایرانی دزدیده شده است. این در ترانه‌ی معروفی که قصه‌ی انقلاب شد هم انعکاس دارد، جایی که  شروین حاجی‌پور می‌خواند، «برای حسرت یک زندگی معمولی». این تعبیر، با آنکه تعبیر درستی است، اما خطر کاهش آن فقط به «لایف استایل» هم هست. همانطور که خطر کاهش «حجاب» به فقط انتخاب یک پوشش، در حالیکه می‌دانیم حجاب یک ایدئولوژی است برای بازتولید پدرسالاری و تحکیم مالکیت مردان و حتا مالکیت دولت بر بدن زنان. 

من اینجا می‌خواهم کلمه «زندگی» را دربرابر ضد خودش قرار بدهم، یعنی «مرگ»، و بحث کنم که دولت جمهوری اسلامی ایران، در حقیقت جمهوری اسلامی زن‌کُشی بوده‌است. 

بحث کردن از اینکه «زن‌کُشی» در نظام اسلامی ایران هم  سیاست است و هم ساختار، نیازمند آن است که در چند سطح به آن پرداخته شود، سطح گفتاری، سطح قانونی، و سطح نهادهای سرکوب دولتی. چون الان زمان کافی برای بررسی سیستماتیک همه‌ی این سطوح نیست، و من در جاهای دیگر تا اندازه‌ای اینکار را کرده‌ام، اینجا سریع فقط اشاره‌ای می‌کنم.




در سطح گفتار  

اوایل و در جریان انقلاب ۱۳۵۷،  کسانی که به سخنرانی‌های آیت‌الله خمینی گوش می‌کردند می‌توانند به خاطر بیاورند که او در موارد متعدد اشاره داشت که رژیم شاه مروج «فحشاء» است. خمینی همیشه در صحبت‌های خودش می‌گفت رژیمِ سابق زنان را به شیوه‌ی غربی‌ها برهنه و فاسد می‌خواهد. در آن زمان ما روشنفکران و دانشجویان این را فقط به نشانه‌ی منزه‌طلبی او تلقی می‌کردیم. 

اما پس از پیروزی انقلاب این تِم «فحشا» مدام در گفتارهای خمینی و سایر رهبران دینی که حکومت را به دست داشتند تکرار می‌شد. همان زمان، وقتی که من بیست و دو سه سال بیشتر نداشتم، این برای من یک سوآل جدی بود که منظور آنها از «فحشا» چیست. و خیلی زود به این نتیجه رسیدم که این یک اسم رمز است برای حضور زنانِ  بدون حجاب در فضای اجتماعی. آنها برای راهنمایی اخلاقیِ شهروندان یک وزارتخانهء ویژه به پا کردند و برای رفع « فحشا»  پلیس ویژه ای را به معابر و خیابانها گسیل داشتند.

هاشمی رفسنجانی یکی از قدرتمندترین رهبرانِ انقلاب پس از خمینی، یک بار گفت عدم رعایت حجابِ زنان یک «مرض خطرناک» و مساوی با «فساد ، بی بندوباری، فحشاء و منکرات» است. او در تفسیر آیات ۳۰ و ۳۱ قرآن گفت: «لباس های رنگی که جلب توجه مردها را بکند نوعی بدحجابی است . . . البته تحقیقاً با ریبه و قصد لذت و کامجویی چشم حتا نمی توان به چادر زن هم نگاه کرد و این نوع نگاه حرام است.» 

رفسنجانی از واژه فقهی «ریبه» استفاده کرد که به معنی فکر ارتباط‌گیری  با «نامحرم» است،  و افکاری مثل میل به بوسیدن، لمس، در آغوش گرفتن و مانند آن در فضای عمومی. فقط فکر این کارها، نه خود عمل! 

از همان ابتدا، زنان به دو دسته پاک و ناپاک تقسیم شدند. زنان ناپاک یا فاسد، کسانی بودند که بدن‌شان منشأ افکارکثیف در مردان می‌شد. بدن این زنان پخش‌کننده‌ی فساد روی زمین بود. اینها زنان بی‌حجاب بودند.


انطباق تعبیر دینی با تعبیر سیاسی  و ادراک دولت از «فحشا» 

دولت جمهوری اسلامی از یک انقلاب پوپولیستی بیرون آمد، که باید آنرا زیر «پوپولیسم راستگرا یا محافظه‌کار» طبقه‌بندی کنیم. این نوع پوپولیسم وجوه مشترک زیادی با فاشیسم کلاسیک دارد، از جمله ضدیت با آزادی‌های لیبرالی، یهودی ستیزی، بهایی سیتزی، و زن‌ستیزی. من از لحاظ نوع‌شناسی، این رژیم را نسخه‌ای از «کلریکال فاشیسم» نامیده‌ام که می شود نامش را تئوکراسی شیعی هم گذاشت، زیرا حاکمانِ آن یک الیگارشیِ آخوندی/نظامی را شکل می‌دهند. (نگاه کنید به این مقاله)

فاشیسم با فردگرایی، با سکولاریسم، با آزادی زنان، با اخلاقیات نسبی‌گرا و رقیق، و با فمینیسم خصومت دارد. خصومت مرگبار دارد با لیبرالیسم و با کمونیسم. 

در الاهیات سیاسی جمهوری اسلامی، مفاهیمی چون عورت، عفت، و عصمت تنها مفاهیم اخلاقی نیستند، مفاهیمی سیاسی هم هستند (مثل شرک، کفر، الحاد، زندقه). این مفاهیم زیر پوششِ اخلاقیاتِ دینی در خدمت حفظ قدرت تفسیر می‌شوند. هنگامی که ما به «گشت ارشاد» می‌رسیم و نمونه‌ی قتل ژینا امینی، می‌بینیم که این فقط یک حلقه از زنجیرِ بزرگ زن‌ستیزی و سیاستگذاری‌های تسهیل‌کننده‌ی زن‌کُشی است.

خمینی، بنیانگذار جمهوری اسلامی در کتابش «حکومت اسلامی»، فحشا را به معنی خوش‌گذرانی جوانان، نوشیدن مشروب، و زناکاری تعریف می‌کند و از مجازات صد ضربه شلاق و «رَجم» (سنگسار) در ملاء عام به شدت دفاع می‌کند. 

در دهه‌ی اول پس از انقلاب اسلامی، نخست به سراغ کارگران جنسی رفتند. کسانی مثل خانم زابلی در کرمان و زنانی که برای او کار می‌کردند، سنگسار شدند. روسپیانِ زیادی در تهران و شهرستان‌ها به تیر اعدام  سپرده می‌شدند و نام آنها در صفحه اول روزنامه، برای آگاهی و عبرت عمومی، آورده می‌شد. یک بار خانه‌های زنان روسپی در محله‌ی بزرگ «شهر نو» تهران به وسیلهء متعصبان حزب اللهی درست در آستانه‌ی به قدرت رسیدن ملایان، بهمن پنجاه و هفت، به آتش کشیده شد. 



اسیدپاشی

در مورد سیاست‌های مشوق زن‌کشی، باید به اسیدپاشی در فضای عمومی اشاره کنیم. بارها به صورت زنان بی‌حجاب در خیابان‌ها اسید پاشیده شد، بدون آنکه مقامات دولتی به طور جدی در صدد ریشه کن کردن شبکه‌های اسیدپاشی، که برخی مرتبط با امامان جمعه بودند، اقدامی صورت دهند.

مجلس شورای اسلامی هم با طرح هایی مانند «طرح حمایت از آمران به معروف و ناهیان از منکر» یا طرح «صیانت از حریم حجاب و عفاف»، در عمل به حمایت از این شبکه‌ها برخاست.

معروف‌ترین اپیزود در این باره، اسیدپاشی‌های زنجیره‌ای در اصفهان بود که در مهرماه ۱۳۹۳ روی داد. در جریان این اسیدپاشی‌ها، دست‌کم چهار زن جوان مورد حمله قرار گرفتند، صورت‌شان از شکل افتاد،  که منجر به مرگ یکی از آن‌ها شد. آمار قربانیان اسیدپاشی در اصفهان را تا ۱۵ نفر اعلام کرده‌اند.  اسیدپاشی‌ها با تشویق صریح امام جمعه اصفهان و در نماز جمعی صورت گرفت وبه شکل سیستماتیک به اجرا گذاشته شد.


قتل‌های ناموسی

دولت تئوکراتیک تسهیل‌کننده‌ی قتل‌های ناموسی است وبرای این قتل‌ها چارچوب‌های قانونی فراهم می‌کند. مشکل فقط برجسته بودن نقش «ناموس» در منطقه‌های سنتی نیست. مهم‌تر، مشکل در یک ساختار حقوقی پیچیده‌ی شرعی است که از طریق احکام فقهی متکی بر احادیث از یکسو، و قوانین رسمیِ مجازات اسلامی که از مجلس شورای اسلامی گذشته از سوی دیگر، دایماً به ما یادآور می‌شود که جان زنان ارزش ناچیزی دارد، خون آنها در مواردی چون زنای مُحصنه و خیانت قابل ریختن است و پدر و پدرجد و شوهر این حق را دارد که آنها را به قتل برساند بدون آنکه «قصاص» شامل حال او شود و در مواردی چون کورکردن، شکستن دست‌وپا و جمجمه، فلج کردن و غیره هم با پرداخت «دیه» بدون مجازات ــ آنهم دیه بسیار کمتر از دیه مردان ــ مرد «صاحب ناموس» اقتدار خودش را تثبیت می‌کند. 

چندین ماده‌ی بدنام در قانون مجازات اسلامی، مثل ماده‌های ۲۲۰، ۳۰۰، ۳۰۱، ۳۰۲، و ۶۳۰ تشویق‌کننده‌ی مردان به قتل ناموسی است زمانی که از نظر آنها همسر یا دخترشان فاسد شده‌اند، از جمله شوهرانی که همسر خود را زناکار می‌دانند، یا پدرانی که دخترشان برخلاف میل آنها دوست پسر گرفته باشد. 

در یک مورد، پدر رومینا اشرفی قبل از قتل دخترش با یک وکیلِ شرع مشورت کرده و عواقب کیفری عملش را سنجیده بود و سپس با علم به اینکه مجازات نخواهد شد دختر۱۴ ساله‌اش را با داس به قتل رساند.

 

«فحشا» یعنی حضور زنان بی‌حجاب در فضای عمومی

پس دیدیم که تئوکراسی شیعی در ایران، از همان سال اول، مبارزه با «فحشا» را بخش مهمی از هویتِ وجودی‌اش تعریف کرد. «فحشا» اسم رمزی بود برای حضور زنان مُدرنِ غیرمحجبه در فضای عمومی، آنگاه لینچ کردن کسانی را که رفتار جنسی آنها با موازین اسلام خوانایی نداشت در قانون کیفری رسمیت بخشید.

کنترل سکسوآلیته‌ی زنان میان «منزل» و دولتِ تئوکراتیک به اشتراک گذاشته شد و در نظام حقوقی از جمله قوانین مربوط به سنگسار و قصاصِ قتل‌های ناموسی کُدبندی شد. چه در قانون و چه در تخیل نظام، هر نوع تخطی از مرزهای مالکیت مرد بر بدن زنان نام «فحشا» به خود گرفت.

آزادی انتخاب جنسی زنان، یا «فحشا» در جامعهء دین‌سالار، فقط یک جرم مثل سرقت یا قتل نیست، بلکه جرمی است که بدن جامعه را فاسد و متعفن می کند، مجازات آن نیز باید مناسکی تطهیرکننده همچون غسلِ جمعی مومنان باشد. مثل سینه زدن یا زنجیر زدن مردان، سنگسار یک مناسک آیینی است.

سنگسـار همان مجازات اعدام است منتها با مناسک و تشریفات مذهبی. متهم در انظار عمومی تا سینه در زمین چال می شود، سپس از فاصلهء چندقدمی به سروصورت او ساعت ها سنگپاره پرتاب می شود. طبق شرعیات، «سنگپاره ها نه باید آنقدر بزرگ باشند که مُفسد را به سرعت از هوش ببرند، و نه چندان ریز که فقط جراحت های جزیی وارد کنند.» 

جرم «زنای مُحصنه»  بخشی از حقوق الله محسوب می‌شود. حتا اگر شاکی خصوصی از پیگیری صرف نظر کند، به هرحال «حدود الهی» باید اجرا شود. 

آمار دقیقی از تعداد کسانی که در ایران سنگسار شدند وجود ندارد. این سیاست تا سال ۲۰۰۳ به طور سیستماتیک برای جرم زنای محصنه برای دو دهه و نیم اجرا شد. در آن سال زیر فشار دولت‌های اروپایی با یک بخشنامه از تعداد آن کاسته شد اما به تمامی متوقف نشد. بعد از آن تاریخ نیزدر سال ۲۰۰۷ چند مورد از سنگسار در مشهد به اجرا گذاشته شد.

حجاب پوشش نبود، نشانه‌ی بیرونیِ نظام زن‌کُشی و تقسیم زنان به مُطهر و غیرمُطهر بود. قتل‌های فقهی دولتی با فاشیسم کلاسیک همخوانی داشت، توجیه این بود که این تنها راه دفاع از تقدس خانه و خانواده به عنوان شیرازه‌ی جامعه است. نظام توحیدی برآمده از انقلاب، امت اسلام را اعضای یک خانواده می‌دید زیر ولایت پدران مقدس.

جمهوری اسلامی از همان ابتدا با تقسیم بندیِ زنان به دو گروه زن محجبه و زن فاسد، راه را برای سیاست‌های زن‌کُشی هموار کرد. قتل ژینا یک اتفاق نبود. جنبش انقلابی کنونی می‌خواهد برای همیشه به این وضعیت زن‌کُشی پایان دهد. پایان این وضعیت یعنی سرنگونیِ آن: پایان جمهوری اسلامیِ زن‌کُشی، به نام زن، زندگی، و آزادی!

***

گردهمایی در دانشگاه نورث وسترن (شیکاگو) 

۱۵ نوامبر ۲۰۲۲

لینک ویدیو:

 https://youtu.be/FgfgSPzSj5k


















از میانه به راست و آنسوتر

$
0
0

 

عبدی کلانتری

۱

اصلاح‌طلب وقتی از کلیت نظام ناامید می‌شود و دل می‌کند، با سرعت برق و باد به اردوگاه راستگرایان افراطی می‌پیوندد، انگار مسأله نه تنها سیاسی بلکه نوعی لجبازی و انتقام‌کِشیِ ناموسی است. این یک الگوی تکرار شونده بوده از دوران افول دفتر تحکیم وحدت که با شکست جنبش سبز تشدید شد و با تعطیلی کابینه‌ی بنفش و عروج رئیسی به اوج رسید. (امیدوارم بهاره هدایت در همین مسیر به فرشگردی‌های خجالتی/ ابتذال شری نپیوندد، در بیانیه‌ی خوب «انقلاب قطعی است» نشانه‌هایی کمرنگ از این گرایش پیدا بود.)  انگار گرته‌ای از تربیت شیعی‌ است این جابجاییِ سرسپردگی‌ها و بیعت‌ها.

نسل جدید خبرنگار/کنشگر/تحیلگرِ تبعیدی که در رسانه‌های ماهواره‌ای غرب جای قدیمی‌ها نشسته‌ از این زمره‌ است. قُبح همسویی و گاه همکاری با نهادهای سیاسی و امنیتی دولتهای بزرگ و اسراییل و عربستان ریخته است. افتخار هم می‌کنند! از طرفی هم حق دارند، نه لیبرالیسم گردگرفته‌ی مصدقی و نه سوسیال‌دموکراسیِ رو به افول اروپایی چنگی به دل نمی‌زند، به درستی! چپ جهانی هم که همواره همقطار اسلامگراییِ ضدِ تجدد و غرب‌ستیز بوده است، با همه‌ی آن مصایب پُست‌مدرنیسم، پُست‌کلونیالیسم و «پولیتیکال کورکتنِش»! از فوکو تا چامسکی، از کوربن تا برنی سندرز، در برابر اسلام جیک‌شان درنیامد. هنوز هم نمی‌آید! پس دیگر چه می‌ماند به جز همان «پَکس‌اَمریکانا» و مرد سفید چشم آبی‌اش به مثابه سردار دل‌ها؟

۲  

از آنسو، «چپ محور مقاومت» ــ ضد آمریکا و اسراییل تا مغز استخوان، مدافع رهبر و سپاه در برابر امپریالیسم با محوریت «امنیت ملی» (همان هلال شیعی)، دشمن خونیِ اصلاح‌طلبانِ نئولیبرال وسلبریتی‌هاش، در رکابِ اردوگاه شرق به رهبری چین و روسیه ــ بله، چپ محور مقاومت هم به اندازه کافی این اصلاح‌طلبانِ براندازشده را غضبناک و جری می‌کند که زودتر به زمین بازی قدرتهای غربی بپیوندند و والیوم چپ‌ستیزی را بالاتر ببرند. «چپ محور مقاومت» در برنامه تلویزیونی «جدال» اصرار دارد که بعد از مرگ مهسا، جنبش اعتراضی به وسیله‌ی اتاق‌های عملیاتیِ موساد و مجاهدین هدایت می‌شود، این اتاقها عمداً قصد «کشته‌سازی» دارند و کسانی که تا حالا کشته شده‌‌اند هم قربانی عملیات عوامل اسراییل بودند! اصرار دارد که کیان پیرفلک طفل ده ساله را نیروهای مسلح کُرد کشتند. محور مقاومت اصرار دارد که جوانان محله‌های شهری به دست فرقه مریم رجوی (مجاهدین خلق) سازماندهی می‌شوند! پس این جوان‌ها که در محله‌ها تدارک اعتراض می‌بینند، و بعضی‌هاشان هم به همین خاطر شکنجه و اعدام می‌شوند، همه عامل مجاهدین هستند. محور مقاومت تبلیغ می‌کند که اعدام‌ها ضروری است برای کنترل اغتشاشگران و جلوگیری از تجزیه‌ی کشور!

چپ محور مقاومت،به رهبری اتاق فکر «علیز و دوستان» و پدر معنوی‌شان دکتر مرتضی محیط(که با همه‌ی دانش انسیکلوپدیکش از تاریخ معاصر جهان، شعار «زن، زندگی» به نظرش مضحک می‌رسد و انحراف از مبارزه ضدامپریالیستی)، با لشگری سمپات از بسیجیان صادق، باورمند به امام و انقلابِ اسلامی، و فسادستیز، ناخواسته مددکارِ تولید کادر و نیرو برای اپوزیسونِ راست افراطی است: یک جور تقسیم کار با برادران بسیج و اطلاعات سپاه! برای این چپ جنگِ سرد تمام نشده، روح برژنف در قالب پوتین به نبرد با ناتو ادامه می‌دهد. این همان چپی است که در نوستالژی دوران جنگ سرد، یک روح در دو قالب است با راست آمریکایی! اگر پای انتخاب باشد، نکبت جمهوری اسلامی را همیشه و همواره و تحت هر شرایطی ارجح می‌داند بر دولتی که در مدار نفوذ غرب باشد. نسل جدید تیک‌تاک و اینستاگرام باید درک کند که لایف‌استایل و زندگیِ آزاد یک دختر آمریکایی هیچ مزیتی ندارد بر دختر عفیف و پیچیده لای چادر و چاقچور! اگر «چپ» این است، چرا اصلاح‌طلبِ تازه براندازشده چپ‌ستیز نباشد؟ چرا یک جوانِ محروم از «یک زندگی معمولی» دلش نخواهد که، به کوری چشم این «چپ»، تعداد بیشتری از این جلادانِ اسلامی به دست غرب کتلت نشوند؟

۳

ترکیب اصلاح‌طلبیِ موجود نئولیبرال در ایران، باضافه‌ی اصلاح‌طلبان بریده از نظام و تازه‌متولد در کمپ اپوزیسونِ راست، باضافه‌ی خود اپوزیسیون راست و عمدتاً مونارشیست، همان «ائتلاف» ایده‌آلی است که به مرور در حال شکل گرفتن است تا همچون بدیلی در برابر «انقلاب از پایین» بتوان با آن کار جمهوری اسلامی را یکسره کرد ــ به نام «انقلاب» اما با تاکتیک‌های توطئه‌گرانه، تفکر نظامی/کودتایی، و با دخالتِ مؤثر خارجی؛ در حقیقت بدیلی ضدانقلابی در برابر گرایش چپِ دموکراتیک در جنبش اعتراضیِ کنونی.

۴

آیا موفق خواهند شد؟ آیا خواهند توانست دستکم طبقه‌ی متوسط ناراضی و مخاطب رسانه‌های ماهواره‌ای را بسیج کنند؟ آیا اروپا، کانادا، و آمریکا از طریق شورای امنیت سازمان ملل با نوعی «دخالت بشردوستانه» به حمایت از آنها برخواهند خاست؟ احساسات ناسیونالیستی، پان‌ایرانیسم، و پوپولیسم به آنها کمک می‌کند که تابلو و «برند» رهبری خود را زودتر از دیگران به دیوار بیاویزند، بگو «مردمیهن‌آبادی» که همان دولت مرکزی مقتدر و «توسعه‌گرایی» نئولیبرالِ نفتی و جهان‌سومی باشد! (نگاه کنید به «نومحافظه‌کاریِ ایرانی و همگراییِ داخل و خارج» و «ثبات و سرنگونی از دو دیدگاه») 

اگر روزی این «ائتلاف» پیروز شود، البته آپارتاید جنسی برداشته خواهد شد، تنش‌های منطقه‌ای فروکش خواهد کرد، اسلامگرایی در منطقه ضربه‌ای مهلک خواهد خورد، اما . . . اما به دنبالش، به ظن قوی، مرحله‌ی سرکوب نیروهای روشنفکری چپ و فعالان کارگری و بعدتر جنبش شورایی نیز فرا خواهد رسید، با تشدید نابرابری و اختلاف طبقاتی و همه‌ی عوارض زیست‌محیطیِ یک سرمایه‌داری توسعه‌نیافته، با خصوصی‌سازی‌های «واقعی»، حذف خدمات رفاهی دولتی، و کمابیش ادامه‌ی همان روندها که در جمهوری اسلامی شاهدش بوده‌ایم. آیا زحمت‌کشانِ جان به لب‌رسیده انتخاب بهتری ندارند؟ آیا یک بار دیگر نیروی هژمون، با زد و بند با نظامیان و غرب، به شیوه‌ی پوپولیستی/بوناپارتیستی از فراز سر آنها به قدرت نخواهد رسید؟

۵

نیروی سوسیالیست در ایران ضعیف، زخمی، و پراکنده است. بیشتر اوقات در برابر آپارتاید جنسی و وضعیت زن‌کُشی دچار کم‌سوبینی بوده، چرا که «مبارزه طبقاتی» اش را جای دیگری تعریف کرده بود، در افشای خصوصی‌سازی‌ها، یا به قول خودش «نئولیبرالیسم». شعار «کار نان آزادی» معطوف به مبارزه‌ طبقاتی، علیه سرمایه و استثمار بوده و هست، اما «زن، زندگی، آزادی» معطوف به ذات «این» نظام، فاشیسم دینی، آپارتاید جنسی و تجاوز به روح و روان نیمی از جمعیت از کودکی تا پایان عمر، و معطوف به «نظام زن‌کُشی»ست که از قضا شکل خاصی از نظام سرمایه هم هست اما خود زایندگی، زایش، و زندگی را روزمره پایمال می‌کند. زایش و زندگی را فقط برای بقاء نظام می خواهد. چپ می‌بایست به فاشیسم بیشتر از خصوصی‌سازی حساس باشد. زنان و نسل جوان را جا گذاشت. اکنون، در «انقلاب ژینا» که دختران و زنان جوان در صف مقدم هستد، امید نیروی سوسیالیست به بخش آگاه جنبشِ کارگری و هژمونی نیروهای مردمی از پایین، نظیر اتحادیه‌های صنفیِ زحمتکشان و طبقات متوسط کارمندی است، اما هنوز موفق به ارتباط ارگانیک با آنان نشده است. حتی با فرض اتحاد جناح‌ها و محفل‌های چپ و سوسیالیستی در ایران و خارج از ایران، گامی بسیار دشوار به دلیل بیماری سکتاریسم، ورود عناصری از این چپ به یک «ائتلاف عمدتاً راست» و از بالا، نه تنها نقیض یک استراتژی دموکراتیک و سوسیالیستی است بلکه به احتمال زیاد به انزوای بیشتر چپ نیز خواهد انجامید. سوسیالیست‌های ایران برای تأثیرگذاریِ هژمونیک، نبرد دشوار و درازی در پیش دارند در چندین جبهه، با احتمال بالای شکست در کوتاه‌مدت. به دلیل چهاردهه فاشیسمِ کلریکال ضدامپریالیستی، همه‌ی بادهای مؤثر سیاسی از میانه به راست و آنسوتر می‌وزند.

دسامبر ۲۰۲۲



بیشتر بخوانید، از عبدی کلانتری

حکومت زن‌کُشی

«نظام» را چگونه بفهمیم؟ (فاشیسم کلریکال در ایران)

شاید به «پایان یک دوران» رسیده‌ایم، اما حکومت هنوز به پایان خط نرسیده است (وضعیت پس از آبان ۹۸)

سیاست از آبان تا بهمن ۹۸

چشم‌انداز سیاسی ایران پس از خیزش آبان و ترور سلیمانی (مصاحبه)

نومحافظه‌کاریِ ایرانی و همگراییِ داخل و خارج

روزهای دی‌ماه ۹۶

سیستم قدرت در تئوکراسی شیعی

چپ، حجاب، و انقلاب ۵۷

ایرانشهر طباطبایی

چپِ «محور مقاومت» و ناسیونالیسم شیعی

فرجامِ برجام

رادیکالیسم، رفورم، و ضرورت «اراده‌ی هدایت‌گر»

ثبات و سرنگونی

عامل اصلی بی‌ثباتی درخاورمیانه؟

بهمن پنجاه و هفت ـ چرا انقلاب شد

میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی و مسئله‌ی چپ

اسلام، قدرت، و پارامترهای حکومت سکولار

===

لحظه حاضر و مسأله‌ی هژمونی

$
0
0

 عبدی کلانتری


دانلود فایل پی دی اف



«مسأله‌ی اصلی هژمونی این نیست که انقلابیان چگونه به قدرت می‌رسند، هرچند این نیز یک پرسش بسیار مهم است. مسأله این است که چگونه انقلابیان مورد پذیرش [پذیرشِ قلبیِ مردم] قرار می‌گیرند، یعنی نه تنها به عنوان حکمرانان سیاسی و اجتناب‌ناپذیر در زمان حال، بلکه به مثابه راهنما و رهبر [در ساختمان جامعه‌ی آینده].» (اریک هابسبام درباره‌ی گرامشی، به نقل از پری اندرسن)

۱

جنگ و جدل میان نیروهای «اپوزیسیون» از این زاویه قابل مطالعه است که ببینیم در نزاع هژمونیک کدام گروه دست بالا را می‌گیرد ــ اعم از محلی، جبهه‌ای، موضعی، و سراسری ــ و چگونه و با چه ترفندی این کار را می‌کند. «هِژِمونی» به معنی تأمین سرکردگی از راه جلب رضایت و نفوذ در قلب‌ها و مغزهاست. تبلیغات و دماگوژی هم در آن جای خود دارد. حدود صد سال پیش آنتونیو گرامشی متفکر انقلابیِ مارکسیست ایتالیایی تأمین هژمونیرا نه فقط با فعالیت حزبی و تشکیل بلوک‌های قدرت، بلکه همچنین از راه بررسی در فرهنگ عوام، مذهب، خرافات، هنرهای مردم‌پسند، نقش کلیسا، و غیره بررسی می‌کرد. خمینی و روحانیانِ مبارز در جریان انقلاب پنجاه و هفت و سپس بسیج برای جنگ هشت ساله به همین تعبیر «نیروی هژمونیک» شدند و دولت‌شان دوام آورد. نیروی هژمونیک نیاز ندارد همیشه متکی به محاسبات قدرت و مانورهای تاکتیکی باشد و به هنگام تثبیتِ قدرت چماق نشان دهد (اتکاء به نیروهای نظم و قانون). به این معنی، هژمونی فراتر از تحزب می‌رود، یا بگوییم کار سیاسی را در کارزار فرهنگیِ وسیع‌تری درگیر می‌کند و به پیش می‌برد. 

حوزه‌ی مطالعه‌ی گرامشی جنبشِ ارگانیک و توده‌گیر کارگران صنعتی شمال ایتالیا و روستاییان و کارگران جنوب بود که از لحاظ صنعتی عقب‌مانده‌تر و از لحاط فرهنگی مردمش عامی‌تر از شمالِ آن کشور محسوب می‌شدند. پس از مرگ گرامشی و چاپ «یادداشت‌های زندان»، برداشت او از «هژمونی» در دهه‌ی شصت و هفتاد میلادی در اروپای غربی مبنای استراتژیِ احزاب کمونیست برای «سازش تاریخی» با احزاب لیبرال و دموکرات مسیحی برای گذار مسالمت‌آمیز به سوسیالیسم شد، استراتژی‌ای که دوام نیاورد و به اضمحلال کمونیسم اروپایی انجامید. با این‌حال، مفهوم هژمونیِ فرهنگی بارها و بارها در تحلیل‌های چپ از ساختارهای سیاسی و پیروزی نیروهای محافظه‌کار، مثل مارگارت تاچر در بریتانیا و رانالد ریگان در آمریکا، به کار گرفته شد.

در سده‌ی بیست و یکم، جهان درهم‌پیوسته‌تر و ارتباطات فرهنگی جهانی‌تر شده است. حالا اینترنت، فضای مجازی، و شبکه‌های اجتماعی مثل توییتر، اینستاگرام و تلگرام به همان‌ اندازه‌ی فرهنگ عوام و روشنفکران نقش بازی می‌کنند و خاطره‌ی جمعی می‌سازند. روزنامه‌های چاپی و ادیتوریالیست‌ها همراه با کتابها و جزوه‌ها از میدان خارج شده‌اند. «افکار عمومی» فقط با روزنامه، رادیو و تلویزیون جهت نمی‌گیرد. گاه سلبریتی‌های اینستاگرام و توییتربازها در نبرد هژمونیک نقش مهمتری پیدا می‌کنند تا کنشگران قدیمی که سرمایه‌ی سیاسی آنها از جمله سالها زندان و تألیفات روشنفکری و سیاسی و آثار هنری بود. در این پهنه‌ها، نیروی هژمونیک بیشتر  با تحریک احساسات، تصویر، ویدیو، شعار، پیامک، و البته پول و دماگوژی حرفش را به کرسی می‌نشاند. آنچه در پی می‌آید تا اندازه‌ی زیادی محدود به همین فضا است با قید اینکه به یاد داشته باشیم حال و هوای فضای مجازی می تواند گمراه کننده باشد و میزان تأثیر آن بر «افکار عمومی» همیشه محل مناقشه است.

۲

در شبکه‌ی اجتماعیِ توییتر، به عنوان عرصه‌ای از میدان بزرگ نبرد هژمونیک، کاربرانِ ایرانیِ پر طرفداری هستند نماینده‌ی آن بخش از اپوزیسیون راستگرا که با عبارت‌های ظاهرالصلاح مثل «انقلاب ملی»، «نهضت مقاومت ملی»، «وفاق ملی»، «توسعه ملی» می‌خواهند هژمونی پان‌ایرانیست‌های افراطی را بر جنبشِ «زن،‌ زندگی، آزادی» تحمیل کنند. نهضتی مردانه، مقتدر، و «میهنی» می‌طلبند که حتی سلبریتی‌های آویزان به دولتمردانِ غربی را با انبر لمس می‌کند. به رضا پهلوی هشدار می‌دهند از این زنان فاصله بگیرد، حامد اسماعیلیون هم یک «اسب تروا»ست که درونش تجزیه‌طلبان، فمینیستها، و روشنفکران چپ پنهان شده، مترصدِ مصادره‌ی رهبری‌اند! این گروه مُبَلغِ ایرانشهری و آریامنشی با چماق و چکمه هستند! بیهوده نیست که مثل قارچ از زمین حزب شیر و شمشیر بالا می‌زند. 



«بدعتی چون انقلاب زنانه؟»/ «تنها راه نجات ما درملی‌گراییو شکست دادن چپ‌هاست.»/ «عشق به وطن و خاندان پهلوی»


صفت «ملی» یک کششِ بی‌واسطه‌ی پوپولیستی و ضدروشنفکری دارد، یعنی ظاهری عقل سلیمی و همه‌فهم/عوامانه. ملی خوب است و مخالفش «ضدملی» است. انتقاد از ملی‌گرایی می‌شود ضدملی! چپ «ضدملی» است زیرا بر پلورالیسم، هویت‌های متکثر، و حق تعیین سرنوشتِ اقلیت‌های ملی/اتنیکی پا می‌فشارد. ملی یعنی دولت ملی، به زعم اینان. نقد دولت ملی به معنی تضعیف مرکز و بنابراین تجزیه‌ی خاک و میهن است! «ملی» همان ایران و یکپارچکی خاک ایران است. «ملی» در تبلیغاتِ هژمونیکِ پان‌ایرانیست‌ها و چکمه‌پرستان جای مهمی اشغال می‌کند و باید آنرا در کنار مرد و مردانگی و میهن و «توسعه» پرچم انقلاب کرد زیرا زن/زنانگی/جنسیت‌های دیگر چندان پولادین نیستند، به اندازه‌ی کافی سخت و مقاوم و آهنین نیستند که یکپارچکی خاک میهن را تضمین کنند. طُرفه آنکه همین‌ها بیشتر از هر نیروی سیاسی بومی به پول و امکانات دولتها و سازمانهای امنیتی خارجی وابسته هستند و درست بهمین خاطر هم خودشان به نوبه آماج تبلیغاتِ ناسیونالیستی حاکمیتِ جمهوری اسلامی قرار می‌گیرند.   

در چنین فضایی، و در میدان عاطفیِ عوامفریبانه‌اش، سخت‌تر می‌توان تفاوت «ملی» و «ملی‌گرایی» را به مردم فهماند، تفاوتی که به عمد از سوی پان‌ایرانیست‌ها و راستگرایان مخدوش می‌شود. در تقابل با «ملی‌گرایی»، از قضا تأکید بر چندپارچگی ملی/ فرهنگی و پذیرشِ پلورالیسم یا کثرت‌گرایی قطعاً مردمی‌تر است و بهتر یکپارچگی خاک ایران را ضمانت می‌کند تا ایدئولوژی ناسیونالیسم (ملی‌گرایی) که فقط بینش سیاسی یک طبقه است و تنوع و پلورالیسم سیاسی را پس‌می‌زند. 

شعار «زن، زندگی، آزادی» نیز واجد ایهام‌هایی است که در نبرد هژمونیک می‌تواند به راست یا به چپ سوق داده شود. روشن است که در اردوگاه چپ «زن» مقوله‌ای یکدست و یکسان نیست بلکه عامل جنسیت برحسب انطباقش با طبقه، نژاد، قومیت، و ایدئولوژی، چند لایه و نامنسجم فهمیده می‌شود. ما این لایه‌ها را در مقولات کلی مستحیل و سرکوب نمی‌کنیم، وگرنه صدای بخشی از زنان به نفع بخش دیگری خاموش خواهد شد. زن بلوچ همان رسانه‌های هژمونیک را در اختیار ندارد که سلبریتی‌های اردوگاه راست دارند. در اردوگاه راست، فیگور زن سلبریتی با شعار زن، زندگی، آزادی سلاحی است در جبهه‌ی مرد، میهن، آبادی! حتا گاه به طرز آیرونیک و اغراق‌شده‌ای تجسم آن کلیشه‌ی اورینتالیستیِ «آزادی زن شرقی به دست مرد سفید غربی» است (مکرون، برنار هانری لوی، ترودو، با کارنامه‌ی استعماریِ شمال آفریقا، شرق آسیا و خاورمیانه). کمال خسروی متفکر مارکسیست در مقاله‌ای روشنگر علاوه بر امکانات رهایی‌بخش شعار زن، زندگی، آزادی، به برخی محدودیت‌های آن و احتمالِ هژمونیک کردنِ آمال و ایدئولوژیِ طبقه‌ی متوسط از طریق این شعار پرداخته است. (نگاه کنید به: کمال خسروی، «بهار رزمندگان، پاییز ستمگران») آیا زنان طبقه متوسط که در معرض این شعارها و تبلیغات هستند به یکسان تأثیر می‌گیرند؟ پاسخ روشنی وجود ندارد. طبقات متوسطِ شهرنشینِ خارج از مرکز، به ویژه در مناطق کرد، عرب، بلوچ، و ترک، چگونه واکنش نشان می‌دهند؟ دقیق‌تر بپرسیم: آیا این گروه‌های اجتماعی از لحاظ منافع مادی و تصویرهای ذهنی در حوزه تأثیر  فرهنگی و هژمونیک ائتلاف راست قرار خواهند گرفت؟   

۳

کفایت نمی‌کند که چپ فقط به طور سلبی از برنامه‌های راست (حذف و سرکوب) افشاگری کند. مؤثرتر، رویکرد ایجابی است با ائتلاف‌های موقت یا دایمی، بیرون آمدن از طرز کار فرقه‌ای و محفلی، تمرین برای کارزارهای توده‌گیر هر زمان که یک انسداد تبدیل به گشایش شود، اعم از قیام‌گرا یا انتخاباتی.

تأملی بر استراتژی‌های پیروزمند چپ، مثلاً در آمریکای لاتین، نشان می‌دهد که سازماندهی نه تنها حزبی، بلکه بیشتر از آن شبکه‌ای است. شبکه‌ای از گرایش‌های کارگری، فمینیستی، اتنیکی، جنسیتی، و البته زیست‌محیطی. در انتخابات می‌توان شخصیت‌محور بود (ریاست جمهوری) اما اصل بر شبکه‌سازی است.

امیر کیانپور تحلیگر چپ در این‌باره می‌نویسد، «سازماندهی بازتولیدیِ جنبش پیش از هرچیز نیازمند تشکیل شبکه‌ای از شوراها، تعاونی‌ها، صندوق‌های حمایتی، نهادهای مراقبت و همیاری در سطوح مختلف و ابتکارها و اقدامات ضدسیستمی مردمی است. شوراهای کارگری و محلی نه به سادگی هدف و آرمان جنبش بلکه وسیله پیشبرد آن هستند. این نهادها البته زمانی می‌توانند حقیقتاً موثر باشند که بتوانند نوعی زیست-قدرت دوگانه را در توازی با دولتتشکیل دهند، یعنی در همان نقاط و مواضعی که دولت مردم را به حال خود واگذاشته است.» (نگاه کنید به: امیر کیانپور، «خیزش زن، زندگی، آزادی: ملاحظاتی راهبردی برای یک جمع‌بندی»)

تأکید من در نقل قول بالا بر عبارت «زیست-قدرت دوگانه در توازی با دولت» است. باید اضافه کرد که استراتژیِ تسخیر قدرت فقط ساحت اولیه‌ی مسأله‌ی هژمونی است. اریک هابسبام درباره‌ی درک گرامشی از هژمونی می‌نویسد، «مسأله‌ی اصلی هژمونی این نیست که انقلابیان چگونه به قدرت می‌رسند، هرچند این نیز یک پرسش بسیار مهم است. مسأله این است که چگونه انقلابیان مورد پذیرش [پذیرشِ قلبیِ مردم] قرار می‌گیرند، یعنی نه تنها به عنوان حکمرانان سیاسی و اجتناب‌ناپذیر در زمان حال، بلکه به مثابه راهنما و رهبر [در مسیر برساختنِ آینده].» (به نقل از پیشگفتار جدیدِ پری اندرسن بر «تعارض‌های آنتونیو گرامشی»، انگلیسی، انتشارات ورسو، چاپ ۲۰۲۰، ص ۱۷)

طبق برداشت هابسبام، کسب سرکردگی در لحظه‌ی سرنگونیِ رژیمِ سابق فقط یک جنبه از مسأله‌ی هژمونی است. جنبه‌ی دیگر و شاید مهم‌تر، دوران پیش و پس از تغییر رژیم است، به طور اخص پس از آن چنانچه مثلاً احزاب کارگری یا ائتلافی از سوسیالیست‌ها به قدرت برسند. آنچه مورد نظر اوست نوعی اعتمادسازیِ ژرف و جلب رضایت قلبی است که نیاز به روش‌های تحمیل و اجبار را منتفی می‌کند. 

«برداشت تازه و کلیدی گرامشی، به نظر هابسبام، در این بود که هژمونی را، در یک چارچوب مفهومیِ واحد ، طوری تئوریزه کرد که به طور مشترک هم مشکلات استراتژی انقلابی برای تسخیر قدرت از چنگ سرمایه و هم ساختمان جامعه‌ای فراسوی سرمایه را در برگیرد.» (اندرسُن، همانجا ـ اندرسُن می‌پذیرد که خود او در رساله‌اش تنها بر پیچیدگی‌های استراتژیِ تسخیر قدرت تأکید گذاشته و از ساحت دیگرِ مفهوم هژمونی غفلت کرده است یعنی ساختمان جامعه‌ی جدید، آنهم به مفهومی تمدنی/هگلی که اساساً شکل نوینی از رابطه‌ی دولت و جامعه مدنیرا پدیدار می‌کند.) 

۴

در هر دو جنبه، استراتژیِ تسخیر قدرت و نحوه‌ی ساختمانِ جامعه‌ی نو، نیروی هژمونیک عمیقاً درگیر کار فرهنگی است. کار فرهنگی برای کسب هژمونی منحصر به تبلیغ و ترویجِ آرمانهای حزبی به شکل یک‌سویه نیست، بلکه در بده‌بستان عمیق با باورها و خرده‌فرهنگ‌های طبقات فرودست و میانی و علایق و منافعِ آنها تعریف می‌شود، تا این طبقات به راهنمایی و رهبری یک نیروی سیاسی اعتماد کنند. اینکه امروزه در ربع اول قرن بیست‌ویکم اینترنت، گوشی همراه، تصویرِ فوریِ رسانه‌ای، پیامک، حافظه‌های تاریخیِ ساختگی، سلبریتی، و بازنماییِ«لایف‌ستایل»هایی که همه ریشه در جهان کالاها داردجملگی بر کار فرهنگی سایه انداخته، چالشی بزرگ است برای نیروهایی که اساساً جهان‌بینی، سیاست، و نظام اخلاقی آنها در جهت نقد و نفی این پدیده‌هاست.

در لحظه‌ی حاضر ــ چهار ماه پس از شروع خیزش «زن، زندگی، آزادی» ــ هنوز نیروهای سیاسیِ مخالف جمهوری اسلامی پراکنده و بدون استراتژی ایجابی و ارتباطات ارگانیک، اعم از عمودی یا شبکه‌ای، هستند. کارزارها همه سلبی است. نیروهای چپ نگاه‌ خود را به اعتصابات کارگری و صنفی دوخته‌اند و گمان دارند پیوند خیابان با اعتصاب سراسری شانس آنها را برای کسب هژمونی بیشتر می‌کند. اما به نظر می‌رسد که بیشتر از اعتصاب سراسری در صنایع کلیدی، آنچه سرنوشت جنبش را تعیین می‌کند «قشرهای خاکستری» یا همان خرده‌بورژوازی شهری است، جمعیتی بزرگ و دهها میلیونی متشکل از کارمندان دولتی و بخش خصوصی، کسبه و بازاریان، مغازه‌داران، کارگاه‌ها، سرمایه‌دارانِ کوچک، استارت‌آپ‌ها، و هزاران خدمه‌ی شهری که معیشت آنها به سرمایه‌ی کوچک گره خورده و بیش از هرچیز نیاز به وارداتِ کالا و سرمایه دارند. 

آنها طالب رژیمی هستند که ثبات و امنیت سرمایه، ارز، فعالیت بانکی، وارادت و صادرات، «توسعه» (صنعتی، بوروکراتیک، نظامی) و صلح با غرب را تضمین کند، ترجیحاً یک دولت مقتدر مرکزی که پشتیبان بخش خصوصی و مناطق آزاد باشد. این همان انبوه جمعیت بزرگی است که تا پنج سال پیش مشتاقانه در انتخابات به اصلاح‌طلب و به توافق هسته‌ای رأی می‌داد و حالا به ناگزیز نگاهش به خارج دوخته شده، دنبال رهبر یا رهبرانی است که منافع مادی‌اش را در رژیم آینده تضمین کند. 

در نبرد هژمونیک، برای این خاکستری‌های خاموش شعارهای انقلابی، رادیکالیسمِ طبقات فرودست، آگاهی فمینیستی، هویت‌یابی اقلیت‌ها، حق تعیین سرنوشت و به رسمیت شناختنِ ایرانِ کثیرالمله جاذبه‌ای ندارد، زیرا منفعت مادی ندارد. رادیکالیسمِ خیابان، رتوریک انقلابی، و آرمانگراییِ نسلی تنها ابزارهایی موقت است برای براندازیِ آخوندها، نه چشم‌اندازی واقع‌بینانه برای فردای ایران. خاکستری‌ها در همه حال به راست گرایش دارند، به «مرد، میهن، آبادی». خاکستری‌ها همان سبزها و بنفش‌های پیشین هستد. دیروز اصلاح‌طلبِ ضدآخوند بودند، امروز سلطنت‌طلبِ ضدآخوند!  (نگاه کنید به یادداشت من درباره‌ی ایده‌ی ائتلاف اپوزیسیون ــ «از میانه به راست و آنسوتر») 

در نبردهای هژمونیک برای جلب رضایت فرودستان و طبقات میانی، سنگرهای نزاع طبعاً آزادی‌های فورمال به خودی خود نیست. همه‌رقم پلتفرم‌ سیاسی با ایدئولوژی‌های مختلف شامل همه‌ی آزادی‌های فردی و اجتماعی و ضرورت استقلال قوه قضاییه و دسترسی به دفاع حقوقی برای همه شهروندان هستند. حفظ دستاوردهای لیبرالیسمِ سیاسی و چارچوب‌های حقوقی آزادی‌ها باید بدیهی فرض شوند. در سنگرهای نزاع هژمونیک، رقابت اصلی نه در حوزه‌ی آزادی‌ها بلکه در حوزه‌ی همبستگی اجتماعی و عدالت اقتصادی/زیست‌محیطی خواهد بود. 

حتا اگر در یک  میدان آزاد رقابتی امر«ناممکن» در ایران رخ دهد و جبهه یا ائتلافی از نیروهای سوسیالیست به قدرت دولتی دست‌یابد، بزرگ‌ترین معضل هژمونیکش این خواهد بود که به جامعه ثابت کند بخش معتنابهی از سود سرمایه‌های کوچک و بزرگ ــ برگرفته از ارزش کار تولیدکنندگان مستقیم ــ باید از کانال مالیات بر درآمد و مالیات بر ثروت صرف خدمات رایگان شود، از جمله آموزش و پرورش و بهداشت و درمان؛ و جامعه را متقاعد سازد که هیچ ساحت از طبیعت نباید کالایی و تجاری شود، از درخت و جنگل تا آب رودخانه و دریا، تا زمینی که سرمایه‌ی همگانی است. به قدرت رسیدن اپوزیسیون راست پس از سرنگونی جمهوری اسلامی به معنیِ مسدود کردن این چشم‌انداز است که با تجدید سازمانِ ارتش و نیروی انتظامی محقق خواهد شد. تأمین صدها میلیارد دلار سرمایه که برای بازسازی صنایع سنگین، در وهله‌ی نخست نفت و گاز و پتروشیمی، ضرورتاً باید فراهم شود محل نزاع مرگ و زندگی خواهد بود، جایی که وابستگی‌ها به نهادهای مالیِ جهانی دولت‌های بسیاری را به ورشکستگی کشانده است. این ها تازه نقطه شروع یا عزیمتگاههای نبردهای هژمونیکِ آینده خواهند بود. مسایل امنیت ملی، تولید یا خرید تسلیحات، سرنوشت نیروی هسته‌ای، ورود به پیمان‌های نظامی نیز حیطه‌های دیگر مبارزه طبقاتی خواهند بود.  جبهه نیروهای اجتماعی‌گرا باید از همین حالا به فکر نهادسازی و شبکه‌سازی برای قدرتمندساختنِ فرودستان و ساختن قدرت موازی دولتی باشد. فقط آنها هستند که امر ناممکن را می‌توانند متحقق کنند. سرنگونی جمهوری اسلامی تنها یک ایستگاه در این مسیر سنگلاخیِ طولانی است.  ///

 ژانویه ۲۰۲۲


ر. اعتمادی و دورانش

$
0
0

عبدی کلانتری

من به جز چند کتاب اول ر. اعتمادی که در دبستان و اوایل دبیرستان خوانده بودم دیگر کارهای بعدی او را دنبال نکردم و تردید دارم کسی به سن دانشگاه برسد و به ادبیات جدی علاقه پیدا کند و هنوز بتواند جمله‌های شبه‌شاعرانه، توصیف‌های احساساتیِ اغراق‌شده،‌ و فلسفه‌بافی‌های آبکیِ اعتمادی را با قیافه‌ی جدی بخواند و جلو برود. برای ما هرچه هست نوستالژیِ دوران بلوغ است. حافظه حافظه است و در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک‌اش بخشی از تصاویر و حس‌وحال دوران بلوغ همیشه مترصد فرصتی برای سرک کشیدن ولو آنکه صاحب‌اش نیم قرن از آن دوران فاصله داشته باشد!




سکسی

ر. اعتمادی نویسنده‌ی محبوبِ داستان‌های عشقیِ جوان‌پسند بود، قصه‌هایی شهری، مُد روزی، رمانتیک، و سکسی. «سکسی» واژه‌ای است که نام او برای من تداعی می‌کند، به مراتب بیشتر از اروَنقی کرمانی، منوچهر مطیعی (پرند)، امیر عشیری، پرویز قاضی سعید، و پاورقی نویسانِ مشابه در اوج رونقِ هفته‌نامه‌های پرفروش و پرخواننده! سکسی مثل آنجا که ژیلای موطلایی و قهرمان داستان «تویست داغم کن» در آن کلوب شبانه در تهران زیر نور قرمز در جمع دوستان دانشجو درست بعد از آنکه یکی فریاد زده «بچه‌ها لخت بشیم» خودش را با «شهوت آمیخته به تسلیم» از این آغوش به آن آغوش می‌کشد و می‌رقصد. و هم‌اوست که در آخر کتاب مانیفست دخترِ آزاد را خطاب به قاضی دادگاه صادر می‌کند، دختری بی‌اعتقاد به شوهر، خانواده‌، عشق رمانتیک، و تک‌پارتنری که اتهامش را برمی‌گرداند به سمت پدران و مادرانِ سنت و تحجر. 

سنگام

می‌خواهید تز دکترای خود را در رشته‌ی مطالعات فرهنگی درباره‌ی تاریخچه‌ی فرهنگیِ بوسه در ایران بنویسید؟ طبعاً فراموش نمی‌کنید بنویسید در آن سال‌ها صحنه‌های داغ فرنچ‌کیس در فیلم‌های خارجی را از حلقه‌ی فیلم قیچی می‌کردند! می‌نویسید جوان‌های آن دوره عاشق فیلم هندی بودند که در آنها دختر و پسرِ عاشق، شنگول و آوازخوان در طبیعت، به جای در آغوش گرفتن یکدیکر درخت‌ها را بغل می‌کردند! دل‌باختگی و شیدایی در آن صحنه‌ از شب‌نشینی جلوه می‌کرد که راج کاپور با آکاردئون و نغمه‌ی عشق به ویجنتی مالا نزدیک می‌شد، ویجنتی با اخمِ ملیح از او می‌گریخت و به سمت راجندرا کومار قدم بر می‌داشت، راجندرا با نگاه غمزده‌‌ی عاشقش از ویجنتی فاصله می‌گرفت تا رفیقش راج کاپور را نرنجاند، و هر سه دلدار در یک کوریوگرافی مثلث‌وار و زیبا که در آن مدام جا عوض می‌کردند بدون آنکه یکدیگر را لمس کنند با آهنگ «دیوانا» عاشقی می‌کردند. می‌نویسید کارخانه‌ی رویاسازی «فیلمفارسی» پیش از عصر قیصر و کلاه‌مخملی‌ها همان فیلم‌هندی بود، با مکتب گنج قارون، که عاشق‌ها در آن فقط آواز می‌خواندند و کسی به کسی تجاوز نمی‌کرد. این فضایی بود که در آن که ر. اعتمادی کتاب «تویست داغم  کن» را منتشر کرد، رمان کوتاهی مملو از «روابط آزاد و بی‌قید و بند» (به قول راوی) که شخصیت زن آن ژیلا اعلام می‌کند «من می‌خوام تمام بوسه‌های عالم را بچشم.» وقتی که چاپ شد، سالِ پرماجرای ۱۳۴۱، نویسنده‌اش فقط ۲۹ سال داشت. 

شورش بی‌دلیل

نوجوانی کردن در دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی: «عشق» اسم رمزی است برای احساسات جنسیِ سرکوب شده، سکس دارد به تدریج از پستو به در می‌آید. دیگر حجازی یا حسینقلی مستعان نمی‌خوانیم، سوزناک‌بازی‌های لامارتینی را دیگر سکسی نمی‌دانیم. به قول یکی از کاراکترهای اعتمادی، «ما اینجا به چیزهایی دسترسی داریم که قانون بهش می‌گه قاچاق!» سینمای جوان‌گرای هالیوود آمده تا فیلم هندی را از میدان به در کند. سینماهای مدرن با نام‌های فرنگیِ آلامد و نئون‌های رنگی پر زرق و برق و سالن‌های شیک یکی پس از دیگری در تهران و شهرستانها افتتاح می‌شوند تا جدیدترین محصولات هالیوود را همزمان با آمریکا دوبله به فارسی عرضه کنند. زبان دوبله خودش آموزش مکتب معاشرتِ دختر و پسر: حالا می‌توان «گرل‌فرند» و «بوی‌فرند» داشت. «شکوه علفزار» ایلیا کازان با پایان تلخ‌اش یکی از محبوت‌ترین فیلم‌های خارجی در اوائل دهه‌ی چهل شمسی است. ناتالی وود و وارن بِیتی دو دلداده‌ی آخرِ دبیرستان مجبور می‌شوند زندگی، عشق، و لذت تن را به نحو دردناکی قربانیِ محافظه‌کاری پدر و مادر کنند. ترس از معاشرت، رسوایی از دست رفتن بکارت، هراس از حاملگی، و خودکشی در ایالات جنوب آمریکا گویی در ایران هم میان طبقه‌ی متوسط شهری پژواک آشنایی دارد. دو سه سال پیش‌تر، در فیلم مجبوب دیگری در تهران، جیمز دین بُت بی‌رقیب نسل جوان نشانه‌های بیگانگی از سنت پدران و مادران را با رفتار خشن و قانون‌شکنی به نمایش می‌گذارد، شورش بی‌دلیل، نیکلاس ری. سران قوم در انتشاراتی‌ها و بنگاه‌های مطبوعاتیِ ایران می‌پرسند «نسل جوان» به چه می‌اندیشد، خواسته‌هایش چیست؟

شبچره

باقر مؤمنی می‌نویسد، «بسیاری از این رومان‌ها خاصیت تخدیرکننده دارند و خواننده را به رویاهای شیرین می‌کشانند. این‌ها می‌توانند علاوه بر دادن لذت به افراد طبقات ممتاز، وسیله‌ای هم برای تخدیر توده‌های مردم و انصراف آن‌ها از عالم واقع و زندگی واقعی باشند و در نتیجه، تحمل محرومیت‌ها را برای آن‌ها آسان بکنند.» این نکته را مؤمنی به هنگام بحث از ادبیات مردم‌پسند عصر مشروطه در یک سخنرانی برای دانشجویان بر زبان آورد. (نگاه کنید به «ادبیات مشروطه»، سخنرانی در دانشکده فنیِ دانشگاه تهران، ۲۴ آذر ۱۳۵۲، چاپ دوم ۱۳۵۴، انتشارات گلشایی، ص ۲۰) 

مؤمنی پرسش مهمی را پیش می‌کشد، «آیا چنین ادبیاتی به یکسان برای همه‌ی مردم لذت‌بخش است؟» می‌نویسد، «ادبیات تفننی، که می‌شود بر اساس اصطلاحی که در آن زمان [دوران مشروطیت] وجود داشت اسمش را شبچره گذاشت، آثار و نوشته‌هایی است که مایه‌ی لذت ساعات فراغت و تلطیف خاطرهاست. بی‌شک تمام طبقات یک جامعه، چه طبقات حاکم و چه مردم محروم، همگی به چنین ادبیاتی نیاز دارند و چنین ادبیاتی هم دارند . . . [اما آیا این نوع ادبیات] به یکسان برای همه‌ی مردم لذت‌بخش است؟» (همان، ص ۱۸) «بخصوص در شرایطی که جامعه به حال تحول می‌افتد، [ادبیات شبچره] به کلی جنبه‌ی ارتجاعی پیدا می‌کند.»  (همان، ص ۲۰) ر. اعتمادی با این مسأله ناآشنا نیست. یکی از کاراکترهای «تویست داغم کن» در پارتیِ شب‌تا صبحِ یک خانه‌ی مجلل خطاب به جوان صاحبخانه که تازه از پاریس برگشته و «اگزی» شده می‌پرسد، «راستش رو بگو، پول این دخمه و این خونه از کجا می‌آد؟ حقیقتو بگو، اگه صدتا رعیت توی چرک و کثافت نلولن تو می‌تونی این بساطو راه بندازی؟» عشق آسمانی به زمین آمده بود اما نه برای همه‌ی جوان‌ها و نه برای همه‌ی طبقات.

محصول آمریکا

دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی است. دیدگاه مؤمنی در میان دانشجویان و اهل کتاب طرفدار دارد. یکی از وجوه برجسته‌ی تاریخ فرهنگی آن دوران، منعکس در مجلات، سینما و بعدها تلویزیون، همسویی و همزمانی با فرهنگِ توده‌گیر یا «پاپ کالچر» آمریکایی است که در دهه‌ی شصت میلادی جهانگیر شده بود. سریال «محله‌ی پیتون» (پیتون پلیس) را داریم. داستانهای دوره‌ی نخستِ کار ر. اعتمادی رنگ غیربومی و حساسیت «آمریکایی» خاصی دارند. شباهت کاراکترهای او با جوانان یاغیِ «پالپ فیکشن»های توده‌پسند غربی در آن دوران زیاد است. در اروپا هم اگزیستانسیالیسم بر فضای روشنفکری و روح جوانیِ دوران سایه انداخته. کاراکترهای جوان، سکسی، و دوست‌داشتنی ِ رُمان سه جلدی «راه‌های آزادی» اثر ژان پل سارتر از همین رقم هستند. نسل جدیدِ مستفرنگ‌های ایرانی در این سالها بیشتر با زبان انگلیسی آشناست تا نسل قبل‌تر که فرانکوفیل بودند و برای تحصیل به ایتالیا و فرانسه می‌رفتند. فضای بالای شهر تهران بیشتر آمریکایی می‌شود، از کلوب‌ها، دیسکوتک‌ها، درایوین سینماها، و گالری‌ها گرفته تا خود انجمن فرهنگی ایران و آمریکا که فیلم‌های آمریکایی نمایش می‌دهد و پاتوق برخی از ما دانش‌آموزان و دانشجویان بالای شهری است. 

همزمان، جوانان طبقات فرودست که با «تحصیلات رایگان» به دانشگاه‌ آمده‌اند در برابر این روندها واکنش نشان می‌دهند. نگرانی باقر مؤمنی و روشنفکران مردمی معنی پیدا می‌کند وقتی که می‌پرسیدند «جوانانِ کدام قشرها از کدام طبقات اجتماعی مصرف‌کنندگانِ این خرده‌فرهنگ وارداتی را تشکیل می‌دهند؟» شاید اگر کودتای ۲۸ مرداد روی نمی‌داد و به جای یک سلطنت مطلقه‌ی پدرسالار یک دموکراسیِ نیم‌بند مصدقی در جوف سلطنتِ مشروط می‌داشتیم، روشنفکران و دانشجویان کمتر روحیه‌ی ضدآمریکایی پیدا می‌کردند، گرچه باید اذعان کرد که روح دوران در آن زمان همراه با جنبش‌های آزادی‌بخش ضداستعماری بود و «روشنفکر» اعم از ملی، ملی‌مذهبی، یا چپ کسی به شمار می‌آمد که معترض به قدرت باشد و مخالف با جهانگشاییِ میلیتاریستی در نظم جهانیِ پس از هیروشیما و ویتنام. 

آقای سردبیر

سال ۱۳۴۵ هنگامی که ر. اعتمادی سردبیر هفته‌نامه‌ی تازه تأسیسِ «جوانان امروز» شد، پس از چاپ سه رُمان پرفروش و چندین بار تجدید چاپ شده‌ی «تویست داغم کن»، «ساکن محله غم»، و «برای که آواز بخوانم» او پیشاپیش بساط پر رونقی به‌هم زده است. آقای سردبیر در همان شماره‌ی اول در پاسخ «نسل جوان خواسته‌هایش چیست؟» جواب حاضرآماده‌اش را روی میز گذاشت: عشق! عشق در دیکشنری آقای سردبیر همان رابطه‌ی آزاد و رفتار بدن‌ها بود. پرسش این بود که کدام جنس در این مسابقه دست بالا را دارد. هنوز از آه و ناله‌های سوزناک هپروتی یک دهه‌ی بعد در کار اعتمادی خبری نیست. در پاورقی شماره‌ی اول، «عشق آمریکایی من»، فرهاد در مسیر پروازش به آمریکا همزمان با سه دختر جوان، از جمله مهماندار آمریکایی، به مغازله و تماسِ دست‌ها و نگاهها مشغول می‌شود. دیگر از زنان روسپی و محله‌های غمزده پایین شهر و جوانان آس و پاس و محروم از سکس در رمان‌های اولش اینجا اثری نمی‌بینیم. مجله‌ی جوانان سوژه‌ی خودش را خلق می‌کند، همان‌طور که «زن روز» و «اطلاعات بانوان» و «اطلاعات هفتگی»، یعنی هفته‌نامه‌های بالای صدهزار تیراژ در کشوری که اکثر جمعیت‌اش بی‌سواد بود. (اعتمادی در مصاحبه‌ای ادعا کرد تیراژ مجله‌اش را به چهارصدهزار رسانده.) این‌ها نشریاتی بودند که روشنفکران با تحقیر نام «رنگین‌نامه» به آنها داده بودند. (نگاه کنید به پیوست این مقاله در زیر: رنگین‌نامه و خطراتش)

دهه‌ی پنجاه

«هرقدر هواپیما از زمین فاصله می‌گیرد، ما ایرانیها خود را بیشتر بخدا نزدیک احساس می‌کنیم، دیگر از ترس یا بدلیل پنهانی دیگر بروی زمین نگاه نمی‌کنیم، از آن لحظه، چشمان ما در میان توده‌های سرگردان بر و فراز همه ابرها و کوهها، بسوی آسمانست، . . . اندیشه‌های پخته در کارگاههای تفکر نسل‌ها، درباره زندگی، مرگ و پس از مرگ ما را چنان بخود مشغول می‌دارد که متوجه دلبری‌های کاملاً زمینی میهمانداران هواپیما نمی‌شویم.» 

خیر! این اعتمادی در «شب ایرانی» دیگر آن اعتمادی دوران بلوغ ما نیست، که اگر بود مستقیم می‌رفت سراغ دلبری‌های مهماندار و ما را از افکار عمیقِ عرفانی معاف می‌کرد. فقط سه‌نقطه‌های بی‌خودی . . . و ویرگول‌‌گذاری بی در و پیکر فرقی نکرده! باید لابه‌لای قصه‌ی شهرزاد در سرزمین عجایب با پسران چشم‌آبی و موبور، کامیون‌کامیون مکاشفات شرقی تحویل بگیریم و اندرزهای پدرانه در پرهیز از گناه و بی‌عفتی. شخصیت‌ها هنوز همان‌اند، عده‌ای دانشجو با روابط جنسی آزاد و حسادت‌ها و عاشقی‌ها و سایر مخلفات، اما برخلاف دو سه رمان اول اعتمادی، اینجا برای نزدیک شدن به کاراکترها گویی باید دست‌مان را در یک کاسه‌ی شیره‌ی غلیظ فرو کنیم و به زحمت بیرون بکشیم و هر فصل را که تمام می‌کنیم از دست و سر و صورت‌مان شیره‌ی چسبناک آویزان است!‌  

«حس میکنم از سوی این دختر، از عمق چشمان سیاه و از میان لبهای گوشتی و برگشته‌اش که خط سبز لطیفی بر پشت آن روئیده است یک نور و یک آواز جادوئی مدام مرا بسوی خود میخواند . . . هروقت او را می‌بینم که از پله‌ها بالا میرود، یا در رستوران و در سکوت پشت میزی نشسته است، دلم بی‌اختیار میلرزد، من شنیده‌ام مشرق‌زمینی‌ها با جادو آشنا هستند شاید هم او مدام پشت میز می‌نشیند و مرا با آن اشعه مخصوصی که از چشمان کشیده و درشتش میتراود و آن کلمات مخملی و ساکت که از خط سبز لبانش بیرون میزند مرا جادو میکند.»

اینجا دخترپسرها «دزدانه به یکدیگر چشم می‌دوزند»، «با نگاه سوزان و آتشین یکدیگر را بدرقه می‌کنند»، مدام «دچار هذیان و تب» می‌شوند و «همچون آسمان اشک می‌ریزند.» این حتا از دوران لامارتینیِ پدربزرگان ما هم عقب‌تر می‌رود. سوزناک! 

«برابر من ایستاده بود، از چشمانش یک نیروی مرموز، یک اشعه گیج کننده، یک رودخانه لایزال در قلب من جاری میشد و من با همه توانم، پرخروش‌تر از همین پل به سوی او باز میگشتم . . . لبهای باکره من که تا آن لحظه هرگز لبی را نبوسیده بود، در گردباد عظیمی افتاد که صد دریا، صدصحرا، و صد جنگل  صد خورشید را در من شکفت . . . در آن لحظه حس میکردم که من تبدیل به همه هستی شده‌ام، هزاران خورشید پراکنده در آسمان هزاران جنگل مرموز در هزاران سیاره و هزاران ستاره در من میشکفند. حس کردم رنگ‌های ابدی و سرمدی، سرودهای مقدسی که در همه کهکشان‌ها بنرمی خواب جاریست، پرندگانی که در میلیون‌ها سیاره [همینطور ادامه پیدا می‌کند بدون توقف]»

فقط با یک بوسه شما از صددریا به هزاران خورشید و میلیون‌ها سیاره در رنگ‌های ابدیت عبور می‌کنید و اگر این بوسه تازه در صفحه‌ی دویست رخ دهد برای کارهای هیجان‌انگیز باید تا صفحه‌ی هزاران دندان روی جگر بگذارید. کتابی که می‌توانست چهل صفحه باشد با توصیف‌های سوپرسانتی‌مانتال به چهارصد صفحه برآماسیده است. گهگاه و به ندرت به توصیف‌های گویا و زنده می‌رسیم، اعتمادی هنوز به کشش‌های تن که می‌پردازد فکر و زبان‌اش جان می‌گیرد، به مراتب کمتر از گذشته البته، و همین حوزه است که خلاقیت‌ واقعی‌اش در آن قفل شده، حوزه‌ای که جمهوری اسلامی هم میخ تابوت آنرا بیشتر کوبید. باری، «شب ایرانی» همان کتاب کوچک اریک سیگال، «داستان عاشقانه» (لاو ستوری) با پایان تراژیک‌اش است که ر. اعتمادی برداشته آنرا با انشاء‌های دبستانیِ مطول «مشرقی» کرده است. اگر کسی حال و حوصله‌ کند و کتاب را جدی بگیرد می‌تواند از خود‌ـ‌اُورینتالیسمِ ایدئولوژیکِ روایت نمونه‌های بسیار بیرون بکشد. 

کدام ادبیات مردم‌پسند؟

زمانی بود که داستان‌های مردم‌پسند از سوی روشنفکران با تحقیر روبرو بود. امروزه به نظر می‌رسد درست صدوهشتاد درجه برگشته‌ایم و در قدرشناسی راه افراط می‌رویم، بدون قائل شدن به تمیز و دسته‌بندی. سی‌و چهار سال پیش در نقدی به چاپ اول کتاب «صد سال داستان‌نویسی در ایران» اثر حسن عابدینی، از برخورد اساساً منفی در این کتاب به ادبیات مردم‌پسند انتقاد کردم زیرا نویسنده «ادبیات بازاری» را «مخرب» و مضر برای شعور و ذوق خوانندگان می‌پنداشت. آنجا از فردریک جیمسون نظریه‌پرداز مارکسیست نقل کردم که گفته بود، «در حقیقت ادامه‌دهندگان رئالیسم قرن نوزدهم نویسندگان رمان‌های پرفروش (بِست سِلرِ) هستند ــ و نه کافکا یا آلن رُب‌گری‌یه ــ نویسندگانی که مشغله‌شان مسایل اصلی و مادی هستی اجتماعی ماست، یعنی پول، قدرت، مقام، سکس، و تمام آن درگیری‌های روزمره‌ای که همچنان مایه‌های زندگی معمول ما را تشکیل می‌دهند، حال آنکه ادبیات هنری این مایه‌ها را واجد ارزش مطرح شدن نمی‌داند . . . هر کس در ضمیر خود می‌داند که رمان‌های جان اوهارا هنوز تصویر حقیقی‌تری از واقعیت‌های زندگی در ایالات متحده آمریکا به دست می‌دهد تا مثلاً داستان‌های همینگوی یا فاکنر (با همه‌ی غرابت مربوط به ایالت‌های جنوبی‌شان که حالتی توریستی نیز دارد). با این حال، همچنان، فاکنر و همینگوی آشکارا نویسندگان بزرگ‌تری هستند.»  (نگاه کنید به: عبدی کلانتری، یک تلاش ارزنده، کنکاش شماره ۴، زمستان ۱۳۶۷) چندی پس از چاپ این نقد اقای حسن عابدینی را در سفری که به نیویورک داشت ملاقات کردم و او گفت این موضوع در چاپ دوم کتاب تصحیح شده است. نمی‌دانم ایشان این کار را کرد یا نه، اما از آن تاریخ تا کنون به تدریج منتقدان ایرانی رویکردشان را عوض کرده و ارزیابی بهتری از «ادبیات بازار» دارند. 

اما مهم است که در این زمینه هم معیارهای تحلیل و ارزش‌گذاری داشته باشیم. همه‌ی بست‌سلرها ارزش یک‌سان ندارند. امروز در برخی از نویسندگان، به ویژه زن‌ها، پیوند خوبی برقرار شده میان ادبیات جدی و ادبیات مردم‌پسند. خطی از مهشید امیرشاهی و اسماعیل فصیح و فتانه حاج‌سیدجوادی تا زویا پیرزاد و فریبا وفی و بسیاری دیگر جلو آمده که ادبیات با کیفیت و همزمان مردم‌پسند تولید می‌کند. چقدر نثر روان و حسابی‌ کار شده‌ی فریبا وفی در رمان «روز دیگر شورا» دل‌نشین است، پانورامایی از خلق‌وخوی طبقه‌ی متوسط مرفه. هنوز «آدم‌شناس»ترین داستان‌ها را زن‌ها می‌نویسند، بدون تظاهرات روشنفکرانه، هرچند بخش زیادی از این ادبیات محصور در دنیای آپارتمانی خانواده‌های پربضاعت بالای شهری است.

پاورقی‌نویسان پنجاه سال پیش که همزمان در مجلات ساعات طولانی صرف تولید گزارش و ارتباط‌گیری با خوانندگان خود می‌کردند، به عنوان ژورنالیست و گزارشگر حرفه‌ای زحمات زیادی کشیدند. داستان‌ها و رمان‌های آنها اما امروز دیگر فقط برای ما نوستالژی دوران بلوغ است. در همان حد هم که جلب علاقه‌ی ما بود تا از طریق خواندن آثار آنها به ادبیات جدی‌ عبور کنیم ارزش‌ کارشان را باید قدر گذاشت. /// ع. ک 


پیوست

رنگین‌نامه و خطراتش

سه فقره «آقای سردبیر» در کار خود موفقیت بی‌نظیری کسب کردند و هریک برای هفته‌نامه‌‌ی خود از دو کارتل خانوادگیِ کیهان و اطلاعات که رقیب هم بودند توانستند تیراژ بالا، خوانندگان فراوان، آگهی‌های تجارتی پرشمار، و سود کلان تولید کنند. این سه تن مجید دوامی (زن روز، کیهان)، ر. اعتمادی (جوانان امروز، اطلاعات)، و ارونقی کرمانی (اطلاعات هفتگی، اطلاعات) بودند. در صدر آقای مجید دوامی سردبیر «زن روز» است.

مشت خود را باز کنم و تز نامحبوب‌ام را با شما در میان بگذارم: با توجه به فضای ذهنی آن دوران، گذار از یک فرهنگ سنتی ارباب‌رعیتی به جامعه‌ای شهرنشین و متجدد، آقای سردبیر و هیأت تحریریه‌اش متشکل از زنان خبرنگار جوان و تحصیل‌کرده، روی‌هم رفته نقش مثبت و پیشرویی بازی کردند. در این تز و در سناریوی ضدروشنفکریِ من، قهرمان اصلی «طبقه‌ی متوسط کارمندی» به ویژه زنانِ کشف‌حجاب کرده و مجله‌خوان هستند، یعنی مشتریان اصلیِ «زن روز» و «جوانان امروز» که بعضی‌شان از قضا بعداً خود نویسندگان مردم‌‌پسندِ متبحری می‌شوند. 

این بخش از طبقه‌ی متوسط یعنی قشر کارمندی متعلق به بوروکراسی دولتی و سیستم آموزشیِ جدید در تضاد قرار می‌گرفت با طبقه‌ی متوسط بازاری و سنتی که مذهبی بودند و بچه‌های درس‌خوانِ خود را همزمان با مدرسه به مکتب هم می‌فرستادند، که حداکثر شیطنت‌شان خواندن پاورقی‌های جُرجی زیدان بود به جای مثلاً «فتنه چکمه‌پوش» (پرند)! آنها هم مدرسه‌های خصوصی الیت مذهبی خودشان را در سراسر کشور تأسیس کردند.  اگر دوست دارید، دقیق‌تر بگوییم خرده‌بورژوازی مدرن و متجدد در برابر خرده‌بورژوازی سنتی. 

تز ضدروشنفکرانه‌ی ما با کمی مبالغه ادعا می‌کند که سوژه‌ یا «سابجکتیویتی» زن مدرن بوروژا و حتا نوعی پیشافمینیسم رهایی‌بخش ازسوی طبقات میانی در مصاف با مردسالاری را همین رنگین‌نامه‌ها به ویژه «زن روز»، «اطلاعات بانوان» و «جوانان امروز» ساختند. این چیزی نیست که با ورق زدن بتوان فوری مشاهده کرد. برعکس، آنچه بلافاصه به چشم می‌آید انواع مُدهای روز است، انواع آرایش، تناسب اندام، رنگ مو، کلاه‌گیس، جوراب نایلن، لباس زیر، نوار بهداشتی، لباس شنا، کلاه و دامن، عطر و ادوکلن، انواع ستون‌های «مشکل‌گشا» و مشاوره در مسایل روحی، دعواهای زناشویی، شکست‌های عشقی، بی‌وفایی، خیانت شوهر، ضرب وشتم، و البته تبلیغ همه‌رقم لوازم خانگی مثل جارو برقی، ماشین ظرف‌شویی و لباسشویی و غیره برای فورمی از زیست نوظهور شهری که  «آپارتمان‌نشینی» نام گرفته. اینها چیزهایی نیست که به چشم مردان، به ویژه مردان روشنفکر اهمیتی داشته باشد، و با گذشت زمان تازگی و شگفتیِ آنها هم فراموش می‌شود. 

اما یک لحظه مکث کنیم! از جامعه‌ای حرف می‌زنیم که در آن هنوز اکثریتی از زنان به جای نوار بهداشتی از پنبه استفاده می‌کنند و پس از مصرف این پنبه‌ها را در کیسه‌ای جدا از سطل زباله که نجس نشود پنهان می‌کنند تا سرفرصت در مکانی دور افتاده بسوزانند! در جامعه‌ای که قرض ضدبارداری برای بیشتر مردم تابو است. ابزار مدرن تازه زن را از رخت‌شویی معاف کرده، آزادش گذاشته که به «بازنمایی خود در فضای عمومی» فکر کند، بیرون از چادر و چاقچور، و به زیبایی و خودجلوه‌گری بیندیشد. آنچه شاید مهم‌تر از همه باشد، برای اولین بار در «حوزه‌ی عمومی» و برای مصرف عامه، در مواجهه با معضلی به نام «شوهر» در همان ستون‌های مشاوره، از انتخاب عقلی، رجوع به قانون، و واقف بودن به «حقوق زنانه» صحبت به میان می‌آید. سردبیر زن روز از همان ابتدای کار در دهه‌ی چهل با مقاومت مردان تحصیل‌کرده مواجه می‌شود که طومارهای طولانی به دفتر مجله می‌فرستند، با التماس یا تهدید، که تبلیغ بی‌عفتی نکنید، به «نهاد خانواده» و باورهای مذهبی احترام بگذارید، ازدواج‌های سنتی و اقتدار مردان را به پرسش نگیرید! نشریات طنز پرفروش «توفیق» ضمن انتقاد از دولت، پایگاهی بنا کردند در حمله‌های سکسیستی به زنان و دختران مدرن و دست‌انداختن پوشش و سر و وضع آنها. 

آن دوره هنوز اصطلاحاتی مثل «لایف‌ستایل» و «سوژه‌ی نئولیبرال» اختراع نشده بود، و هیچ استاد دانشگاهی به نوجوان‌های دوستدارِ موسیقی پاپ نمی‌گفت «فاشیست»! اما البته «جلال» بود، همیشه همه‌جا جلال بود، و جلال حرف آخر بود. درست همان زمان که ر. اعتمادی مشغول خلق کاراکترهای تک‌بُعدیِ «اگزی» ‌اش بود، غرقِ دراگز و کلوب شبانه و رقص و مستی و سکس، جلال آل احمد، بدون اشاره به او، این نوع آدم‌ها را غرب‌زده و بی‌ریشه توصیف می‌کرد. آل احمد که در «مدیر مدرسه» و چند داستان دیگر از لحاظ تکنیک و بینش روی همه‌ی پاورقی‌نویسان را کم می‌کرد، آل احمد که خود زمانی شارح و معرف آخرین جریانات روشنفکری فرانسه از کامو تا فانون بود، در مسیر مبارزه با نفوذ اقتصادی و سیاسی خارجی‌ها و هجوم فرهنگ غربی ــ به نوعی پیشتاز بینشِ ضداورینتالیستی ادوارد سعید ــ راه نجات نسل جوان را در بازگشت به روحانیت شیعه می‌دید. در چنین بینشی، رنگین‌نامه‌ها ابزار تولید ذهن‌های تسخیرشده و استعماری بودند. یک دهه بعدتر، علی شریعتی که در فرانسه دانشگاه رفته بود، در یک سلسله گفتار در ساختمان مدرنی به نام حسینیه ارشاد در تهران، با همان محبوبیتِ تالار کنسرت‌های راک برای جوانان، همین مفهومِ ضداستکباری آل احمد را گرفت و فرمان داد که الگوی زن جوانِ ایرانی باید «فاطمه» باشد. علاوه بر حساسیت‌های ضداستعماری/ضداستکباری، اکنون که به عقب نگاه می‌کنیم، این احتمال را هم می‌دهیم که که پشت این انتقادها تشویش بود و وحشت ناخودآگاهِ روانی از بی‌بندوباری زنان جوان، برهنگی، و «خراب شدن» آنها در نقش عروسک فرنگی! 


بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری



 



 


اومانیسم گزینشی؟ درباره‌ی بروز احساسات

$
0
0

عبدی کلانتری


۱

«احساسات تو از قبل دستکاری شده است»، این لُب کلام اوست. می‌گوید، احساسات «سرریز می‌کند.» منظورش این است که احساسات به خودیِ خود «بی‌اختیار» سرریز می‌کند بدون آنکه واقف باشیم قبلاً از کانال‌های دیگری رد شده. بروز عواطف «دست من نیست»، ارادی نیست. 

عکس آن هم درست است، اگر احساس او از دیدن بدن زخمی نیمه برهنه‌ی زنی جوان در چنگال جنگجویانِ حماس «سرریز نکند»، اگر او بلافاصله و بدون اختیار تکان نخورده باشد و متأثر نشده باشد و «دچار خشم» نشده باشد، این ارادی و کنترل‌شده نیست. احساسات قبلاً جای دیگری دستکاری شده، و هر «استدلال» بعدی در اینکه چرا باید متأثر شد یا نشد، ملاحظات دیگر، سیاست، تاریخ، اصول اخلاق، روابط قدرت، استعمار و غیره، این‌ها همه استدلال‌های پسینی است، توجیهات است، چون بروز احساسات را آن استدلال‌ها کنترل نمی‌کند. 

می‌گویم، استدلال‌ها و توجیهات می‌توانند پسینی باشند، اما بودن در موقعیتِ خاص یا «پوزیشنالیتی» پیشینی است. درجه‌ی نزدیکیِ فیزیکی و عاطفی تو به افراد و رویدادها، جایگاه تو در نردبان قدرت، رنگ پوست تو، مقام تو در روابط ژئوپولتیکز جهانی، تاریخچه‌ی شخصیِ تو در پیوستار تاریخیِ یک قوم یا ملت، و غیره اینها همه پیشینی است. 

تأیید می‌کند و می‌گوید، «اِمپاتی» یا «احساس همدردی» با درد دیگری و «عواطف انسانی» که فیلسوف‌ها به آن اومانیسم جهانشمول می‌گویند، واقعاً در یک اتوپیایی بی‌مرز و بی‌نژاد و بی‌دین و بی‌ایدئولوژی میسر است. در واقعیت اما، سرریز بکند یا نکند، اختیارش دست شما نیست چون از قبل دستکاری شده. کجا؟ در کارگاه عقاید سیاسی و ایدئولوژی‌ها، به کمک بازنمایی رسانه‌ها، به زور نمادها و پرچم‌ها، به کمک انواع فوبیاهای ملی و قومی! فقط کودکان هستند که تأثرات‌شان فیلترنشده است. زنان هم به مراتب بیشتر از مردان حس همدردی غیرفیلترشده و اونیورسال دارند. «استدلال پسینی» بر عواطف انسانی آنان خدشه‌ای وارد نمی‌کند. (نگاه کنید پایین‌تر: واکنش ویرجینیا وولف به عکس‌های جنگی به روایت سونتاگ، و تفاوت برداشت سونتاگ با وولف)

می‌گویم، ولی یادمان باشد، یک استدلال خوب همیشه، از درون، امکان نفی خودش را می‌پروراند!

  ~

استدلال: علت وجودی حماس رژیم آپارتاید است. هفتادسال پاکسازیِ یک ملت! سرکوب سکولاریسم عرب که اسراییل را به رسمیت شناخته بود، سرکوب راه حل «دو دولت» از جانب افراطیان صهیونیست. «تنها دموکراسی خاورمیانه» فقط دموکراسی برای خودی‌هاست. نمی‌توان زمین‌دزد، اشغالگر، چماق‌دار محل، و زندان‌بان بود اما در برابر شورش زندانیان قیافه‌ی حق‌‌به جانب معلم اخلاق گرفت. 

استدلال: علت وجودی اسراییل هزارسال یهودی‌کُشی از سوی مسیحیان از جمله نابودی شش میلیون در هالوکاست به دست اروپاییان است. یهودیان در دنیا تعدادشان به بیست میلیون نمی‌رسد، هنوز یهودستیزی در غرب و شرق فعال و پررنگ است. دست به هرکاری خواهند زد که هالوکاست تکرار نشود. 

استدلال: چرا کودکان فلسطین باید بهای هالوکاست را بپردازند؟ 

استدلال: اگر حماس تمام اسراییل را هم تسخیر کند و امارات اسلامی خودش را برپادارد، آنگاه نه با «عدالت برای فلسطین» بلکه با آپارتاید جنسی و دینی و طبقاتیِ دیگری طرف خواهیم بود که الگویش را نظام خمینی و خامنه‌ای و داعش و طالبان پیشاپیش عرضه کرده‌اند. 

استدلال: اما علت وجودی حماس رژیم آپارتاید است. علت وجودی اسلامگرایی . . . برگشتیم به منزل اول!

~

هر دو سوی جدل خود من هستم، در کشمکشی درونی تنیده با منطق و احساس!




۲

می‌گوید، فعلاً در مورد ساختارهای عینی و مستقل از اراده‌ی انسان‌ها صحبت نمی‌کنیم. نه ساختارهای قدرت و نه ساختارهای بازنمایی رسانه! فعلاً درباره‌ی نظام سرمایه، طبقات، استعمار، امپریالیسم، امپراتوری، و تاریخ غرب و شرق استدلال نـیاور، صحبت بر سر «بروز احساسات»، «انسانیت»،«انسان‌دوستی» است. می‌گویم، فیلسوف‌ها عاشق پرچانگی پایان‌ناپذیر در مورد این چیزها هستند. اومانیسمی که گره خورده با مفاهیم سرشت انسان، ظلم، شر، تباهی، دهشت، داد، بی‌داد، دادخواهی، همدردی، کین‌توزی، انتقام، مقاومت، صلح، و غیره. ادبیات!

می‌گوید، واژه‌های توخالی! موعظه‌های اخلاقی! آیا اساساً اومانیسم می‌تواند غیرگزینشی و یونیورسال باشد؟ تصور کن! یوتوپیای جان لنون، ایمَجین!

می‌گوید، تصور کن حقوق بشر حقیقتاً حقوق همه‌ی بشریت باشد، نه فقط بشرهای این طرف یا طرف مقابل! این دادخواهی‌ها، دادگاه‌های «بین‌المللی»، این تریبونال‌ها و فوروم‌ها، جایزه‌ها، مجسم کن! آیا در آن‌صورت هرگز به یک جنایتکار جنگی جایزه‌ی صلح نوبل می‌دادند؟ کیسینجر را می‌گوید. له‌دوک‌تو به همین دلیل جایزه مشترک را رد کرد. می‌گویم، «من آدم احساساتی هستم، از تصویر پیکر نیمه‌جان آن دختر جوان در اسراییل که آمده بود فقط برقصد گریه‌ام گرفت، با آن تاتوی مظلوم بر مچ پاش، چه فایده رفیقی بیاید از پوزیشنالیتیِ ممتاز او در نظام جهانی و آپارتاید سخن بگوید؟ این که گزینشی نیست! از جایزه‌ی نرگس هم دروغ چرا، هم خوشحال شدم هم عصبانی!» 

می‌گوید، اووف اصلاح‌طلب‌ها با آن تخیلات‌ خیروشری راجع به «دنیای آزاد» و «توتالیتاریسم»، کلیشه‌های دوران جنگ سرد! هر دو مان با ریسه: واـواـواتسلاو هاول واواوا! ها‌ـ‌هاـ‌هانا آرنت هاهاها!

به طعنه می‌گوید، «مال تو گزینشی نیست، سن و سال است!» می گوید، از قضا هانا آرنت دل خوشی از اومانیسم قلابی نداشت، عشق به یک جماعت بزرگ، مردم آلمان، حالا بگو به اسراییل، به مردم اسراییل یا به دولت اسراییل، در آن گفته‌ی مشهورش در نامه‌ای طولانی به گرشوم شولِم ــ شولم در عالم رفاقت از آرنت بازجویی کرده بود راجع به حس همیاری یهودیان به یکدیگر و مفهوم توراتیِ عشق به هر یهودی (احاوات ایسرایل). آرنت شانه‌هایش را بالا انداخته بود،

«من علاقه‌ی چندانی به این نوع "عشق"ندارم، به دو دلیل: هرگز در زندگی‌‌ام هیچ ملت یا جماعت انسانی را "دوست"نداشته‌ام ــ نه مردم آلمان، نه فرانسوی‌ها، نه آمریکایی‌ها، نه طبقه کارگر و نه چیزهایی از این دست. در حقیقت من "فقط"دوستانم را دوست دارم و تنها نوع عشقی که می‌شناسم و به آن باور دارم عشق به افراد است.» (هانا آرنت، مجادله بر سر آیشمن، «نامه‌ای به گرشوم شولم»، در کتاب نوشته‌های یهودی، به زبان انگلیسی، انتشارات شوکن بوکز، نیویورک، ۲۰۰۷، ص ۴۶۵)

دعوای شولم بر سر هویت یهودی بود، اینکه هر انسان یهودی باید به ضرورت به آن وفادار باشد، «عشق به انسان یهود». طرفداران هر دینی چنین تعصبی دارند، اول آنکس که مؤمن به دین من است، بعد سایر بشریت! این ایده در عصر مدرن جای خود را به «ملت/دولت» داد، و حالا در اسراییل هردو بر هم منطبق شده بود. 

می‌گویم، آرنت از حق یونیورسال تعلق به یک کشور، هر کشوری، به عنوان شهروند دفاع می‌کرد، «حق داشتن حق» که مقدم بر حقوق بشر بود، حق شهروندِ یک دولت/ملت بودن. اما درست می‌گویی، این نوع «عشق» به قوم خودی را درک نمی‌کرد. گرشوم شولم، به عنوان یک فیلسوف وفادار به ایده‌ی صهیونیسم، همین مشکل را با باورهای مارکسیستیِ دوست نزدیکش والتر بنیامین داشت. دوستی با آرنت به واسطه‌ی دوستی هر دو با بنیامین بود. 


۳

سوزان سونتاگ در کتاب «درباره‌ی درد دیگران» (۲۰۰۴) با شرحی از رویارویی نوشتاریِ ویرجینیا وولف با یک مرد حقوقدان و وکیل می‌آغازد که در آن وولف نظرش را در مورد جنگ و تصاویری که از جنگ داخلی اسپانیا مخابره می‌شود بیان می‌کند. ویرجینیا وولف باور دارد که گرچه هر دو آنها مخالف جنگ هستند، هر دو به طبقه فرهیخته تعلق دارند، هر دو می پرسند چطور می توانیم جنگ را متوقف کنیم؟  اما مرد نگاهش با نگاه وولف به عنوان یک زن متفاوت است. و این برای وولف تفاوت کوچکی نبود. به تعبیر سونتاگ، در نهایت عمدتاً مردان هستند که جنگ را می‌سازند و می‌ستایند. ویرجینیا وولف می‌نویسد، «ما مشترکاً به همان بدن‌های بی‌جان و همان خانه‌های ویران می‌نگریم. اما آیا واکنش احساسی ما یکی است؟» حتا زمانی که با عبارات مشابه این صحنه‌ها را تقبیح می‌کنند، آیا تئاثرات یک زن در برابر همان تصاویر با مردان یکسان است؟ مردان در جنگ ضرورتی می‌بینند، افتخاری، رضایتی، اما زنان عموماً از رشادت در جنگ و نظامی‌گری شعفی کسب نمی‌کنند. «این ماشینِ مرگ جنسیت دارد، و این جنسیت مردانه است.» (سونتاگ)

در این کتاب، سونتاگ به این موضوع می‌پردازد که تجربه‌ی دیدن خشونت جنگ در تصاویر روزنامه و تلویزیون از فاصله‌ی دور چگونه است. «عکس‌ها خشونت را تکرار می‌کنند. ساده می‌کنند. تحریک می‌کنند. [در ما] توهم هم‌رأیی [و توهم احساسات مشترک] به وجود می‌آورند.»  گویی همه یک «ما»ی یونیورسال هستیم در برابر خشونت و وحشیگری. اما «ما»یی در کار نیست. سونتاگ هشدار می‌دهد: هرگز «ما» را بدیهی فرض نکنید وقتی که موضوع «نگریستن به درد دیگران» باشد! 

«ما» از فاصله‌ی امن به تصاویر نگاه می‌کنیم. رویداد جای دیگری است. سونتاگ نام می‌برد: کابل، سارایه‌وُ، موستار شرقی، گروژنی، شانزده هکتار نیمه‌ی جنوبی منهتان پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، اردوگاه آوارگان فلسطینی در جنین، و غیره. تصاویر جلو ماست، جسدها، ویرانی، و تل‌های سوخته وسیاه‌شده. 

«اما آیا این حقیقت دارد که این عکس‌ها که قتل‌عام غیرنظامیان را مستند می‌کند، نه برخورد ارتش‌ها را، فقط با انکار ونفی جنگ [از سوی همه‌ی ما] مواجه می‌شود؟» شاید در برخی حس رشادت وسلحشوری بیشتری برانگیزد! اگر این تصاویر نشانه‌ی مقاومت و نبردی عادلانه علیه ظلم باشد ــ رشادت رزمندگان جمهوریخواه علیه نیروهای فاشیسم دینیِ ژنرال فرانکو در جنگ داخلی اسپانیا.

 اینجا سوزان سونتاگ از ویرجینیا وولف فاصله می‌گیرد. جنگ‌ها «جنریک» نیستند. ندیدن «طرف دعوا» و فقط محکوم کردن ویرانی، «این تعطیلی سیاست است.» ما جنگ به مثابه جنگ نداریم، این جنگ داخلی اسپانیاست، آن جنگ کامبوج و ویتنام است، آن یکی جنگ سرزمین اشغالی است. سونتاگ می‌خواهد میان تاریخ و احساس پیوند برقرار ‌کند. در کجای تاریخ، در سمت کدام مردم، با چه هدفی؟

سونتاگ می‌نویسد، 

«برای کسانی که اطمینان دارند حق در یک طرف است و سرکوب و بی‌عدالتی در طرف دیگر، و نبرد باید ادامه داشته باشد، آنچه مهم است دقیقاً این است که چه کسی کشته می‌شود و به دست چه کسانی. برای یک یهودی اسراییلی، تصویر کودکی تکه‌پاره شده در حمله به پیتزا فروشی زبارو در قلب اورشلیم در وهله‌ی نخست تصویر یک کودک یهودی است که به وسیله‌ی بمب یک فلسطینی انتحاری کشته شده. برای یک فلسطینی، تصویر کودکی که به وسیله‌ی تانک در غزه تکه تکه شده در وهله‌ی اول تصویر یک فلسطینی است که به فرمان یک اسراییلی به قتل رسیده. برای یک رزمنده، هویت همه‌چیز است. همه‌ی عکس‌ها را فقط توضیح زیر آنها حقیقی یا دروغین می‌کند.» 

سونتاگ در این کتاب کوتاه و به شدت خواندنی‌موارد متعددی از برساخته‌شدن یا ساختگی بودن آگاهی رسانه‌ای از فاصله‌ی دور در رابطه با «درد دیگران» را تحلیل می‌کند، از جمله تفاوت بافتار فاجعه با «بازنمایی» فاجعه در تصاویر، و تکنولوژی بازنمایی. این نسبیت و فاصله را می‌توان به واکنش‌های احساسی و  عاطفی از راه دور هم تعمیم داد. در مورد ما ایرانی‌ها مثلاً تفاوت بافتار تجربه‌ی کورشدن با ساچمه و بازنمایی آن در تصاویر دلخراش رزمندگان مقاومت در جنبش ژینا، و اینکه «هویت» یا جایگاه و «پوزیشنالیتی» ناظر چه باشد و به کدام اردو وابسته. (نگاه کنید به، سوزان سونتاگ، «درباره‌ی درد دیگران»، به زبان انگلیسی، انتشارات پیکادور، فارار، اشتراس و ژیرو، نیویورک، ۲۰۰۴)


۴

با یک یاد شخصی به پایان می‌برم: نابودی برج‌های دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک، و آن طبقه‌ی صدوچهار، بالای عرش آسمان، شرکت خرید و فروش سهام «کَنتور فیتزجرالد»، که من دو سال در بخش آی‌تی آن شاغل بودم قبل از آنکه کار دیگری پیدا کنم ــ نخستین شغل «پشت میزی» پس از دو دهه کار سیاه و بیگاری و فقر و آلاخون والاخونیِ تبعید. 

طبقه‌ی صدوچهار، دقیقاً محل اصابت مرگبار هواپیمای مسافربری! آن روز جهنمی برای همیشه در ذهن من قفل شده، قتل نزدیک به سه‌هزار نفر ظرف دو ساعت، از جمله سیصد مددکار و پرسونل آتش‌نشانی. سقوط بلندترین برج‌های جهان مثل انفجار اتمی در نیمی از جزیره‌ی منهتان! و ماه‌ها بوی سوختگی در سراسر شهر، ماه‌ها دودِ دایمی در آسمان، شیشه‌های خردشده تا چندین مایل، خاک بر در و پنجره و دیوار.

همان زمان فردیک جیمسون در مقاله‌ای نوشت برای فهم و تحليل واقعه‌ی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ از ديدگاهی تاريخي، لازم است روشنفکران دست به تمرينی ذهنی بزنند که او نامش را «سـوا کردن احساسات» (dissociation of sensibility) گذاشت؛ به اين معنی که عواطف ناشی از ترس، همدردی، و انزجار در برابر تصاوير رسانه‌ایِ مرگ و نابودی را به حال تعليق درآوريم تا به حقيقتی ورای لحظه‌ی خطير حاضر وقوف پيدا کنيم. دیالکتیسین برجسته‌ای که او باشد، جیمسون نوشت، 

«برای دسترسی به خود رخداد تاريخي، آدم بايد بتواند همه‌ی واکنشهای عاطفی و احساسی را کنار بگذارد. اما حتا اگر بخواهيم همان واکنش عاطفی را هم به درستی دريابيم، بايد از ميان جنجال و هياهوی رسانه‌ها فرابگذريم. مردم معمولاً دلخور و عصبانی می شوند وقتی عواطف شان را از لحاظ تئوريک به بحث می گذاريم. بلافاصله می گويند، «منظورت چيست، آيا به صداقت عواطف من شک داري؟» پاسخ اين است که، «نه عزیز، به صداقت عواطف تو شک ندارم، به صداقت همه‌ی عواطف شک دارم!» (فریدریک جیمسون، «دیالکتیک فاجعه»، به زبان انگلیسی، فصلنامه SAQ ، بهار ۲۰۰۲)

سپس درتحليل جالبی از عواطف و احساسات گروهی، که گاه به شکل سوگ و عزای جمعي هم بروز می‌کند، جیمسون خصلت غيرصادقانه و از لحاظ وجودی فاقد اصالت (inauthenticity) آنرا نشان می دهد، چيزی که بيشتر به تراپیِ روانی و تخليه‌ی روحی شبيه است تا احساسی از همدردی اصيل انسانی برای از دست دادن عزيزی که بخشی از وجود خود ما بوده است. این بی‌شباهت به همان پاسخ آرنت به شولم نیست. (این بحث را در رابطه با روشنفکر ایرانی بیشتر کاویده‌ام در اینجا: عبدی کلانتری، «جنگ غزه، روشنفکر ایرانی، و دیالکتیک فاجعه»)

آیا می‌توانستم توصیه‌ی فریدریک جیمسون را به گوش بگیرم؟ دیدن عکس و شرح حال همکارانی که تک تک‌شان را می‌شناختم در روزنامه‌ی محلی، هر روز عکس یک یا دوتای آنها که از زیر آوار شناسایی می‌شدند! همکارانم اکثراً یهودی بودند، تک و توک هندو یا مسلمان. از یهودی‌ها اکثراً حامیِ اسراییل بودند، تک و توک هم مخالف اشغالگری. اما چه فرقی می‌کرد، من با آنها دوسال کار کرده بودم، با هم خورده بودیم و نوشیده بودیم، جروبحث کرده بودیم و خندیده بودیم و در کار به یکدیگر مدد رسانده بودیم، با هم روزها و ماه‌ها زیر یک سقف زندگی کرده بودیم. چه فرقی می‌کرد؟ یانای نازنین از اوکراین، هِنری با آن ریش بامزه، آن رفیق چینی! چند محله آن‌طرف‌تر ـ زنده ـ روی صفحه تلویزیون می‌دیدم: وقتی فاجعه از آسمان نازل شد، می‌دانستم من هم می‌توانستم یکی از آنها باشم. 

عبدی کلانتری، ۱۲ اکتبر ۲۰۲۳


 

راه مبارزه، هدف مبارزه ـ یادداشتی درباره حماس

$
0
0

عبدی کلانتری

فلسطینی‌ها از چه راهی می‌توانند سرزمین خود را پس بگیرند و شأن و حیثیت انسانی خود را احیا کنند؟ این پرسش هم معطوف به استراتژیِ مقاومت و تاکتیک‌های پیروزی است و هم راجع به تصوری که آنها از جامعه‌ی ایده‌آل خود در فردای رهایی از آپارتاید دارند. برای عدالت و همدردی با مردم فلسطین، تفاوتی عمده ما ایرانی‌ها را از نیروهای مترقی وصلح‌دوست غربی متمایز می‌کند: بصیرتی که ما به مدد تئوکراسی شیعی نسبت به اسلام و اسلامگرایی به شکل «جنبش پوپولیستی» و «دولت» کسب کرده‌ایم. 

۱  

دشوار می‌شود بدور از واکنش عاطفی و با عقل سرد راجع به سویه‌های جنگی حرف زد که در آن مردمی بی‌دفاع، محروم از آب و غذا و دارو، زیر بمبارانی بی‌وقفه کشته می‌شوند. در عین حال، ابراز همدردیِ از فاصله‌ی امن صرفاً به قصد تثبیت یک موضع سیاسی، چپ یا راست، و شرمسار کردن معاند هم دل‌آزار است. بسیاری از ما ایرانی‌ها به این جنگ فقط از لنز جمهوری اسلامی نگاه می‌کنیم و فراموش می‌کنیم که دینامیسم تاریخیِ این نزاع ــ یهودی‌ستیزی و هولوکاست در اروپا، شکل‌گیری جنبش صهیونیستی ، کولونیالیسم اشغالگر، تشکیل دولت اسراییل، و پاک‌سازی فلسطینیان ــ مستقل از وجود یا عدم جمهوری اسلامی جلو آمده و به اینجا رسیده. اما خود تئوکراسی شیعی در ایران هم در یک پیوستار تاریخیِ دیگر دارای پیوند درونی با جنبش‌های اسلامگرای خاورمیانه در فردای سقوط امپراتوری عثمانی است، جنبش‌هایی ریشه‌دار و ضدغربی یا «ضد استعماری» که همواره با اُفت‌وخیز درمعادلات منطقه و محاسبات قدرت‌های جهانی حضور پررنگی داشته اند. از جنبش سیدجمال اسدآبادی و اخوان‌الامسلمین در مصر، تا مبارزات مردم الجزایر و شمال آفریقا علیه استعمار فرانسه، تا نهضت آزادی‌بخش فلسطین، تا جنبش‌های اسلامی پاکستان و هند و شرق آسیا، تا خمینیسم و انقلاب ایران، و بالاخره دگردیسی برخی از آنها به القاعده، طالبان، داعش، جهاد اسلامی، و حماس. 


اسماعیل هنیه رهبر حماس


۲

هم اکنون، در اوج بمباران غزه و «پودر کردن فلسطینی‌ها» (به قول پوریا زراعتی مجریِ سرِ ذوق‌آمده‌ی ایران اینترنشنال ـ گزارشگر دیگر این شبکه در اسراییل بعد از شمردن تعداد بمب‌های اسراییل در هفت روز بیشتر از کل بمب‌های آمریکا بر افغانستان در یک سال، این بمباران را «باعظمت» توصیف کرد!)، و با تظاهرات وسیع در خیابانهای شهرهای آمریکا و اروپا (و البته در خود خاورمیانه) به نفع فلسطین، فشار احساسات از هر دو سو بالاست. 

~~

رسانه‌های اصلی آمریکا و اروپا، همصدا با رهبران این کشورها جانب دولت اسراییل را گرفته‌اند. راستگرایان، مهاجرستیزان، و نئوفاشیست‌های اروپایی حماس و مردم فلسطین را یک‌کاسه کرده، هیچ نوع همدردی با قربانیان کشتار در غزه ندارند. بخش بزرگی از نویسندگان، روشنفکران، استادان، دانشجویان، و کنشگران مترقی و چپ در آمریکا و اروپا ضمن محکوم کردن حمله‌ی نظامی حماس و کشتار غیرنظامیان اسراییل، عدم تناسب واکنش دولت اسراییل به این حمله و قتل عام مردم غزه را برجسته می‌کنند. در میان آنان یهودیان همدرد با فلسطین و منتقد کابینه‌ی نتانیاهو کم نیستند. جَسته گریخته از آنان مقاله‌های همه‌جانبه و خوبی در این روزها به چاپ رسیده (جودیت باتلر، پیتر بینارت، آدام شَتز و . . .). همه مایل هستند لحظه‌ی حاضر را در «کانتکست» بگذارند، یعنی در بستر تاریخی تلاش‌های صلح‌آمیز فلسطینیان برای همزیستی مسالمت آمیز و تشکیل دو دولت، و ناکام گذاشتنِ همواره‌ی این تلاش‌ها به دست افراطیان اسراییلی و گسترش شهرک‌سازی‌های خشونت آمیز و مسلحانه و غیرقانونی در مناطق اشغالی کرانه‌ی غربی، و زندگی در زندان بزرگی به نام نوار غزه. 

۳

هرچه زمان می‌گذرد و آمار کشتگان مردم فلسطین بالاتر می‌رود، بدون هیچ چشم‌اندازی برای یک زندگی صلح‌آمیز و شرافت‌مندانه برای اکثریت فلسطینیان، در ضمیر جنبش مترقی و چپ غرب نقش حماس و اسلامگرایی کم‌رنگ‌تر می‌شود. سیاست نیروهای مترقی در غرب هرچه بیشتر و بیشتر به سمت یک استراتژی می‌چرخد: همانند مبارزه با رژیم‌های آپارتاید در رودزیا و آفریقای جنوبی، فشار بر دولت‌های خودی برای قطع کمک نظامی به اسراییل، حمایت از جنبشِ صلح آمیزِ تحریم اقتصادی علیه این کشور، و تلاش از راه نهادهای بین‌المللی برای اجرایی کردن قطع‌نامه‌های سازمان ملل و حمایت از جنبش غیرمسلحانه‌ی مردم فلسطین برای عملی ساختن راه حل دو دولت. چیزی که آپارتاید در اسراییل را پابرجا نگه می‌دارد حمایت ایالات متحده است. نوآم چامسکی بارها اشاره کرده که اگر سیاست خارجی آمریکا در قبال اسراییل عوض شود، همان‌طور که در اواخر دهه‌ی هشتاد میلادی در قبال کشور آفریقای جنوبی عوض شد ــ و سه سال بعد رژیم آپارتاید در این کشور سرنگون شد ــ در مورد اسراییل هم وضع مشابهی موجود است. اگر ایالات متحده زیر فشار افکار عمومی حمایت نظامی و مالی خود را از اسراییل متوقف سازد، آپارتاید در اسراییل تاب بایکوت جهانی را نخواهد آورد و سقوط خواهد کرد. کشور اسراییل برجا خواهد ماند اما رژیم آپارتاید منقرض خواهد شد.

۴

به نظر من نیروهای مترقی و صلح‌دوست ایرانی هم می‌توانند برای تحقق عدالت و صلح در فلسطین و اسراییل همین سیاست را حامی باشند، اما یک تفاوت عمده ما ایرانی‌ها را از نیروهای مترقی وصلح‌دوست غربی متمایز می‌کند، و آن چیزی نیست مگر بصیرتی که ما به مدد تئوکراسی شیعی نسبت به اسلام و اسلامگرایی کسب کرده‌ایم. اگر در غرب زندگی می‌کنیم، جایی که مسلمانان در اقلیت و به‌دور از قدرت هستند، می‌توانیم و می‌باید نسبت به مسلمان‌هراسی حساس باشیم. اما در منطقه‌ی خودمان نمی‌توانیم نسبت به ریشه‌گرفتن و رشد اسلامگرایی بی‌تفاوت بمانیم. من در دو کتاب و مقاله‌های متعددی به این مسأله پرداخته‌ام، چند خط زیر فقط نوعی یادآوریِ تلگرافی، و اجباراً اندکی یک‌سویه، برای خودمان است ، برای کسانی که خواهان عدالت و صلح برای مردم بی‌دفاع فلسطین هستند، اما حساب خواسته‌های برحق آنان را از سازمانها و دولت‌های اسلامگرا جدا می‌کنند. (نوشته‌های پیشین من جنبه‌های دیگر و تراژیک اسلامگرایی را بیشتر کاویده، اخیراً هم آدام شَتز در مقاله‌ای عالی و همه‌سویه برای «لندن ریویو آو بوکز»، حالات روحی انسان مستعمره در قبال خشونت و علل انتقام‌جویی را تحلیل کرده.)

۵

فلسطینی‌ها از چه راهی می‌توانند سرزمین خود را پس بگیرند و شأن و حیثیت انسانی خود را احیا کنند؟ این پرسش هم معطوف به استراتژیِ مقاومت و تاکتیک‌های پیروزی است و هم راجع به تصوری که آنها از جامعه‌ی ایده‌آل خود در فردای رهایی از آپارتاید دارند. 

~~

حماس نوعی «مقاومت» در برابر زور ارباب بزرگ است اما این «مقاومت»، ولو آنکه به پیروزی‌های موقت نظامی دست‌ یابد و در دل دشمن رُعب بیندازد، فاقد اعتبار اخلاقی و حیثیت اومانیستی است. هدف فلسطینی‌ها نمی‌تواند جامعه‌ای باشد که نوع دیگری از آپارتاید را جانشین وضع موجود کند، مثلاً یک نظام تئوکراتیک شبیه جمهوری اسلامی خودمان که علاوه بر آپارتاید سنگین جنسیتی، متکی به انواع تبعیض‌های دینی و طبقاتی و عقیدتی است و ترور دولتی را رسماً در تمامی‌ِ ساختارهای سیاسی و اجتماعی نهادینه کرده مخالفان‌اش را به راحتی سربه‌نیست می‌کند. 

~~

اگر هدف و ابزار رسیدن به هدف همان  باشد که حماس و حزب‌الله و جهاد اسلامی با حمایت دولت کنونی ایران و کشور قطر به پیش می‌برند، به سختی می‌توان تصور کرد که از سوی افکار جهانی و حتا اکثریت فلسطینی‌ها حمایت معنوی و مادی کسب کنند. تکرار کنیم: حماس و جهاد اسلامی نوعی «مقاومت» در برابر زور ارباب بزرگ است اما این «مقاومت»، ولو آنکه به پیروزی‌های موقت نظامی دست‌ یابد و در دل دشمن رُعب بیندازد، فاقد اعتبار اخلاقی و حیثیت اومانیستی است. 

~~

تصور پاک‌سازی یهودیان چنانچه روزی حماس و جهاد اسلامی به قدرت برسند دور از واقعیت نیست. اگر الگو جمهوری اسلامی باشد، این پاکسازی شامل همه‌ی غیرخودی‌ها خواهد شد. این «مقاومت» از اساس ارتجاعی است، اگر روزی پیروز شود از ارتجاع «سیستم» خواهد ساخت. هر مقاومتی باید معطوف به جلب حساسیت عاطفی و اخلاقی مردم دنیا نسبت به ظلمی باشد که در حق فلسطین شده، نه اینکه این حساسیت را کم کند. زخم یا ترامای «نکبت»، لحظه‌ی اخراج صدهاهزار فلسطینی از خانه‌شان، نمی‌تواند با زنده‌کردن یک زخم تاریخیِ دیگر، ترامای هولوکاست، مرهم پیدا کند. پس نه به آپارتاید جاری، و نه به حماس! دوباره بپرسیم و به پاسخ‌های احتمالی بیندیشیم:  فلسطینی‌ها از چه راهی (راه‌هایی) می‌توانند سرزمین‌شان را پس بگیرند و شأن و حیثیت انسانی خود را احیا کنند؟

عبدی کلانتری ۲۲ اکتبر ۲۰۲۳


بیشتر بخوانید، از عبدی کلانتری

اومانیسم گزینشی؟ درباره‌ی بروز احساسات

بنی‌موريس و فلسطين

جنگ غزه، روشنفکر ایرانی، و دیالکتیک فاجعه

صنعت هالوکاست

فلسطينی ها و اسراييلی ها : چهل سال پس از جنگ شش روزه


دو کتاب:

نقد خشونت دینی

آیا اسلام می‌تواند غیرسیاسی باشد؟



شکنجه به مثابه سیاست رسمی

$
0
0

عبدی کلانتری

منبع: فیسبوک،بخش یک، بخش دو،  ۲۲ بهمن ۱۳۹۷


۱

تابستان سال ۱۹۷۶ میلادی است ـ ۱۳۵۵ شمسی ـ دو سال پیش از انقلاب پنجاه و هفت در ایران. در ایالات متحده کابینه‌ی جمهوری‌خواه جرالد فورد روی کار است، نیکسون به خاطر «واترگیت» استیضاح،  بی‌آبرو و مجبور به استعفا شده و معاونش جای او نشسته. هنری کیسینجر، دوست نزدیک خانواده‌ی پهلوی، وزیر خارجه و سخنگوی اصلی دولت است. شکنجه و نقض حقوق بشر توسط وفادارترین متحدان آمریکا برای او دردسر ایجاد کرده چون این روزها گزارشات بسیاری در این مورد به چاپ می‌رسد. به نحوی که برنده‌ی انتخابات ماه نوامبر آینده، جیمی کارتر از حزب دموکراتیک، «حقوق بشر» را سرلوحه‌ی سیاست خارجی‌اش اعلام خواهدکرد.  این روزها نام دو سه تن در صدر منفورترین دیکتاتورهای جهان در نقض حقوق بشر مدام تکرار می‌شود که هر سه دوستان نزدیک «دکتر کیسینجر» محسوب می‌شوند: اسم ژنرال «آگوستو پینوشه» دیکتاتور شیلی در صدر است. سپس «فردیناند مارکوس» رئیس جمهورفیلیپین، و نفر سوم؟ خودتان حدس زدید!



طراحی از دیوید لیواین، برای نیویورک ریویو آو بوکز

 

۲

در این تاریخ، دو هفته‌نامه‌ی «تایم» و «نیوزویک» معروف‌ترین و پرفروش‌ترین نشریات سیاسی آمریکا هستند، هریک با تیراژ چندین میلیونی. «تایم» محافظه‌کارتر است و به جناح راست تعلق دارد؛ «نیوزویک» به سیاستهای دموکراتها نزدیک‌تر. در تهران، من سال دوم دانشکده هستم، نه چندان سیاسی، اما به شدت حساس نسبت به سانسور کتاب و نشریات و فضای ترس و دلهره در دانشگاه. از لحاظ رفاه  شخصی جای شکایت نیست. آموزش عالی رایگان شده؛ برای اولین بار در «دانشگاه ملی ایران» ــ دانشگاه الیت طبقات بالاــ چهره‌های فقیر ومحروم در کنار دختران وزیر کابینه، صندلی‌های کلاس مرا اشغال می‌کنند. دولت به هر دانشجو مبلغ پانصدتومان کمک ماهانه می‌دهد. من هم که آپارتمان خصوصی و اتوموبیل شخصی دارم این کمک را دریافت می‌کنم. تایم و نیوزویک را مرتب به زبان اصلی می‌خوانم.


۳

مشتری یک کتابفروشی هستم که فقط کتابها و مجلات انگلیسی می‌فروشد، (در خیابان شاه سابق؟ کسی یادش هست؟): همه چیز دارد، از آثار مارکس چاپ پنگوئن تا پنتهاوس و پلی‌بوی و پورنِ هاردکور. تنها جایی در تمام کشور است که سانسور در آن وجود ندارد. شاید برای آنکه مشتری‌ها همه آمریکایی هستند. کارهای ماکس وبر را برای  کلاس‌هام از آنجا می‌خرم. یک‌بار یک‌وعده چند کتاب جیبی از کارل مانهایم، ورنر ستارک، پیتربرگر و توماس لاکمن را یک‌جا می‌خرم و در یک کیسه همراه با الفیه شلفیه با اشتیاق به خانه می‌برم.  مشکلی در خواندن نشریات سینمایی (فیلمزاندفیلمینگ، سایت‌اندساند) ورمانهای انگلیسی ندارم. فیلمهای سینمایی را همیشه به زبان اصلی در انجمن ایران و آمریکا واقع در عباس‌آباد می‌بینم. زندگی روی‌هم رفته خوب و روبراه است: روزها دو سه ساعت کلاس، نمایشگاه یا خرید، سینما و تئاتر و شبها کافه‌های تاریک بالای شهر.  


۴

تا آنکه یک روز در آن کتابفروشی، چشم‌ام به گزارشی در مجله‌ی «تایم» می‌افتد با این عنوان: «شکنجه به مثابه سیاست رسمی: شبکه‌ی شرارت». از این تاریخ به بعد دیگر من همان دانشجوی سابق نخواهم بود. روش‌های ساواک طبق این گزارش: «دستبند قپانی»، «اتاق تمشیت»، «کلاهخود»، «آویزان کردن وزنه از بیضه‌ها»، «تجاوز جنسی»، «شوک الکتریکی»، «فروکردن بطری در مقعد» و . . . درست زیر دماغ ما بچه‌های پرمدعای روشنفکر که خدا را بنده نبودیم. گوش من حالا برای شنیدن روایت همکلاسی‌های «سیاسی» آماده است، برای سیاسی شدن. برای گوش سپردن به قصه‌های تاریک شهر!


۵

«تایم» با تیراژ چند میلیونی، در تاریخ ۱۶ آگست ۱۹۷۶ گزارش چهارصفحه‌ای ویژه‌اش را درباره‌ی حقوق بشر منتشر می‌کند: «شکنجه به مثابه سیاست رسمی: شبکه‌ی شرارت». شش عدد پَنِل نقاشی سیاه و سفید گزارش را تزیین کرده: پلانتون، اسب‌سوار، فشاربر شکم، زیردریاییِ خشک، کلاهخود، و چوبِ طوطی. 

پنل‌ها دلخراش‌اند. 

چند پارگراف از گزارش را بخوانیم (زیراکسِ گزارش در پایین):

الزام حقوق بشر برای دریافت کمک نظامی

«کنگره‌ی آمریکا متمم‌ای می‌نویسد بر لایحه‌ی کمک‌های نظامی و فروش تسلیحات (۱۹۷۶). این متمم دولت‌های دریافت‌کننده‌ی کمک نظامی از آمریکا را ملزم می‌کند تا راجع به شرایط حقوق بشر در کشور خود به کنگره گزارش دهند.  پرزیدنت جرالد فورد این متمم را وتو می‌کند اما نماینده‌ی حزب دموکراتیک درکنگره می‌گوید سال آینده این متمم دوباره به کاخ سفید عرضه خواهد شد.» {سال آینده رئیس جمهور جدید، جیمی کارتر از حزب دموکراتیک، «حقوق بشر» را سرلوحه‌ی سیاست خارجی‌اش اعلام خواهدکرد.}

شیلی، تجاوز توسط سگ‌های تعلیم دیده

«از میان چندین کشور که امروزه متهم به استفاده از شکنجه‌اند به دشواری می‌توان بدترین‌شان را نام برد اما دو نمونه‌ای که متخصصان در بیشتر موارد ذکر می‌کنند شیلی و ایران است. طی سه سالی که از سرنگونی دولت مارکسیست سالوادور آلنده در شیلی می‌گذرد {در کودتای «سیا»، ۱۹۷۳} طبق منابع معتبر کلیسا در آن کشور نزدیک به هزار نفر شیلیایی توسط پلیس مخفی (دینا) زیر شکنجه به قتل رسیده‌اند. هجده ماه پیش، در یک موج گسترده ۲۰۰۰ نفر دستگیر شدند که ۳۷۰ نفر از آنها برای همیشه ناپدید گشتند . . . شکنجه در مراکز مخفی رخ می‌دهد که محل آنها مدام تغییر می‌کند. یکی از این شکنجه‌گاهها دیسکوتکی است به نام ویلاگریمالدی در شهر سانتیاگو. بسیاری از دستگیرشدگان برای شکنجه به اردوگاههایی نظیر ته‌رس‌آلموس در همان شهر منتقل می‌شوند. طبق یک گزارش موثق، تا تاریخ ماه مه امسال ۸۵ زندانی زن در ته‌رس‌آلموس نگهداری شده‌اند که ۷۲ نفر از این زنان اِعمال شکنجه را تأیید کرده‌اند. متداول‌ترین روش‌های شکنجه عبارت‌اند از ضرب  وشتم، تجاوز جنسی (گاه توسط سگ‌هایی که به همین منظور تعلیم دیده‌اند)، شوک الکتریکی، و سوزاندن پوست توسط سیگار.»

نهادینه شدن شکنجه در ایران

«بنا به گزارش "کمیسیون بین‌المللی قضات"که مرکز آن در شهر ژنو است، در ایران پس از کودتای ۱۹۵۳، نقض حقوق بشر از جمله شکنجه به میزان بی‌سابقه‌ای رایج شده‌است . . . به گفته‌ی حقوق‌دان فرانسوی ژان‌میشل برونشویک که ماه ژانویه شرایط زندان‌های ایران را بازرسی کرده، ساواک (پلیس امنیتی ایران) ۲۰۰۰۰ عضو و یک شبکه‌ی ۱۸۰۰۰۰ نفری از خبرچینانِ حقوق بگیر در اختیار دارد. 

روش‌های شکنجه در ایران نه تنها شامل شوک الکتریکی و ضرب و شتم بلکه استعمال بطری در مقعد، آویزان کردن وزنه از بیضه‌ها، و ابزاری نظیر «کلاهخود» است که روی سر قربانی گذاشته می‌شود تا فریادهای او چندین برابر در سرش طنین بیندازد. هفته‌ی گذشته خبرنگار تایم، کریستوفر اوگدن، که با وزیر امور خارجه هنری کیسینجر در ایران بود، با شاه مصاحبه کرد و از او درباره‌ی شکنجه پرسید. شاه پاسخ داد: "ما از همان روش‌هایی استفاده می‌کنیم که کشورهای پیشرفته به کار می‌گیرند، روش‌های روان‌شناسانه. ما آنها را مقابل اعترافات قرار می‌دهیم. وقتی در برابر اعترافات رفیقان‌شان قرار گرفتند به ما همه چیز را خواهند گفت."شاه همچنین تعداد زندانیان سیاسی را هم انکار کرد و گفت عدد واقعی چیزی در حدود ۳۴۰۰ تا ۳۵۰۰ نفر است. 

شاه اضافه کرد، "اما اینها زندانی سیاسی نیستند، کسانی هستند که نسبت به مملکت وفاداری احساس نمی‌کنند." . . .  اما واقعیت این است که ساواک به طور اخص بر گروههایی متمرکز شده‌است که شامل نویسندگان، هنرمندان، و روشنفکران می‌شود. در میان کسانی که طی دو سه سال اخیر شکنجه شده‌اند می‌توان از ویدا حاجبی تبریزی جامعه‌شناس، غلامحسین ساعدی نمایشنامه‌نویس معروف، و فریدون تنکابنی داستان‌نویس نام برد. شاید دهشتناک‌ترین وجه این سیاست در شیلی و ایران نهادینه‌شدن شکنجه باشد، این حقیقت که شکنجه تبدیل به روال  عادی و حوزه‌ی عمل خصوصی نهادهای نیمه‌مستقل امنیتی و پلیسی شده‌است.»

عبدی کلانتری ـ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۷

بیشتر بخوانید
عبدی کلانتری، بهمن پنجاه و هفت ـ چرا انقلاب شد







بُت دروغین صهیونیسم

$
0
0

نائومی کلاین

ترجمه عبدی کلانتری


 ۲۳ آوریل ۲۰۲۴


گفته‌های نائومی کلاین، نویسنده‌ی چپ‌گرا و کنشگر برجسته‌ی کانادایی، خطاب به یهودیان معترض به نسل‌کشی در غزه که به مناسبت عید پسح و «صرف غدای مخصوص سدر در خیابان» در بروکلینِ نیویورک جمع آمده بودند. محل این مراسم نزدیک منزل سناتور ایالت نیویورک «چاک شومر» و هدف آن جلوگیری از فرستادن تسلیحات به دولت اسراییل بود. عید پسح (فَصح، فطیر) جشن رهایی قوم یهود از قیادت و بردگی فرعون مصر است.



 

-

نائومی کلاین: دوستان، داشتم به حضرت موسی و خشم او فکر می‌کردم زمانی که از کوه پایین آمد و قوم بنی‌اسراییل را مشغول پرستیدن گوساله طلایی دید. به عنوان یک اِکوفمینیست (فمینیست زیست‌محیطی) هیچوقت با این داستان راحت نبوده‌ام. این چه خدایی است که به حیوانات حسادت می‌ورزد؟ این چه خدایی است که می‌خواهد تمام وجه روحانیِ زمین و طبیعت را به خود متعلق کند؟ اما از این داستان می‌شود تعبیر دیگری کرد که کمتر به متن دینی وابسته باشد. می‌شود از آن درسی گرفت درباره‌ی بُت‌های دروغین و گرایش انسان به پرستش مادیات و  امور پرزرق‌وبرق، چیزهای حقیر و مادی، به جای آنچه که بزرگ و فراسوی مادیات است.

چیزی که امشب می‌خواهم با شما در میان بگذارم، در این «مراسم صرف غدای روحانی در خیابان»، این همایش انقلابی و تاریخی، این است که بسیاری در میان ما یهودیان به پرستش یک بُت دروغین روی آورده‌اند. از آن سرمست و آلوده‌اش شده‌اند. اسم این بُت صهیونیسم است.

این یک بُت دروغین است که ارزشمندترین حکایت‌های مربوط به عدالت و رهایی از بردگی را، قصه‌ی خود «پسح» را، تصاحب کرده و این حکایت‌ها را تبدیل کرده به توجیه وحشیانه‌ترین تسلیحات جنگی و زمین‌دزدیِ استعماری، و راهنمای پاکسازی قومی و نسل‌کُشی. این بُت دروغینی است که ایده‌ی استعلایی سرزمین موعود را گرفته، استعاره‌ای از آزادی بشر که هر آیینی در گوشه‌کنار عالم نظیرش را دارد، و این ایده را با بی‌پروایی در خدمت بازاریابی و تبلیغات برای یک دولتِ قوم‌مدارِ نظامی‌گرا درآورده است.

برداشت صهیونیسم از «آزادی» خود بی‌احترامی به امر مقدس است. لازمه‌اش از همان ابتدا اخراج وسیع فلسطینیان از خانه و زمین‌های اجدادی‌شان در ماجرای «نکبت» بود. از همان روز نخست با رویای جمعیِ آزادی در تعارض بود. امشب در مراسم شام عید، بدنیست یادآور شویم که این رویا شامل آرمان مصریان برای آزادی و خودمختاری نیز بود. بُت دروغین صهیونیسم دیرزمانی است که امنیت اسراییل را به دیکتاتوری در مصر و سرکوب آزادی در یک دولت دست‌نشانده گره زده است. از همان ابتدا،  نوعی از «آزادی» را سکه زد که کودکان فلسطینی را به چشم مادون بشر نگاه می‌کرد، به آنها به چشم یک تهدید جمعیتی و دموگرافیک می‌نگریست، درست همان‌طور که فرعون، در «سِفر خروج» از کتاب مقدس، رشد جمعیت بنی‌اسراییل را خطرناک دید و فرمان کشتار پسران‌شان را داد؛ و همانطور که می‌دانیم، موسی از این سرنوشت شوم گریخت زیرا در نوزادی او را در یک سبد به زنی مصری سپردند که بزرگش کند.

صهیونیسم ما را به لحظه‌ی کنونی و به آستانه‌ی تغییری بزرگ رسانده است، وقت آن رسیده که صریح بگوییم همیشه در همین مسیر غلط ما را هدایت کرده است. این بُت دروغین بخش بزرگی از ما یهودیان را به دنبال خودش به این مسیر عمیقاً غیراخلاقی کشانده که حالا زیر پاگذاشتن ده فرمان مقدس را هم توجیه می‌کنند ــ «مرتکب قتل مشو»، «دزدی نکن»، «طمع نورز»! این یک بُت دروغین است که آزادی یهودیان را مساوی با بارانِ بمب‌های خوشه‌ای بر سر کودکان فلسطینی می‌داند.

صهیونیسم یک بُت دروغین است که تک‌تک ارزش‌های یهودیت را پامال کرده است، از جمله این مراسمی که ما به هنگام صرف شام عید پسح اجرا می‌کنیم یعنی رسم پیش گذاردن چهار پرسش از جانب کوچکترین کودک در این شب. همچنین عشق ما یهودیان را به عنوان یک جامعه به متن نوشتاری و تعلیم کتابی از اعتبار می‌اندازد. امروز این بُت دروغین جرئت این را دارد که بمباران تک‌تک دانشگاهها در غزه و نابودی مدرسه‌ها، آرشیوهای تاریخی، چاپخانه‌ها، و قتل صدها استاد دانشگاه، محقق، خبرنگار، شاعر، و نویسنده را توجیه کند. این چیزی که فلسطینیان دانش‌کُشی یا مدرسه‌کُشی می‌نامند، یعنی کشتن و نابود کردن زیرساخت و ابزار آموزش و پرورش.

و این روزها، در همین شهر نیویورک، دانشگاه به پلیس شهر دخیل می‌بندد و خود را در برابر دانشجویانش در سنگر پنهان می‌کند که . . .


جمعیت: شرم!


نائومی کلاین: . . . دانشجویان که تجسم روح این مراسم هستند و اساسی‌ترین سوآل‌ها را مطرح می‌کنند، این‌که «چطور شما [هیأت دانشگاه] می‌توانید ادعای اعتقاد به چیزی داشته باشید وقتی که در این نسل‌کُشی سرمایه‌گذاری کرده و آنرا توانمند ساخته‌اید؟»

بُت دروغین صهیونیسم بدون اینکه کسی جلودارش باشد رشد کرده و بزرگ شده است. پس امشب اعلام می‌کنیم که پایان‌اش را می‌طلبیم. یهودیتِ ما نباید در چنگ یک دولت قوم‌مدار باشد، زیرا یهودیت ما برحسب تعریف انترناسیونالیست و جهانگراست. یهودیت ما نمی‌تواند مورد حفاظت ارتشِ بیدادگر این دولت قوم‌مدار باشد، زیرا چنین ارتشی فقط درد و حرمان می‌کارد و نفرت درو می‌کند، از جمله نفرت از ما به عنوان انسان یهودی. یهودیت ما هرگز مورد تهدید از سوی آنها که با فلسطین همدردی دارند نبوده، فارغ از هر نژاد، قومیت، توان بدنی، هویت جنسیتی و نسلی. یهودیت ما خودش یکی از این همصدایی‌هاست و می‌داند که امنیت ما یهودیان و آزادی جمعی ما درست در همین همنواییِ بزرگ نهفته است.

یهودیت ما یهودیت عید پسح و شام سِدِر است، همین دورهمی برای تقسیمِ غدا و شراب، هم کنار عزیزان‌مان و هم در جوار ناآشنایان. این مراسم، چندان سبک که بر دوش بگذاریم، نیازمند هیچ‌چیز بجز همیاری نیست. ما به دیوار دیگر نیازی نداریم. نه به معبد نیاز داریم و نه به خاخام. برای هرکس نقشی هست، به ویژه کم‌سال‌ترین طفل در این مراسم. «سِدِر» ما متحرک و سیار است، اگر زمانی فناوریِ دیاسپورایی پا به عرصه بگذارد همین است. این مراسمی است که در آن به طور جمعی به سوگ می‌نشینیم، جمعی به فکر فرو می‌رویم، می‌پرسیم، به یاد می‌آوریم، و درکنار یکدیگر روح انقلابی را زنده نگه می‌داریم.

بنابراین، امشب ــ به دور برتان نگاه کنید. این همان یهودیت ما است. همچنان که آب‌ها بالا می‌گیرند و جنگل‌ها در آتش می‌سوزند، و در اوضاعی که دیگر به هیچ‌چیز اطمینانی نیست، ما دعا به محرابِ همبستگی و همیاری می‌بریم، بی‌توجه به اینکه چقدر برایمان گران تمام خواهد شد. ما به بُت دروغین صهیونیسم نیازی نداریم. ما از این پروژه که به اسم ما مرتکب نسل‌کُشی می‌شود تبری می‌جوییم. ما رهایی می‌جوییم از این ایدئولوژی که هیچ برنامه‌ای برای صلح ندارد مگر پیمان با دولت‌های نفتیِ تئوکراتیک و مرگبار در همجواری‌اش، در همان حال که فناوریِ کشتار و ترور روبوتیک و قتل ماشینی را به جهان می‌فروشد.  ما می‌خواهیم یهودیت را از چنگ یک دولت قوم‌‌مدار بیرون بکشیم، دولتی که آرزو دارد یهودیان تا ابد در ترس زندگی کنند، که می‌خواهد کودکان ما همیشه هراسناک باشند، که تلاش دارد به ما بقبولاند دنیا علیه ما است، در نتیجه ما باید به درون قلعه‌اش پناه ببریم، یا دستکم به فرستادن پول و تسلیحات به آن ادامه بدهیم.

این یک بُت دروغین است. فقط نتانیاهو نیست. این تمام دنیایی است که او آنرا ساخته و خود محصول آن است. این دنیای صهیونیسم است. ما که هستیم؟ ما، که ماه‌های مدید در این خیابانها بوده‌ایم، ما مردم اکسدوس هستیم، مردمی که خروج می‌کنیم از دنیای صهیونیسم. پس خطاب به چاک شومر [سناتور ایالت نیویورک] و یهودیان امثال او، ما نمی‌گوییم، «بگذار مردم ما از اینجا بروند.» ما خطاب به آنها می‌گوییم، «ما دیرزمانی است که از دنیای شما رخت بربسته‌ایم، و فرزندان شما با ما هستند.» ///    

بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری

چهار نگاه به رابطه اسلام و خشونت

اومانیسم گزینشی؟ درباره‌ی بروز احساسات

راه مبارزه، هدف مبارزه ـ یادداشتی درباره حماس

ر. اعتمادی و دورانش

گفتگو با عبدی کلانتری: شاید به «پایان یک دوران» رسیده‌ایم، اما حکومت هنوز به پایان خط نرسیده است 


 

یهودیِ غیریهود

$
0
0

نوشته‌ی آیزاک دویچر

مترجم: هوش مصنوعی / چت جی‌پی‌تی


این مقاله مبتنی بر یک سخنرانی است که آیزاک دویچر در هفته کتاب یهودی به کنگره جهانی یهودیان در فوریه ۱۹۵۸ ادا کرده است. ترجمه فارسی به وسیله‌ی هوش مصنوعی (ChatGPT 4o) انجام شد. متن سپس اندکی ادیت شد. / عبدی کلانتری

-


مجموعه مقالات آیزاک دویچر درباره یهودیت و روشنفکران یهودی


در تلمود یک گفته قدیمی وجود دارد: «یهودی‌ای که گناه کرده هنوز هم یهودی باقی می‌ماند.» البته تفکر من فراتر از ایده «گناه» یا «بی‌گناهی» است؛ اما این گفته، خاطره‌ای از کودکی را به یادم آورد که ممکن است به بحث من بی‌ارتباط نباشد.

به یاد می‌آورم که وقتی کودک بودم و «میدراش»* را می‌خواندم، به داستان و توصیف صحنه‌ای برخورد کردم که تخیلم را تسخیر کرد. این داستان رَبای [خاخام] مئیر، قدیس و دانای بزرگ، ستون ارتدوکسیِ موسوی [دین موسی] و یکی از مؤلفان «میشنا» بود که درس‌هایی در الهیات از یک بدعت‌گذار [ملحد] به نام الیشع بن ابیوح، ملقب به «آخِر» (بیگانه)، می‌گرفت. روزی در شبات، ربای مئیر با استادش بود و مانند همیشه درگیر یک بحث عمیق شدند. بدعت‌گذار سوار بر الاغ بود و ربای مئیر، چون نمی‌توانست در شبات سوار شود، کنار او راه می‌رفت و به سخنان حکیمانه‌ای که از لب‌های بدعت‌گذار جاری می‌شد گوش می‌داد. آنقدر غرق در شنیدن بود که متوجه نشد که او و استادش به مرز شرعی رسیدند که یهودیان اجازه نداشتند در شبات از آن عبور کنند. بدعت‌گذار بزرگ به شاگرد ارتدوکس خود گفت: «نگاه کن، ما به مرز رسیده‌ایم، باید اکنون از هم جدا شویم؛ تو نباید بیش از این مرا همراهی کنی، برگرد!» ربای مئیر به جامعه یهودیان بازگشت، در حالی که بدعت‌گذار همچنان به راه خود ادامه داد، و از مرزهای جامعه‌ی یهود فراگذشت.

[* میدراش (Midrash) در یهودیت به مجموعه‌ای از تفاسیر گفته می‌شود که بر اساس متون مقدس عبری نوشته شده‌اند. این تفاسیر معمولاً به منظور روشن کردن، توضیح و گاه بسط داستان‌ها، قوانین و آموزه‌های تورات (پنج کتاب موسی) و دیگر بخش‌های کتاب مقدس یهودی تهیه شده‌اند. میدراش به دو دسته اصلی تقسیم می‌شود: میدراش هلاخا که به مسائل قانونی و شرعی می‌پردازد و میدراش آگادا که شامل داستان‌ها، حکایات و تفاسیر اخلاقی و فلسفی است. این آثار توسط رَبای‌ها و حکیمان یهودی در دوره‌های مختلف تاریخی نوشته شده‌اند و نقش مهمی در تبیین آموزه‌های دینی یهودیت دارند. میشنا (Mishna) یکی از مهم‌ترین متون دینی در یهودیت است. میشنا مجموعه‌ای از قوانین، احکام و آموزه‌های شفاهی یهودی است که در حدود قرن دوم میلادی توسط ربای یهودا هنسی (یهودا ناسی) گردآوری و تدوین شده است. میشنا به شش بخش اصلی تقسیم می‌شود که هر یک به جنبه‌های مختلف زندگی دینی و اجتماعی یهودیان می‌پردازد، از جمله کشاورزی، تعطیلات، ازدواج و طلاق، احکام قضایی و غیره. این شش بخش به طور کلی به نام «سداریم» شناخته می‌شوند. میشنا به عنوان اولین بخش از تلمود (مجموعه‌ای بزرگتر از آموزه‌های شفاهی یهودی) شناخته می‌شود و پایه و اساس تفسیرها و بحث‌های بعدی در گمارا (بخش دوم تلمود) را تشکیل می‌دهد.]

این صحنه به اندازه کافی یک کودک ارتدوکس یهودی را گیج می‌کرد. حیران بودم که چرا ربای مئیر، آن نور پیشتاز ارتدوکسی، از یک مُلحِد درس می‌گرفت؟ چرا اینقدر به او محبت نشان می‌داد؟ چرا از او در مقابل سایر ربای‌ها دفاع می‌کرد؟ قلب من، به نظر می‌رسید، با آن ملحد بود. او چه کسی بود؟ به نظر می‌رسید که او هم در یهودیت بود و هم خارج از آن. وقتی در شبات مقدس شاگردش را به جمع یهودیان بازگرداند، احترام عجیبی به ارتدوکسی او نشان داد؛ اما خودش، بدون توجه به قانون و رسوم، از مرزها عبور کرد. وقتی سیزده یا شاید چهارده ساله بودم، شروع به نوشتن نمایشی درباره «آخر» و رَبای مئیر کردم و سعی کردم بیشتر درباره شخصیت «آخر» (بیگانه) بدانم. چه چیزی او را فراتر از یهودیت قرار داده بود؟ آیا او یک گنوسی بود؟ آیا او به یکی از مکاتب دیگر فلسفه یونانی یا رومی تعلق داشت؟ نتوانستم پاسخی بیابم و نتوانستم فراتر از پرده اول بروم.

-

بدعت‌گذار یا ملحد یهودی که از یهودیت فراتر می‌رود، به سنت یهودی تعلق دارد. شما می‌توانید، اگر مایل باشید، «آخر» را به عنوان نمونه‌ای از آن انقلابی‌های بزرگ در اندیشه مدرن ببینید: اسپینوزا، هاینریش هاینه، کارل مارکس، روزا لوکزامبورگ، لئون تروتسکی، و زیگموند فروید. شما می‌توانید، اگر بخواهید، آنها را درون سنت یهودی قرار دهید. همه‌ی آنها از مرزهای یهودیت فراتر رفتند. همه‌‌ی آنها یهودیت را بیش از حد تنگ، بیش از حد کهنه و بیش از حد محدودکننده یافتند. همه آنها به دنبال ایده‌آل‌ها و تحقق‌[های] فراتر [از وضع موجود] بودند، آنها نمایانگر مجموع و جوهره بسیاری از بزرگ‌ترین دستاوردهای اندیشه مدرن هستند، مجموع و جوهره عمیق‌ترین تحولاتی که در فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد و سیاست در سه قرن گذشته رخ داده است.

آیا آنها چیزی مشترک با یکدیگر داشتند؟ آیا مثلاً به دلیل «نبوغ یهودی» ویژه‌ای که داشتند، اندیشه بشر را اینقدر تحت تأثیر قرار داده‌اند؟ من به نبوغ انحصاری هیچ قومیت و نژادی اعتقاد ندارم. با این حال، فکر می‌کنم که آنها به طرز خاصی بسیار یهودی بودند. آنها در خود چیزی از جوهره زندگیِ یهودی و از عقل یهودی داشتند. آنها پیشاپیش استثنایی بودند زیرا به عنوان یهودی در مرزهای تمدن‌های مختلف، در مرز ادیان و فرهنگ‌های ملی ساکن بودند. آنها در مرزهای دوره‌های مختلف به دنیا آمده و بزرگ شدند. ذهن آنها در جایی شکل گرفت که تأثیرات فرهنگی متنوعی با یکدیگر تلاقی و یکدیگر را بارور کردند. آنها در حاشیه‌ها یا در گوشه‌ها و پستوهای ملت‌های خود زندگی می‌کردند. هر یک از آنها در جامعه بودند و در عین حال در آن نبودند، از آن جامعه بودند و در عین حال از آن جامعه نبودند. همین امر بود که به آنها امکان داد در اندیشه بالاتر از جوامع خود، بالاتر از ملت‌های خود، بالاتر از زمان‌ها و نسل‌های خود برخیزند و از نظر ذهنی به افق‌های وسیع جدید و به سوی آینده‌ای دور سفر کنند.

فکر می‌کنم یک زندگی‌نامه‌نویس پروتستان انگلیسی (مؤلف زیست‌نامه‌ی اسپینوزا) بود که گفت تنها یک یهودی می‌توانست آن تحول را در فلسفه‌ی زمان خود موجب شود که اسپینوزا توانست انجام دهد، یهودی‌ای که توسط اصول کلیسای مسیحی، کاتولیک و پروتستان، و توسط آنچه که در آن به دنیا آمده بود [یهودیت]، مقید نشده بود. نه دکارت و نه لایب‌نیتس نمی‌توانستند به همان اندازه از زنجیرهای سنت فلسفیِ مَدرسی قرون وسطا آزاد شوند. [پانوشت: «یکی از معایب جدی که از پیروزی بزرگ بیرونی مسیحیت ناشی می‌شود این است که اندیشمندان مسیحیت به ندرت با دیگر ادیان و شیوه‌های فکریِ جهانی ارتباط حیاتی پیدا می‌کنند. نتیجه‌ی این بی‌تجربگی این است که شیوه‌های نگاه مسیحی به جهان بدیهی و درست تلقی می‌شوند ... جسورترین و اصیل‌ترین متفکر... اسپینوزا بود که فراتر از تعصبات الهیاتی گام برداشت که دیگران نمی‌توانستند به‌طور کامل از آنها خود را رها کنند.» (نامه‌نگاری اسپینوزا؛ مقدمه توسط آ. ولف.)]

-

اسپینوزا تحت تأثیر اسپانیا، هلند، آلمان، انگلستان و ایتالیای رنسانس بزرگ شد، همه‌ی جریان‌های اندیشه انسانی که در آن زمان فعال بودند ذهن او را شکل دادند. هلندِ بومیِ او در حال تجربه انقلاب بورژوایی بود. اجداد او، قبل از اینکه به هلند بیایند، از شجره «مارانیم»ِ اسپانیایی-پرتغالی بودند، یهودیانی که مخفی می‌زیستند، به ظاهر مسیحی اما در دل یهودی، همانند بسیاری از یهودیان اسپانیایی که تفتیش عقاید به آنها تحمیل شده بود. پس از آنکه خانوار اسپینوزا به هلند مهاجرت کردند، خود را به عنوان یهودی آشکار ساختند؛ اما البته، نه آنها و نه نسل‌های نزدیک آنها با اقلیم فکری مسیحیت بیگانه نبودند.

اسپینوزا خود، هنگامی که به عنوان یک متفکر مستقل و به عنوان آغازگر نقد مدرن از کتاب مقدس شروع کرد، بلافاصله تضاد اساسی در یهودیت را درک کرد، تضادی بین خدای ادیان توحیدی و خدای جهانشمول، و محیطی که این خداوند در دین یهود ظاهر می‌شود ــ به عنوان خدایی که تنها به یک قوم تعلق دارد؛ تضادی بین خداوند جهانی و قوم «برگزیده» او. ما می‌دانیم که درک این تضاد برای اسپینوزا چه پیامدی داشت: تبعید از جامعه یهودی و تکفیر. او مجبور شد با روحانیتِ یهودی مبارزه کند که خود به تازگی قربانی تفتیش عقاید شده بود و اکنون خودش به روح تفتیش عقاید آلوده گشته بود. اسپینوزا سپس با خصومت روحانیت کاتولیک و کشیشان کالوینیست روبرو شد. تمام زندگی او تلاش برای غلبه بر محدودیت‌های ادیان و فرهنگ‌های زمان خود بود.

در میان یهودیان اندیشمند که در معرض تضادهای ادیان و فرهنگ‌های مختلف قرار داشتند، برخی از آنها به قدری تحت تأثیر فشارهای متضاد قرار گرفتند که نتوانستند به تعادل روحی برسند و فروپاشیدند. یکی از این افراد ئوریِل آکوستا، پیشینی و بزرگتر اسپینوزا بود. او بارها علیه یهودیت شورید و بارها توبه کرد. ربای‌ها بارها او را تکفیر کردند و او بارها خود را در کف کنیسه‌ی آمستردام در برابر آنها به خاک انداخت. برخلاف آکوستا، اسپینوزا این سعادت بزرگ فکری را داشت که بتواند تأثیرات متضاد را هماهنگ کند و از آنها یک نگرش بالاتر به جهان و یک فلسفه یکپارچه ایجاد کند.

-

تقریباً در هر نسل، هرگاه که روشنفکر یهودی در تقاطع فرهنگ‌های مختلف با خودش و با مسائل زمانش دست و پنجه نرم می‌کند، کسی را می‌بینیم که مانند ئوریِل آکوستا زیر بار فشار فرو می‌ریزد، و کسی را می‌بینیم که مانند اسپینوزا از آن بار، بال‌های بزرگی‌اش را می‌سازد. هاینه به نوعی ئوریِل آکوستای عصر بعدی بود. رابطه او با مارکس، نوه فکری اسپینوزا، قابل مقایسه با رابطه ئوریل آکوستا با اسپینوزا است.

هاینریش هاینه میان مسیحیت و یهودیت، و میان فرانسه و آلمان دچار تضاد بود. در زادگاهش، راینلند، تأثیرات انقلاب فرانسه و امپراتوری ناپلئون با تأثیرات امپراتوری مقدس روم باستان و قیصرهای آلمان تلاقی داشت. او در مدار فلسفه کلاسیک آلمانی و جمهوری‌خواهی فرانسوی بزرگ شد؛ و کانت را به عنوان یک روبسپیر و فیشته را به عنوان یک ناپلئون در قلمرو روح و فکر می‌دید؛ و آنها را در یکی از عمیق‌ترین و تاثیرگذارترین بخش‌های کتاب «تاریخ دین و فلسفه در آلمان» توصیف کرده است. در سال‌های بعدی، او با سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی و آلمانی آشنا شد؛ و او مارکس را با همان احترام و تحسینی که آکوستا با اسپینوزا مواجه شده بود، ملاقات کرد.

مارکس نیز در راینلند بزرگ شد. والدینش یهودیت را ترک کرده بودند، بنابراین او مانند هاینه با میراث یهودی‌اش مبارزه نکرد. مخالفت او با عقب‌ماندگیِ اجتماعی و فرهنگیِ آلمان معاصرش بسیار شدیدتر بود. او بیشتر عمرش را در تبعید گذراند و اندیشه‌اش تحت تأثیر فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی شکل گرفت. در هیچ ذهن معاصر دیگری چنین تأثیرات متنوعی به طور مثمر به هم نرسیدند. مارکس بالاتر از فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی قرار گرفت؛ او بهترین‌های هر یک از این روندها را جذب کرد و از محدودیت‌های هر یک فراتر رفت.

نزدیک‌تر به زمان ما، روزا لوکزامبورگ، تروتسکی، و فروید بودند که هر یک در میان جریان‌های متقاطع تاریخی شکل گرفتند. روزا لوکزامبورگ ترکیبی منحصر به فرد از شخصیت‌های آلمانی، لهستانی، روسی، و خلق و خوی یهودی بود؛ تروتسکی شاگرد یک دبیرستان روسی-آلمانیِ لوتری در شهر اودِسای جهان‌وطن در حاشیه‌ی امپراتوری مسیحیت ارتدوکس یونانیِ تزارها بود؛ و ذهن فروید در شهر وین در بیگانگی از یهودیت و در مخالفت با مذهب‌گراییِ سیاسی (کلریکالیسم)ِ کاتولیک پایتخت هابسبورگ رشد کرد. همه آنها این ویژگی مشترک را داشتند که شرایط زندگی و کارشان اجازه نمی‌داد با ایده‌هایی که به صورت ملی یا مذهبی محدود بودند سازگار شوند، شرایطی که آنها را به تلاش برای یک جهان‌بینی جهانی برمی‌انگیخت.

اخلاق اسپینوزا دیگر اخلاق یهودی نبود، بلکه اخلاق انسان به طور کلی بود ــ همان‌طور که خدای او دیگر خدای یهودیان نبود: خدای او که با طبیعت ادغام شده بود، هویت الهی جداگانه و متمایز خود را از دست داد. با این حال، به نوعی، خدای اسپینوزا و اخلاق او همچنان یهودی باقی ماندند، جز اینکه یکتاپرستی یهودی او به نتیجه منطقی خود رسیده بود و خدای جهانی یهودی تا انتها مورد اندیشه قرار گرفته بود؛ و هنگامی که تا انتها مورد اندیشه قرار گرفت، آن خدا دیگر یهودی نبود.

هاینه تمام عمرش با یهودیت دست و پنجه نرم کرد؛ نگرش او نسبت به آن به طرز خاصی دوگانه بود، پر از عشق-نفرت یا نفرت-عشق. او از این نظر نسبت به اسپینوزا پایین‌تر بود، اسپینوزایی که، با وجود تکفیر شدن توسط یهودیان، مسیحی نشد. هاینه ذهن و شخصیت قوی اسپینوزا را نداشت؛ او در جامعه‌ای زندگی می‌کرد که حتی در دهه‌های اول قرن نوزدهم همچنان نسبت به جامعه هلندی در قرن هفدهم عقب‌مانده‌تر بود. در ابتدا، او به آن «شبه‌آزادی» یهودیان امید بست که از زبان موسی مندلسون می‌گفت، «در خانه خود یهودی باشید و در بیرون انسان.» ترسوییِ نهفته در این گفته‌ی آلمانی-یهودی همخوانی داشت با لیبرالیسم حقیرِ بورژوازیِ غیریهودیِ آلمانی که در خانه خود یک «انسان آزاد» بود اما در بیرون یک «زیردست کاملاً وفادار». [یهودیِ آلمانی فقط جرئت داشت در خانه یهودی بودنش را ابراز کند نه در سپهر عمومی؛ و از آن سو بوژوازی غیریهودی آلمانی هم فقط در خانه «آزاد» بود اما در سپهر عمومی برده‌ی سلسله مراتب دولتی و نظامی.] این نمی‌توانست هاینه را برای مدت طولانی راضی کند. او یهودیت را ترک کرد و به مسیحیت تسلیم شد. در دل، او هرگز به طرد شدن و تغییر ایمان خود رضایت نداد. رد ارتدوکسیِ یهودی در تمام آثار او جریان دارد. شخصیت «دون اسحاق» او به خاخام فُن باخراخ می‌گوید: «من نمی‌توانستم یکی از شما باشم. من آشپزی شما را خیلی بیشتر از دین شما دوست دارم. نه، من نمی‌توانستم یکی از شما باشم؛ و ظنِ آن دارم که حتی در بهترین اوضاع و زمان‌ها، تحت حکومت شاه داوود شما، در بهترین زمان‌های شما، من از نزد شما می‌گریختم و به معابد آشور و بابل پناه می‌بردم که لبریز از عشق و شور زندگی بودند.» با این حال، این یک یهودیِ آتشین و رنجیده بود که در «به ادو» (An Edom) گفته بود: «به شدت سوگند می‌خورد به درد هزار ساله.» (gewaltig beschworen den tausendjährigen Schmerz)

-

مارکس، حدود بیست سال جوان‌تر، مشکلی را که هاینه را عذاب می‌داد برطرف کرد. او تنها یک‌بار با این مسئله مواجه شد، در اثر دورانِ جوانی و مشهور خود، «درباره مسئله یهود». این اثر او، رد بی‌قید و شرط یهودیت بود. مدافعان ارتدوکسیِ یهودی و ملی‌گرایی یهودی به دلیل همین اثر، مارکس را به شدت به عنوان یک «یهودی‌ستیز» مورد حمله قرار دادند. با این حال، من فکر می‌کنم که مارکس به اصل مطلب پی برده بود هنگامی که گفت یهودیت «نه به رغم تاریخ بلکه در تاریخ و از طریق تاریخ» دوام آورد، که بقای خود را مدیون نقش متمایزی بود که یهودیان به عنوان عاملان یک اقتصاد پولی در محیط‌هایی که در آن‌ها اقتصاد طبیعی جریان داشت بازی کردند؛ که یهودیت اساساً چکیده نظری روابط بازاری و ایمان بازرگان بود؛ و که اروپای مسیحی، در حال توسعه از فئودالیسم به سرمایه‌داری، به نوعی یهودی شده بود. مارکس، مسیح را به عنوان «یهودی نظریه‌پرداز» و یهودی را به عنوان «مسیحی عملی» دید و به همین دلیل «مسیحی بورژوای عملی» را هم به عنوان «یهودی» می‌دید. از آنجا که او یهودیت را به عنوان بازتاب مذهبیِ طرز فکر بورژوایی می‌نگریست، اروپای بورژوا شده را هم به عنوان جامعه‌ای که به یهودیت روی آورده نگاه می‌کرد. ایده‌آلِ او برابری یهودی و غیریهودی در یک جامعه سرمایه‌داری «یهودی شده» [بورژوا شده] نبود، بلکه رهایی یهودی و غیر یهودی به طور یکسان از طرز زندگی بورژوازی بود، یا به قول او در زبانِ تحریک‌آمیز یک هگلی جوان، «رهایی جامعه از یهودیت» [رهایی جامعه از روح سرمایه‌داری و بازار]. ایده او به اندازه ایده اسپینوزا جهانی و جهانشمول بود، اما از لحاظ زمانی دویست سال پیشرفته‌تر ــ این ایده سوسیالیسم و جامعه‌ی غیرطبقاتی و بدون دولت بود.

در میان بسیاری از شاگردان و پیروان مارکس، به ندرت کسی از نظر روحیه و شخصیت به اندازه روزا لوکزامبورگ و لئون تروتسکی به او نزدیک بود. قرابت آن‌ها با مارکس در دیدگاه دیالکتیکی دراماتیک آن‌ها از جهان و مبارزات طبقاتی آن، و در آن توافق استثنایی اندیشه، شور و تخیل که به زبان و سبک آن‌ها وضوح، تراکم و غنای خاصی می‌بخشد، منعکس شده است. (برنارد شاو احتمالاً این ویژگی‌ها را در نظر داشت هنگامی که از «استعدادهای ادبی خاص یهودی»ِ مارکس صحبت می‌کرد.) مانند مارکس، روزا لوکزامبورگ و تروتسکی نیز همراه با هم‌رزمان غیر یهودی خود، برای راه‌حل‌های جهانی، در مقابل رهنمودهای خاص‌گرایانه، و برای راه‌حل‌های بین‌المللی، در مقابل ملی‌گرایی، برای مشکلات زمان خود تلاش کردند. روزا لوکزامبورگ به دنبال فراتر رفتن از تضاد بین سوسیالیسم اصلاح‌طلب آلمانی و مارکسیسم انقلابی روسی بود. او سعی داشت به سوسیالیسم آلمانی چیزی از شور و شوق انقلابی روسی و لهستانی و ایده‌آلیسم آن، چیزی از آن «رمانتیسم انقلابی» که لنین به عنوان یک واقع‌گرای بزرگ بی‌پرده ستایش می‌کرد، تزریق کند؛ و گاه به گاه نیز سعی می‌کرد روح و سنت دموکراتیک اروپای غربی را به جنبش‌های زیرزمینیِ سوسیالیستی اروپای شرقی منتقل کند. او در هدف اصلی خود شکست خورد و بهای آنرا با زندگی خود پرداخت. اما تنها او نبود که چنین بهایی پرداخت. در ترور او، آلمان هوهنزولرن آخرین پیروزی خود را جشن گرفت و آلمان نازی اولین پیروزی‌اش را.

تروتسکی، نویسنده‌ی «انقلاب دائمی»، چشم‌انداز یک دگرگونی جهانی را در پیش داشت که کل بشریت را متحول می‌کند. به همراه لنین در رهبری انقلاب روسیه، و بنیان‌گذار ارتش سرخ، با دولتی که به ایجاد آن کمک کرده بود در تضاد افتاد، زمانی که آن دولت و رهبرانش پرچم «سوسیالیسم در یک کشور» را برافراشتند. محدود کردن چشم‌انداز سوسیالیسم به مرزهای یک کشور برای او قابل قبول نبود.

همه این انقلابیان بزرگ بسیار آسیب‌پذیر بودند. آنها به عنوان یهودی، به نوعی بی‌ریشه بودند؛ اما فقط از برخی جهات، زیرا عمیق‌ترین ریشه‌ها را در سنت فکری و در آرمان‌های والای زمان خود داشتند. با این حال، هرگاه که تعصب مذهبی یا احساسات ملی‌گرایانه اوج می‌گرفت، هرگاه که تنگ‌نظریِ دگماتیک و کوته بینی پیروز می‌شد، آنها اولین قربانیانِ این تعصب‌ها بودند. آنها توسط خاخام‌های یهودی تکفیر شدند؛ به دست کشیشانِ مسیحی آزار دیدند؛ با زور ژاندارم‌های حاکمان مطلقه و سربازانِ آنها مورد تعقیب قرار گرفتند؛ با نفرت عوام‌اندیشانِ شبه‌دموکراتیک روبرو و از احزاب خودشان اخراج شدند. تقریباً همه آنها از کشورشان راه به تبعید بردند؛ و نوشته‌های همه آنها در یک زمان یا زمان دیگر سوزانده شد. نام اسپینوزا برای بیش از یک قرن پس از مرگش نمی‌توانست جایی ذکر شود ــ حتی لایب‌نیتس، که به اسپینوزا برای بسیاری از اندیشه‌هایش مدیون بود، جرأت نداشت نام او را بر زبان بیاورد. تروتسکی هنوز هم در روسیه‌ی امروز لعنت‌شده است. [این مقاله در سال ۱۹۵۸ نوشته شده] نام‌های مارکس، هاینه، فروید و روزا لوکزامبورگ در آلمان تا همین اواخر ممنوع بودند. اما پیروزی نهایی از آن آنهاست. پس از یک قرن که نام اسپینوزا در فراموشی بود، برای او بناهای یادبود برپا کردند و او را به عنوان بزرگ‌ترین بارور کننده ذهن انسان شناختند. یوهان هِردِر زمانی درباره گوته گفت: «آرزو می‌کنم که گوته علاوه بر کتاب اخلاقیات اسپینوزا تعدادی کتاب لاتین هم بخواند.» گوته به راستی در اندیشه‌ی اسپینوزا غرق شده بود؛ و هاینه به درستی او را به عنوان «اسپینوزایی که ردای فرمول‌های هندسی-ریاضی خود را کنار گذاشته و همچون یک شاعر غنایی در مقابل ما ایستاده است» توصیف می‌کند. خود هاینه بر هیتلر و گوبلز پیروز شده است. سایر انقلابیانِ این شجره نیز زنده خواهند ماند و دیر یا زود بر کسانی که سخت تلاش کردند تا یاد آنها را از بین ببرند، پیروز خواهند شد.

کاملاً آشکار است که چرا فروید به همان خط فکری تعلق دارد. در تعالیم او، صرف نظر از مزایا و معایبشان، او از محدودیت‌های مکتب‌های روان‌شناختی قبلی فراتر می‌رود. انسانی که او تحلیل می‌کند، نه یک آلمانی است، نه یک انگلیسی، نه یک روسی و نه یک یهودی ــ او انسانی جهانی است که در ضمیرش ناخودآگاه و خودآگاه در حال مبارزه هستند، انسانی که بخشی از طبیعت و بخشی از جامعه است، انسانی که خواسته‌ها و تمنا‌ها، وسواس‌ها و موانع، اضطراب‌ها و معضلاتش اساساً یکسان است، مهم نیست به چه نژاد، دین یا ملتی تعلق دارد. نازی‌های آلمانی از دید خود بیراه نمی‌دیدند که نام فروید را با نام مارکس پیوند می‌زدند و کتاب‌های هر دو را می‌سوزاندند.

همه‌ی این متفکران و انقلابیون اصول فلسفی مشترکی داشته‌اند. اگرچه فلسفه‌های آنها البته از قرن به قرن و از نسل به نسل متفاوت است، همه‌ی آنها، از اسپینوزا تا فروید، جبرگرا (دترمینیست) هستند. آنها همه معتقدند که جهان واجد قانون‌های درونی است و توسط همین «قانونمندی‌ها» (Gesetzmässigkeiten) کنترل می‌شود. آنها واقعیت را به عنوان یک مجموعه‌ی تصادفی نمی‌بینند یا تاریخ را به عنوان انباشته‌ای اتفاقی از هوس‌ها و دلبخواهی‌های حاکمان تصور نمی‌کنند. همان‌طور که فروید به ما می‌گوید، هیچ چیزِ تصادفی وجود ندارد در رؤیاهایمان، اشتباهات یا حتی در لغزش‌های زبانی‌مان. تروتسکی می‌گوید قوانین توسعه‌ی واقعیت از طریق حوادث «انکسار» می‌یابند (refract)؛ و در این گفته، او بسیار به اسپینوزا نزدیک است.

آنها همه جبرگرا یا دترمینیست هستند زیرا با مشاهده بسیاری از جوامع و مطالعه نزدیک بسیاری از «راه‌های زندگی»، وجوه تکرارپذیرِ زندگی را درک می‌کنند. طرز تفکر آنها دیالکتیکی است، زیرا به دلیل زیستن در مرزهای ملت‌ها و ادیان، جامعه را در حال تغییر می‌بینند. آنها واقعیت را به عنوان چیزی پویا، نه ایستا، تصور می‌کنند. کسانی که در درون یک جامعه، یک ملت یا یک دین محصور هستند، تمایل دارند تصور کنند که شیوه‌ی زندگی و طرز فکر آنها اعتبار مطلق و تغییرناپذیر دارد و هر چیزی که با استانداردهای آنها در تضاد باشد به نوعی «غیرطبیعی»، پست یا شرور است. در مقابل، کسانی که در مرزهای تمدن‌های مختلف زندگی می‌کنند، حرکت بزرگ و تناقض بزرگ طبیعت و جامعه را واضح‌تر درک می‌کنند.

همه این متفکران بر نسبیت استانداردهای اخلاقی توافق دارند. هیچ‌کدام از آنها به نیکیِ مطلق یا شر مطلق باور ندارند. همه آنها جوامعی را مشاهده کرده‌اند که به استانداردهای اخلاقی و ارزش‌های اخلاقی مختلف پایبند بوده‌اند. آنچه برای تفتیش عقاید کاتولیک رومی که اجداد اسپینوزا در آن زندگی می‌کردند خوب بود، برای یهودیان بد بود؛ و آنچه برای خاخام‌ها و بزرگان یهودیِ آمستردام خوب بود، برای اسپینوزا خودش بد بود. هاینه و مارکس در جوانی خود شاهد برخورد شدید بین اخلاق انقلاب فرانسه و اخلاق آلمان فئودالی بودند.

تقریباً همه‌ی این متفکران یک ایده بزرگ فلسفی دیگر را نیز مشترک هستند ــ این ایده که دانش برای واقعی بودن باید فعال باشد. این موضوع اتفاقاً بر دیدگاه‌های آنها در مورد اخلاق تأثیر می‌گذارد، زیرا اگر دانش از عمل یا «پراکسیس» که ذاتاً نسبی و خودمتناقض است جدا نباشد، نتیجتاً اخلاق، دانستن نیک و بد، نیز از پراکسیس جدا نخواهد بود، اخلاق نیز نسبی و خودمتناقض است. این اسپینوزا بود که گفت «بودن به معنای عمل کردن است و دانستن به معنای انجام دادن» (‘to be is to do and to know is to do’). از اینجا تنها یک قدم با گفته مارکس  فاصله است که گفت، «تا کنون فلاسفه جهان را تفسیر کرده‌اند، از این پس باید آنرا تغییر دهند».

در نهایت، همه‌ی این اندیشمندان، از اسپینوزا تا فروید، به همبستگیِ نهایی انسان‌ها باور داشتند؛ و این در نگرش‌های آنها نسبت به یهودیت ضمنی بود. ما اکنون از طریق لنزِ خونین زمانه‌ی خود به این باورمندان به انسانیت نگاه می‌کنیم. ما به آنها از طریق دود کوره‌های گاز [آلمان هیتلری] نگاه می‌کنیم، دودی که هیچ بادی نمی‌تواند از جلو دید ما پراکنده کند. این «یهودیان غیریهودی» اساساً خوشبین بودند؛ و خوشبینی آنها به ارتفاعاتی رسید که در زمان ما صعود به آن آسان نیست. آنها تصور نمی‌کردند که ممکن است اروپای «متمدن» در قرن بیستم به چنان عمقی از بربریت فرو غلطد که تنها کلمات «همبستگی انسان‌ها» به گوش‌ یهودیان به عنوان یک تمسخر وارونه به نظر برسد. تنها هاینه بود که به عنوان یک شاعر شهود پیش‌بینی این امر را داشت، هنگامی که به اروپا هشدار داد که از حمله قریب‌الوقوع خدایان قدیمی ژرمنی که از «جنگل‌های اولیه آلمان» بیرون می‌آیند، بترسید، زمانی که او شکایت کرد که سرنوشت یهودیِ مدرن آن‌چنان تراژیک است که نمی‌توان آن را بیان یا درک کرد ــ چنان تراژیک که «وقتی درباره آن صحبت می‌کنید به شما می‌خندند، و این بزرگ‌ترین تراژدی همه است.»

ما این پیش‌بینی را در اسپینوزا یا مارکس نمی‌یابیم. فروید در سنین پیری از ضربه نازیسم به شدت تکان خورد. برای تروتسکی، این یک شوک بود که استالین از اشاره‌های یهودی‌ستیزانه علیه او استفاده کرد. تروتسکی به عنوان یک جوان، به صراحت و قاطعانه درخواست خودمختاریِ فرهنگی یهودیان را که حزب سوسیالیست یهودی «بوند» در سال ۱۹۰۳ مطرح کرده بود، رد کرد. او این کار را به نام همبستگی یهودیان و غیریهودیان در اردوگاه سوسیالیستی انجام داد. تقریباً یک ربع قرن بعد، در حالی که درگیر مبارزه‌ای نابرابر با استالین بود و به شعبه‌های حزبی در مسکو می‌رفت تا دیدگاه‌های خود را توضیح دهد، با اشاره‌های نفرت‌انگیز به یهودیت خود و حتی توهین‌های آشکار ضدیهودی روبرو شد. این اشاره‌ها و توهین‌ها از سوی اعضای همان حزبی بود که او به همراه لنین در انقلاب و جنگ داخلی هدایت کرده بود. یک ربع قرن بعدتر، پس از آشویتس و مایدانک و بلتزن، این بار بسیار آشکارتر و تهدیدآمیزتر، استالین دوباره به اشاره‌های یهودی‌ستیز و توهین روی آورد.

این یک واقعیت بی‌چون و چراست که قتل عام شش میلیون یهودی اروپایی به دست نازی‌ها تأثیر عمیقی بر ملت‌های اروپا نداشته است. این فاجعه به راستی وجدان آنها را تکان نداده است. تقریباً آنها را سردرگم کرده است. آیا سپس باور خوش‌بینانه به انسانیت که توسط انقلابیون بزرگ یهودی ابراز شده بود، موجه بود؟ آیا هنوز هم می‌توانیم با آنها در ایمان به آینده‌ی تمدن شریک باشیم؟

اعتراف می‌کنم که اگر کسی بخواهد به این سوالات از دیدگاه منحصراً یهودی پاسخ دهد، ممکن است سخت و شاید غیرممکن باشد که پاسخی مثبت بدهد. برای خودم، نمی‌توانم به مسئله از دیدگاه منحصراً یهودی نزدیک شوم؛ و پاسخ من این است: بله، ایمان آنها موجه بود. این در هر حال موجه بود، تا جایی که باور به همبستگی نهایی بشریت خود یکی از شرایط لازم برای حفظ انسانیت و برای پاکسازی تمدن ما از بقایای بربریتی است که هنوز در آن وجود دارد و هنوز آن را مسموم می‌کند.

چرا سرنوشت یهودیان اروپایی، ملت‌های اروپا یا جهانِ غیر یهودی را به طور کلی تقریباً بی‌تفاوت گذاشته است؟ با تأسف باید گفت، مارکس درباره جایگاه یهودیان در جامعه اروپایی بسیار بیشتر از آنچه ما می‌توانستیم مدتی پیش تصور کنیم، حق داشت. بخش عمده‌ای از تراژدیِ یهودیان در این واقعیت نهفته است که به عنوان برآیند یک توسعه تاریخی طولانی، توده‌های اروپا به شناسایی یهودیان عمدتاً با تجارت و دلالی، قرض‌دادن و پول‌سازی عادت کرده‌اند. در ذهن عامه، یهودیان مترادف و نماد این  امور هستند. به دیکشنری انگلیسی آکسفورد نگاه کنید و ببینید که چگونه معنای پذیرفته شده از واژه «یهودی» را تعریف می‌کند: نخست، یک «شخص از نژاد عبری»؛ دوم ــ تعبیر عامیانه ــ «رباخوار بیش از حد، معامله‌گر سخت‌گیر». ضرب‌المثل می‌گوید «ثروتمند مثل یک یهودی». به طور عامیانه این کلمه به عنوان یک فعل متعدی نیز استفاده می‌شود: "to jew"، فرهنگنامه آکسفورد به ما می‌گوید، [یهودی‌گری] یعنی «فریب دادن، بهره‌برداری». این تصویر مبتذل از یهودی و تعصب مبتذل علیه او است که در بسیاری از زبان‌ها، نه تنها در انگلیسی، و در بسیاری از آثار هنری، نه تنها در «تاجر ونیزی» [شکسپیر] بازتاب یافته است.

با این حال، این تنها تصویر مبتذل نیست. به یاد بیاورید که «مک‌کالی» [سیاستمدار بریتانیایی] در چه مناسبتی و به چه نحوی برای حق برابری سیاسی یهودی و غیریهودی و برای حق یهودیان برای نشستن در مجلس عوام استدلال کرد. آن مناسبت پذیرش [یکی از بزرگان خاندان متمول و ثروتمند] «روتشیلد» به مجلس بود، اولین یهودی که در مجلس نشست، یهودی‌ای که به عنوان عضو برای شهر لندن انتخاب شده بود. و استدلال مک‌کالی این بود: اگر ما به یهودی اجازه می‌دهیم که امور مالی ما را مدیریت کند، چرا نباید به او اجازه دهیم که در اینجا، در پارلمان، بین ما بنشیند و در مدیریت همه امور عمومی ما سخن براند؟ این صدای بورژوازی مسیحی بود که به «شایلاک» [شخصیت یهودی در «تاجر ونیزی» شکسپیر] نگاهی تازه انداخت و او را به عنوان برادر خوشامد گفت.

من بر این باور هستم که آنچه به یهودیان امکان بقا به عنوان یک جامعه‌ی متمایز داده بود، این واقعیت بود که آنها نماینده اقتصاد بازار در میان مردمی بودند که هنوز در اقتصاد طبیعی زندگی می‌کردند ــ که این واقعیت و خاطرات عامیانه از آن نیز، حداقل به طور جزئی، مسئول شادیِ مخفیانه یا بی‌تفاوتی‌ای بوده است که مردم اروپا با آن هولوکاستِ یهودیان را ناظر بودند. بدبختیِ یهودیان این بوده است که وقتی ملت‌های اروپا علیه سرمایه‌داری چرخیدند، این کار را فقط به طور بسیار سطحی انجام دادند، حداقل در نیمه اول این قرن. آنها به هسته‌ی سرمایه‌داری، به روابط تولیدی آن، به سازماندهی مالکیت و کار آن حمله نکردند، بلکه به ظواهر آن و لباس‌های عمدتاً کهنه آن که اغلب یهودی بودند، حمله بردند. این قلبِ تراژدی یهودیان است. سرمایه‌داریِ مریض، روز زوالِ خود را به تأخیر انداخته و به همراه خود بشریت را هم از نظر اخلاقی پایین کشیده است و بهای سنگین آنرا ما یهودیان پرداخت کرده‌ایم و ممکن است هنوز هم مجبور به پرداخت آن باشیم.

همه این‌ها یهودیان را به این فکر واداشته که ایجاد یک «دولت مستقل» تنها راه خروج است. بیشتر انقلابیون بزرگ که میراث آن‌ها را مورد بحث قرار دادم، راه‌حل نهایی مشکلات زمان خود و زمان ما را در دولت-ملت‌ها نمی‌دیدند، بلکه در جامعه بین‌المللی می‌دیدند. به عنوان یهودیان، آنها پیشگامان طبیعی این ایده بودند [آرمان همبستگی بین‌المللی]، زیرا چه کسی بهتر از یهودیانی که از تمامی ارتدوکسی‌های یهودی و غیر یهودی و ملی‌گرایی آزاد بودند، واجد شرایط برای تبلیغ جامعه بین‌المللیِ انسان‌های برابر بود؟

با این حال، زوال اروپای بورژوا یهودیان را مجبور به پذیرش دولت-ملت کرده است. این تحقق متناقض تراژدی یهودیان است. این متناقض است، زیرا ما در عصری زندگی می‌کنیم که دولت-ملت به سرعت در حال تبدیل شدن به یک پدیده‌ی ناهمزمان [آناکرونیستک] و آرکائیک است [ناهم‌عصر با ضرورت زمانه]؛نه تنها دولت-ملتِ اسرائیل، بلکه دولت-ملت‌های روسیه، ایالات متحده، بریتانیا، فرانسه، آلمان و دیگران. همه‌ی آنها پدیده‌های ناهمزمان [آناکرونیستیک] هستند. آیا هنوز این را نمی‌بینید؟ آیا روشن نیست که در زمانی که انرژی اتمی روز به روز جهان را کوچکتر می‌کند، زمانی که انسان سفر بین‌سیاره‌ای خود را آغاز کرده است، زمانی که یک اسپوتنیک در عرض یک دقیقه یا چند ثانیه بر فراز قلمرو یک دولت-ملت بزرگ پرواز می‌کند، فناوری دولت-ملت را به همان اندازه مضحک و رو به زوال می‌کند که پرنس‌نشین‌های کوچک قرون وسطی در عصر موتور بخار بودند؟

حتی آن دولت-ملت‌های جوانی که به عنوان ثمره‌ی یک مبارزه ضروری و پیشرو شکل گرفته که توسط مردم مستعمره و نیمه‌مستعمره برای رهایی انجام شده است ــ هند، برمه، غنا، الجزایر و دیگران ــ آنها نیز نمی‌توانند شخصیت پیشرو خود را برای مدت طولانی حفظ کنند. آنها یک مرحله ضروری در تاریخِ برخی از ملت‌ها را تشکیل می‌دهند؛ اما این مرحله‌ای است که آن ملت‌ها نیز باید بر آن غلبه کنند تا چارچوب‌های گسترده‌تری برای موجودیت خود پیدا کنند. در دوره ما، هر دولت-ملت جدید، بلافاصله پس از تأسیس خود، شروع به تحت تأثیر قرار گرفتن از زوال عمومی این شکل از سازمان سیاسی می‌کند؛ و این در تجربه کوتاه هند، غنا و اسرائیل نیز خود را نشان داده است.

دنیا یهودیان را مجبور به پذیرش دولت-ملت کرده که آن را به عنوان فصلِ غرور و امید خود برساخته‌اند، دقیقاً در زمانی که امید کمی در آن باقی مانده است. نمی‌شود یهودیان را سرزنش کرد، باید جهان را مقصر بدانید. اما یهودیان حداقل باید از این تناقض آگاه باشند و درک کنند که شور و شوق شدید آنها برای «حاکمیت ملی» از نظر تاریخی زمانه‌اش سپری شده است. آنها از مزایای دولت-ملت در آن قرن‌ها که وسیله‌ی پیشرفت بشریت و عامل بزرگ انقلابی و وحدت‌بخش در تاریخ بود، بهره‌مند نشدند. آنها پس از اینکه این نهاد به عامل نفاق و ازهم‌پاشیِ اجتماعی تبدیل شده بود، به آن دست یافتند.

بنابراین، امیدوارم که یهودیان، همراه با دیگر ملت‌ها، در نهایت از کاستی‌ها و عدم کفایت سازمان  «دولت-ملت» آگاه شوند، یا آگاهی خود را از آن بازیابند، و راه خود را به سوی میراث اخلاقی و سیاسی‌ای بگشایند که نبوغ آن یهودیانی برای ما برجا گذاشته که فراتر از یهودیت رفتند ـ به سوی پیام رهاییِ جهانشمول انسان.

///





 

استعمارزدایی از طریق لنز مارکسیسم

$
0
0

گفتاری از وی‌جِی پراشاد

مترجم: عبدی کلانتری



توضیح مترجم: 

آنچه در زیر می‌آید صحبتی غیررسمی و مختصر به زبان ساده است که وی‌جی پراشاددر یک نشست مجازی در اواخر ۲۰۲۲ ادا کرد و به تازگی در شبکه یوتوبمنتشر شده است. متن از زیرنویس نوار ویدیویی در کانال یوتوب برداشته شد. این متن برای آنکه قابل ترجمه باشد نخست نیاز به ویراستاری داشت. زیرنویس‌های یوتوب در زبان اصلی به وسیله‌ی ماشین از گفتار به نوشتار تبدیل می‌شوند و نیاز به تصحیحِ انسانی دارند. ترجمه ماشینی به فارسی نیز مملو از اشتباه و اشکال است. ضبط درست اسامی افراد و عنوان کتابها و مراجع و پیوندهای اینترنتی، همچنین نقطه‌گذاری و پاراگراف بندی و حذف آواها و زوائد لفظی در متن انگیسی به دست من انجام شد. پس از ویراست متن انگلیسی به ترجمه آن پرداختم. عنوان‌های فرعی هم از من است. آنچه در [ ] آمده اضافه‌های مترجم است.

دلیل ترجمه:گرایش چپِ مستقل در ایران که خود را صدای سوم هم می‌نامد ــ در تمایز با «چپ محور مقاومت» که همدست جمهوری اسلامی و رژیم‌های مرتجع ضدآمریکایی بوده است، و همچنین در تمایز با بخش دیگری از چپ که برعکس اولی، برای مبارزه با جمهوری اسلامی خود را نیازمند پشتیبانی دولت‌های غربی می‌داند ــ همواره در پی حفظ همبستگی بین‌المللی علیه ساختارهای سلطه و بهره‌کشی بوده است. در این مسیر، انواع گرایش‌های «مارکسیسم غربی» به یاری آمده و ترجمه این منابع در ایران تا اندازه‌ای خوراک تئوریک فراهم کرده است. با این وجود، این ضعف بزرگ مارکسیسم غربی که هرگز نتوانسته با یک جنبش بزرگ ملی با بین‌المللی پیوند بخورد و مسیری را برای کسب قدرت در یک کشور به پایان ببرد، خصلت روشنفکرانه‌ و آکادمیک آنرا تشدید کرده است، و همین ویژگی دامن «صدای سوم» چپ ایران را هم تا اندازه‌ای گرفته است و به آن روحیه‌ای محفلی و بیش‌روشنفکرانه بخشیده است. صحبت شفاهی وی‌جِی پراشاد که تصادفی در «یوتوب» نظر مرا جلب کرد، فراخوان برای بازیابی یک سنت نظری و عملی است که می‌خواهد بر این محدودیت‌ها فائق آید و بدون افتادن به چاله‌ی «محور مقاومت»، از منظری غیراروپایی، توجه را به ساختارهای اقتصاد سیاسی سیستم جهانی و ضرورت مبارزه با امپریالیسم جلب کند. برای شخص من، نسل‌کشی دولت اسراییل در غزه با پشتیبانی فعال دولت های غربی تلنگری جدی بود برای رجوع دوباره به همان منابعی که وی‌جی پراشاد در اینجا از آنها نام می‌برد. /// عبدی کلانتری


درباره نویسنده:«وی‌جِی پراشاد» روشنفکر مارکسیست هندی تاریخ‌نگار، نویسنده، گزارشگر، و مفسر سیاسی است. او مدیر اجرایی انستیتو تحقیقات اجتماعی «ترای‌کانتی‌نِن‌تال» ، سردبیر انتشارات «لفت‌وُرد» در شهر دهلی، خبرنگار ارشد در بنیاد رسانه‌ای «گلوب تروتر»، و پژوهشگر ارشد غیرمقیم در «انستیتو مطالعات مالی چانگیانگ» در دانشگاه «رنمین» چین است. پراشاد به خاطر انتقاداتش از سرمایه‌داری، نواستعمار، استثناگراییِ آمریکایی و امپریالیسم غربی شناخته می‌شود. او مروج کمونیسم و مدافع مبارزات مردم جنوب جهانی علیه استعمار است. /// ویکی‌پیدیا

--

مارکسیسم و استعمارزدایی

«کتابخانه یادبود مارکس» [که میزبان این برنامه است] بدون شک یکی از عزیزترین نهادهای مورد علاقه من در بریتانیا است، کشوری که قبلا «پادشاهی متحد» (یونایتد کینگدام) نام داشت. می‌خواهم چند نکته درباره مسئله استعمارزدایی، اندیشه ضد استعماری، و مباره با امپریالیسم بیان کنم. به علاقه‌مندان توصیه می‌کنم به وب‌سایت«ترای‌کانتی‌نِن‌تال» بروند و پژوهشی را که با همکاری «کازا دِلاس آمریکاز» (خانه آمریکا) در کوبا انجام دادیم دانلود کنند. عنوان این کتابچه «ده تز در باره‌ی مارکسیسم و استعمارزدایی» است.

پیوند:

https://thetricontinental.org/dossier-ten-theses-on-marxism-and-decolonisation/


اینجا مستقیم درباره این متن یا به نقل از آن صحبت نخواهم کرد، اما خواندن متن را به شدت توصیه می‌کنم. فکر می‌کنم مطالعه آن مفید باشد. مثل سایر پژوهش‌های ما که ماهانه منتشر می‌شوند، این متن بسیار کم‌حجم است، جداً خواندنش را توصیه می‌کنم، لطفاً به آن نگاهی بیندازید. 

«امروز وقت‌اش نیست، استعمارگر!»

این روزها موقعیت بسیار سختی را از سر می‌گذرانیم. اروپا به دلیل جنگ اوکراین در تلاطم است. این رویداد مرکز توجه اروپاییان شده؛ تأثیرات این جنگ بر هزینه زندگی مردم در کشورهای اروپایی از جمله آلمان تأثیر می‌گذارد، کشوری که همین الان هم به دلیل کاهش یا کند شدن جریان گاز طبیعی از روسیه، تورم و بهای گران انرژی را تجربه می‌کند. قطعاً، تخریب خط لوله «نورداستریم» تأثیر بلندمدتی بر هزینه زندگی در آلمان و بقیه قاره، از جمله انگلستان، اسکاتلند، ولز و سایر کشورها خواهد داشت.

توجه مردم عمدتاً بر خاتمه جنگ در اوکراین متمرکز شده است. جالب است که به سایر جنگ‌های جاری در جهان توجه کمتری می‌شود، از جمله درگیری‌هایی که بتازگی خود من گزارش داده‌ام یعنی جنگ در جمهوری دموکراتیک کنگو که قسمت شرقی آن دوباره در انتظار حمله‌ای از طرف نیروهای اعزامی از اوگاندا، کنیا و سایر کشورها است. جمهوری دموکراتیک کنگو در سی سال گذشته شاهد مرگ میلیون‌ها نفر بوده است، شاید تا ۸ میلیون نفر کشته شده‌اند، و تقریباً هیچ کنجکاویِ بین‌المللی نسبت به آن وجود ندارد؛ این یکی از دلایلی است که حتی دولت آفریقای جنوبی تحت رهبری «سیریل رامافوسا» که ابداً دولتی چپگرا نیست، علناً اعلام کرد که جنگ اوکراین جنگ ما نیست، جنگ شماست. این یک جنگ اروپایی است. ما قصد نداریم در آن دخالت کنیم. دولت هند، یک دولت راستگرا، گفته است که ما آماده نیستیم کسی را برای جنگ اوکراین محکوم کنیم زیرا این جنگ شماست. ما درگیری‌های خودمان را داریم. هند با کشور چین درگیری مرزی دارد؛ این درگیری آن‌هاست، درگیری هند است. چرا هند باید در مورد جنگ اوکراین نظر بدهد؟ در حال حاضر، رئیس‌جمهور کوبا، میگل دیاز-کانِل، در مسکو است و استدلال مشابهی از آمریکای لاتین به گوش می‌رسد که این یک جنگ اروپایی است! این جنگ جهانی نیست. من از اینجا شروع می‌کنم چون این یک پدیده جالب است. این ایده که گویا مردم در مکان‌های مختلف جهان باید در مورد رویدادی که مستقیماً به اروپا مربوط می‌شود نظر داشته باشند.

به عبارت دیگر، اروپا دوباره ادعا می‌کند که تاریخ‌اش همان تاریخ جهانی است، در حالی که تاریخ جمهوری دموکراتیک کنگو و مردم کنگو حق ندارند ادعای «تاریخ جهانی» را داشته باشند؛ چرا وقایع کنگو اروپا را تکان نمی‌دهد؟ کوبایی‌ها ممکن است بگویند، نگاه کنید، هر سال در سازمان ملل متحد، ۱۸۵ کشور رأی می‌دهند تا محاصره‌ی یک‌جانبه آمریکا علیه کوبا را پایان دهند، که باید آنرا یک اقدام جنگی علیه کوبا از سال ۱۹۶۰ تا کنون به شمار آورد، جنگی که ایالات متحده در تمام این دهه‌ها پیگیرش بوده است؛ کوبایی‌ها ممکن است بگویند ما هم در تاریخ جهانی جایگاه داریم. چرا ما حالا باید در مورد تاریخ اروپا نظر بدهیم وقتی که اروپا به ما علاقه‌ای ندارد؟

در آن میدان [تاریخ جهانی با محوریت اروپا و آمریکا] برای ما حقوق بشری وجود ندارد که کسی دفاع آنرا به عهده بگیرد؛ این حال و هوای غالب این روزهاست، آنها می‌گویند علاقه‌ای به پذیرش شما در تاریخ جهانی نداریم. می‌خواهم بر همین نکته انگشت بگذارم. جالب است حال و هوای مقاومت در برابر این [رفتار استعماری] را در انواع دولت‌ها می‌بینید، در طیف چپ دولت کوبا را داریم و در طیف راست دولت هند، و در سراسر جهان، در جنوب جهانی همین حالت برقرار است. بخش‌هایی از جهان که قبلاً مستعمره بوده‌اند همان چیزی را به زبان می‌آورند که زمانی پلنگ سیاه شماره یک [نخستین فیلم آمریکایی به این نام] گفته بود، «امروز وقت‌ش نیست، استعمارگر! امروز نه.» 

[سازمان انقلابی «پلنگان سیاه» در آمریکا  با رهبری بابی سیلو هیویی نیوتونبا دیدگاه‌های متأثر از ناسیونالیسم سیاهپوستان و مارکسیسم ـ لنینیسم با مشی مسلحانه تدافعی، حدود بیست سال از دهه‌ی شصت میلادی تا اوایل دهه‌ی هشتاد میلادی در آمریکا، بریتانیا، و الجزایر فعال بود. شعار «امروز نه، استعمارگر، امروز نه!» از فیلم «پلنگ سیاه»  (۱۹۷۷، ایان مریک) و از دنیای سینمایی داستان‌های سریالی ماروِل گرفته شده است. در این فیلم، شخصیت شوری (Shuri)، خواهر پلنگ سیاه، در یکی از صحنه‌ها این جمله را به زبان می‌آورد. این جمله به نمادی از مقاومت در برابر نفوذ و سلطه استعماری تبدیل شده است و اغلب در زمینه‌های مختلف سیاسی و اجتماعی استفاده می‌شود تا پیام مقاومت در برابر سلطه و استثمار را منتقل کند.


امروز نه، استعمارگر! امروز نه!


برجسته‌ترین بیان این موضوع از وزیر امور خارجه هند، آقای جی شانکار، می‌آید که وقتی یک خبرنگار با اصرار از او پرسید چرا هند خرید نفت از روسیه را متوقف نمی‌کند، در برابر سرزنش خبرنگار غربی، شانکار با آرامش مخصوص خودش جواب داد که، من به این موضوع فکر کرده‌ام، نفتی که هند در یک ماه می‌خرد، اروپا در یک بعدازظهر از روسیه می‌خرد! به این فکر کنید! گفته‌ی سنجیده‌ی شانکار اساساً بازگویی همان بیان نمادین است، «امروز نه، استعمارگر! من علاقه‌ای به زورگویی تو یا گفتن اینکه چه کاری باید انجام دهم، ندارم!»

همین واکنش را در اجلاس «جی ۲۰» (G20) در شهر بالی، اندونزی، دیدیم. تمایلی از سوی رهبران کشورها وجود داشت که به جو بایدن یا جاستین ترودو اقتدا نکنند و به تعظیم در نیایند. سرزنشی که جاستین ترودو از شی جین‌پینگ دریافت کرد، که به طور گسترده در سراسر جنوب جهانی و حتی بخش‌هایی از شمال هم منتشر شد، جالب بود: جایی که شی جین‌پینگ به ترودو گفت که در دیپلماسی مثل یک بچه مدرسه‌ای رفتار می‌کنی، و جاستین ترودو پس از بیان آن نظرات مجبور شد یواشکی روی خود را کم کند.

این یک حال و هوای جدید است. چه حال و هوایی؟ آیا می‌توانیم آن را به عنوان حال و هوای باقی‌مانده از ضداستعمارگرایی توصیف کنیم؟ شاید تا اندازه‌ای، نه اینکه بگوییم این دولت‌ها لزوماً دولت‌های مردمی یا چپگرا هستند. خیر، همانطور که گفتم، دولت آقای مودی در هند یک دولت نئوفاشیست است. با این وجود، این حال و هوای غالب است. باید به آن اشاره شود.

این را هم اضافه کنید که فرانسوی‌ها از مالی، از گینه اخراج شده‌اند؛ زمانی که امانوئل مکرون به وهران (اوران) در الجزایر رفت، او را هو کردند، مسخره‌اش کردند! مردم گفتند از اینجا برو بیرون! مکرون مجبور شد بپرد توی ماشینش و سریع فرار کند.

کشورهای اروپایی، از جمله بریتانیا، در تلاش هستند که در غربِ آفریقا و نوار ساحل دوباره نیروهای خود را جمع و متمرکز کنند. یکی از مقامات عالی‌رتبه [بریتانیایی] به آکرا، در کشور غنا رفته تا یک دستور کار با ابتکار آکرا تنظیم کند، که قرار است جایگزین طرح‌ها و نقشه‌های مختلفی باشد که اروپایی‌ها برای آن منطقه ساحل  در شمال آفریقا و غرب آفریقا داشته‌اند. جیمز هیپی، وزیر مشاور نیروهای مسلح بریتانیا، در آکرا است و تلاش می‌کند ابتکار خود آکرا را به عنوان جایگزین جلو ببرد؛ به عبارت دیگر، «امروز نه، استعمارگر!» این حال و هوای خیابان‌ها است. اما این مانع قدرت‌های استعماری قدیمی نمی‌شود که مدام سعی در بازگشت به قدرت داشته باشند؛ فقط حالا با استفاده از اصطلاحاتی مثل «حقوق بشر» ادعا می‌کنند که دیگران امپریالیست هستند، روس‌ها، چینی‌ها و غیره امپریالیست واقعی هستند، نه خودشان!

به ما می‌گویند، «بیایید امپریالیسم اروپا یا ایالات متحده را فراموش کنیم.» برای اهداف تبلیغاتی یا برای روشن‌سازی، می‌خواهند جهان باور کند که امپریالیست‌های امروزی فقط در پکن یا مسکو به سر می‌برند. امپریالیسم قدیمی که به نواستعمار تبدیل شد، باید فراموش شود؛ این هم حال و هوای غالب است.

مسأله‌ی تئوری

خوب، حالا بیاییم به مشکل تئوری برگردیم. برگردیم به دهه ۱۹۸۰، در زمان بحران بزرگ قرض و بدهی مالی که جهان سوم را فرا گرفت و چندین کشور را ورشکست کرد، از جمله مکزیک در سال ۱۹۸۲ که هنوز از عواقب آن سالم به در نیامده است. در زمان بحران بدهی [بدهی‌های غیرقابل بازپرداخت کشورهای پیرامونی به کشورهای متروپول]، هنگامی که اتحاد جماهیر شوروی در حال تضعیف بود، ما شاهد حملات نظامی از سوی «کشورهای جنگ‌طلب غربی» (Western Warrior States) علیه کشورهای آمریکای مرکزی بودیم، کودتا در بورکینافاسو علیه توماس سانکارا در سال ۱۹۸۷ و نظیر آن. [کودتای بورکینافاسو در سال ۱۹۸۷ خونین بود. در ۱۵ اکتبر ۱۹۸۷، کاپیتان بلیز کامپائوره کودتا را علیه رئیس‌جمهور چپ‌گرای وقت کاپیتان توماس سانکارا، که دوست و همکار سابق او در شورش سال ۱۹۸۳ بود، سازماندهی کرد و موفق شد.]

در دهه ۱۹۸۰، ایده‌ها و گرایش‌های ضدامپریالیستی در مراکز دانشگاهی غربی رفته‌رفته تأثیر خود را از دست دادند. طوری شد که لفظ «امپریالیسم» با واکنش بی‌حوصلگی روبرو می‌شد، انگار این یک اصطلاح قدیمی و نابهنگام و از مُدافتاده است. کم‌کم واژه‌های جدیدی را به عنوان جایگزین پذیرفتیم، «جهانی‌شدن» (گلوبالیزیشن) و «مسطح شدن جهان» که در سازمان تجارت جهانی (تأسیس ۱۹۹۵) حرف‌اش به میان آمد و گفته شد همه کشورها در یک تراز هستند و به یکسان وارد بازی تجارت جهانی می‌شوند و اصطلاح امپریالیسم، مفهوم امپریالیسم، ساختار امپریالیسم چیزی نیست که شایسته توجه باشد.

متأسفانه، در این دوران، تهاجمی مستمر به مارکسیسم صورت گرفت که جای تأسف دارد، آنهم به وسیله‌ی یک ناشر چپ در لندن، یعنی «نیو لفت ریویو» و انتشارات «ورسو»، که در سال ۱۹۸۵ کتابی از ارنستو لاکلائو و شانتال موفه به نام «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» منتشر کردند. به زعم من، این دو نویسنده به شیوه‌ای نادرست کار آنتونیو گرامشی [نظریه‌پرداز برجسته مارکسیسم در ایتالیا] را برای حمله به مارکسیسم مورد استفاده قرار دادند، و در واقع به ترویج «پسا‌مارکسیسم»، «پسا‌ساختارگرایی» و «پسا‌استعمارگرایی» مدد رساندند. این تبدیل شد به گرایش غالب در ادبیات دانشگاهی چپ که در دهه ۱۹۸۰ از کشورهای غربی بیرون می‌آمد.

بسیاری از پژوهشگران چپ یا دست به عقب‌نشینی زدند یا فقط کارهای تجربیِ میدانی تولید کردند. آنها نمی‌خواستند مستقیماً با این مکاتب فکری به مقابله بپردازند. به‌ویژه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ضعف بزرگی در توانایی ما برای مقابله با این تحقیر مارکسیسم به نام پسا‌مارکسیسم بروز کرد.

رفیق گرانقدر من «اعجاز احمد» [مارکسیست و نظریه پرداز برجسته هندی ـ آمریکایی] که اوایل امسال درگذشت، همیشه می‌گفت که تمام این صحبت‌ها درباره پسا‌مارکسیسم در حقیقت پیشامارکسیسم است. لاکلائو و موفه به متن‌های پیش از مارکسیسم بازمی‌گردند، نوعی ایده‌آلیسم، وقتی که درباره «عاملیت» و «سوژه» [فاعل شناسا]و غیره صحبت می‌کنند، آنها از تأثیر ساختاری اقتصاد سیاسی دور می‌شوند و دوباره برمی‌گردند به پیش از مارکسیسم، نه اینکه از مارکسیسم فراتر رفته باشند. آنها پیشامارکسیست هستند.

این مشاهده جالبی است و فعلاً همین‌جا آنرا رها می‌کنم. این مسئله چه ارتباطی با افزایش نابرابری‌ها بین شمال جهانی و جنوب جهانی دارد؟ با نرخ فقر چه رابطه‌ای دارد که در بسیاری از نقاط جهان افزایش یافته حتی وقتی که کارخانه‌های صنعتی از مرکز اقتصاد جهانی، اروپا و آمریکای شمالی، به سایر نقاط جهان صادر شده‌اند؟

دو کتاب از اعجاز احمد


باید به خاطر داشته باشیم که روند صنعتی‌شدن که بخشی از برنامه جنبش ضد استعماری در دوره‌های قبلی بود، قرار نبود صنعتی‌سازی آهسته و تکه‌تکه باشد. این یک برنامه‌ی صنعتی‌شدن کامل و سراسری بود به نحوی که شما می‌توانستید اقتصادهای ملی و منطقه‌ای تولید کنید: شما می‌توانستید اقتصادها را از چنگ اقتصاد استعماری تک‌محصولی بیرون بیاورید و بهبود و تنوع ببخشید. این برنامه متعلق به دوران قبلیِ مبارزات ضداستعماری بود که می‌گفتند ما باید صنعتی‌سازی را به عنوان جایگزینِ واردات داشته باشیم. صنعتی‌شدن فقط داشتن یک کارخانه در کشور نبود. در واقع، برای تغییر توازن نیروها در اقتصاد جهانی، در ساختاری که امپریالیسم ایجاد کرده بود، باید این صنعتی‌شدن صورت می‌گرفت. با این حال، در دوران کنونی، در این دوره‌ی جهانی‌شدن، همانطور که مشاهده کرده‌اید، کارخانه‌ها تفکیک شدند. شما یک شرکت خودروسازی کامل را نمی‌بینید که از آلمان به هند منتقل شود؛ آنچه دارید یک کارخانه تایرسازی یا کارخانه تسمه‌نقاله‌سازی است، یا گوشه‌ای در یک کشور فقط شمع موتور تولید می‌کند؛ آنچه جهانی شد تفکیک پروسه‌ی تولید بود. در این نوع جهانی‌سازی، قرار نبود که صنعت در سراسر جهان به یکسان پراکنده شود. این شکل‌های تفکیک‌شده‌ی تولید بود که در سراسر جهان پخش شد. همه اینها در زمانی اتفاق افتاد که مارکسیسم [در نظر و عمل] ضعیف شده و به عقب رانده شده بود!

بر همین روال، آثار دیگری مثل کتاب «امپراتوری» اثر آنتونیو نگری [و مایکل هارت] وجود داشت که استدلال می‌کرد این امپراتوری هیچ مرکز واقعی ندارد. این یک «ریزوم» بود، به همان روشی که ژیل دلوز و فیلیکس گُتاری در کارهای خود درباره ریزوم‌ها نشان دادند، این توصیف نوعی اقتصاد پسا‌مدرن بود. [دلوز و گتاری از اصطلاحات «ریزوم» و «ریزوماتیک» (از یونانی باستان ῥίζωμα، rhízōma، «انبوهه‌ای از ریشه‌ها») استفاده می‌کنند تا شبکه‌ای را توصیف کنند که «هر نقطه‌ای را به هر نقطه دیگری متصل می‌کند.»]

به زعم این نویسنده‌ها، این یک اقتصاد بدون مرکز بود. از ما می‌خواستند فراموش کنیم که شهر لندن یا وال‌استریت در نیویورک یا مراکز مالی در فرانکفورت همچنان بسیاری از بخش‌های زنجیره تأمین جهانی را ساختار می‌بخشند. می‌گفتند فراموش کنید که قوانین جدید مالکیت بین‌المللی در سازمان تجارت جهانی به شرکت‌هایی مانند «اپل» اجازه داد که هیچ چیزی تولید نکنند! اپل هیچ کامپیوتر یا محصولی تولید نمی‌کند! این «فاکسکان» و سایر شرکت‌ها هستند که این فرآورده‌ها را در همان کارخانه‌های تفکیک‌شده تولید می‌کنند، و شرکت «اپل» فقط از مجوز و رانتی که دارد کسب درآمد می‌کند. فقط از «پتنت» خود پول در می‌آورد! این یک دوران  فوق‌العاده بود، و یک دوره سردرگمی برای افراد [در جناح چپ].

حتی دیوید هارویبه‌طور اخص نوشت که شواهدی برای امپریالیسم وجود ندارد زیرا سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی در جنوب جهانی افزایش یافته و شما صنعتی‌سازی در جنوبِ جهانی را دارید. اما این تنها به یک شاخص نگاه می‌کرد، فقط به شاخص سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی یا رشد ظرفیت صنعتی‌شدن نگاه می‌کرد. این نگاه به ساختار سیستم جهانی به عنوان یک کل نبود و تلاش نمی‌کرد بفهمد چگونه این کشورها، حتی هند، با وجود پیشرفت‌های عمده‌ای که توسط بخش‌هایی از جمعیت انجام شده، همچنان در موقعیت تابعیت و وابستگی قرار دارند.

این‌ها همه به وضوح دیده نمی‌شد، و در این میان، انرژی‌ای که شاید می‌شد صرف تجزیه و تحلیل نوع جدیدی از چنگگ‌های استعماری شود به هدر رفت، و مثل بسیاری از آنچه تفکر پسا‌ساختارگرا انجام داد، تبدیل به نوعی گرایش به فرهنگ شد. یعنی جستجوی قیادت فرهنگی عده‌ای به دست عده‌ای دیگر، همان کاری که چندفرهنگی‌گرایی (مالتی‌کالچرالیسم) در کشورهای متروپل انجام داده بود. به جای بررسی پرسش‌های مربوط به نژاد به عنوان یک اصل ساختاری در اقتصاد، به جای کاوش ساختار نژادپرستی، به بررسی نگرش‌ها و رفتارهای نژادپرستانه پرداخته شد.

گویی اگر سمینار برگزار کنید و مردم را از رفتارهای نژادپرستانه برحذر بدارید همین کافی است. پلیس را آموزش دهید تا نسبت به جوانان سیاه‌پوست حساسیت پیدا کنند و چون حساس شدند دیگر به بچه‌های سیاه شلیک نمی‌کنند! این رویکرد نمی‌گذارد به این نکته فکر کنیم که شلیک به جوانان سیاه‌پوست در لندن، به عنوان مثال، فقط درباره نگرش و رفتار نیست، بلکه این نگرش‌ها و رفتارها در ساختار اقتصاد سیاسی بازتولید می‌شوند و این اصل باید به‌طور عمیق درک شود. در سطح جهانی هم همین گونه است. همانطور که چندفرهنگی‌گرایی دل و روده نقد ضد استعماری و ضد نژادپرستی را بیرون کشید و بی‌اثرش کرد، در سطح جهانی نیز اندیشه پسااستعماری و غیراستعماری سکه رایج شد. به عبارت دیگر، بیایید فقط به قدرت و فرهنگ نگاه کنیم، اما به اقتصاد سیاسی که زندگی روزمره و رفتار را ساختار می‌دهد و ذهنیت استعماری را بازتولید می‌کند، نگاه نکنیم. این باید از دستور میز بحث برداشته شود! 

به این نحو وارد این باتلاق آکادمیک شدیم که مارکسیسم  اجازه ورود به آنرا نداشت! علامت بزرگی بالای ورودی آکادمی نصب شده بود: «مارکسیسم اجازه ورود ندارد»، مگر اینکه بخواهد از یک سوراخ کوچک موش وارد شود و به عنوان یک صنعت خانگی بی‌خطر و دستاموز در یک دانشگاه بماند، که در آن فقط یک استاد مارکسیست نمایشی به کار مشغول باشد و هر دانشگاهی مجاز است تا بگوید که ما تنوع دیدگاه‌ها را رعایت می‌کنیم، اما مارکسیسم در واقع باید در آن سوراخ کوچک موش بماند و جرأت حمله به تفکر جریان اصلی را نداشته باشد! رادیکالیسم سپس به عنوان چندفرهنگی‌گرایی (مالتی‌کالچرالیسم) یا گرایش آکادمیک غیراستعماری (decoloniality)  [شکل‌های زیست بومی غیراستعماری] به جای اندیشه‌ورزیِ ضداستعماری و غیره ظاهر می‌شود. اما خدا نکند که چیزی درباره عملیات استخراج «کولتان» در کنگو بپرسید! [کولتان، که به نام کولومبیت-تانتالیت هم شناخته می‌شود، یک سنگ معدن فلزی است که جزء اصلیِ بسیاری از محصولات الکترونیک‌ مدرن، از جمله گوشی‌های همراه، لپ‌تاپ‌ها و خودروها است. جمهوری دموکراتیک کنگو (DRC) بزرگترین ذخایر کولتان در جهان را دارد، با ۶۰ درصد از صادرات جهانی و ۴۰ درصد از تولید در سال ۲۰۱۹. استخراج کولتان در جمهوری دموکراتیک کنگو با تخریب شدید محیط زیست و نقض حقوق بشر مرتبط بوده است.] خدا نکند که سوالاتی درباره استخراج مس در زامبیا، انتقال پرداخت‌ها، و دزدی ثروت مردم داشته باشید، یا بدانید که شصت درصد کودکانی که روی لایه مس در منطقه کمربند مسی زامبیا زندگی می‌کنند قادر به خواندن این سوالات نیستند و این پرسش‌ها نباید دستور مطالعه‌ی هیچ کلاس درسی باشد.

نگاه‌های غرزننده و سرچرخاندن از سر بی‌حوصلگی در سمینارها، وقتی که آن استاد مارکسیست نمایشی مانند موش سعی کند از سوراخ کوچک خود خارج شود و آنها را به چالش بکشد! قرارداد شغلیِ شما ممکن است تمدید نشود. این وضعیت تا همین اواخر [در دانشگاه‌ها] غالب بود و امروز هم کمابیش ادامه دارد. بنابراین، آنچه من سعی دارم در این اظهارات مختصر بیان کنم این است که یک گسست بین تناقضات فرآیندهای انسانی واقعی وجود دارد که وضعیتی را ایجاد کرده که از کوبای سوسیالیست تا هند با دولت نئوفاشیست در آن شما یک حال و هوای جدید ضد استعماری دارید.

اما، البته، تفکر روشنفکرانه، به ویژه در کشورهای جنگ‌طلب غربی، نمی‌داند چگونه با این موضوع روبرو شود یا آن را درک کند. دوباره چشم‌ها می‌چرخند و ممکن است سرها هم بچرخند؛ ممکن است حساب شما در توییتر بسته شود اگر خط رسمی را دنبال نکنید. خط رسمی می‌گوید صحبت کردن درباره نگرش‌ها و رفتارها اشکالی ندارد،  اما نمی‌توانید درباره ساختارهای کلی، اقتصاد سیاسیِ ساختاری که تأثیرات عظیمی بر زندگی اجتماعی و فرهنگی دارد، صحبت کنید.

چهار وظیفه

حالا اجازه دهید چند نکته را سریع بیان کنم. بازیابی مارکسیسم در این حوزهو بازیابی سنت ما بسیار مهم است؛ این اولین وظیفه است. ما باید به گذشته برگردیم، ما باید مارکسیست‌های آزادی‌بخش ملی دوره‌های قبلی را بخوانیم، به عقب برگردیم و کتاب فوق‌العاده قوام نکرومهاز سال ۱۹۶۵، «نواستعمار: آخرین مرحله امپریالیسم»، را بخوانیم. این خوب است که همه مشغول خواندن آثار والتر رادنیهستند، و من از این بابت خوشحالم چون والتر رادنییک متفکر کلیدی در این حوزه است. اما قبل از رادنی، قوام نکرومه بود که در کتابش در سال ۱۹۶۵ ظهور نواستعمار را تئوریزه کرد. ما باید به گذشته برگردیم و هوشی مین [رهبر انقلابی ویتنام] را بخوانیم. ما باید آثار ای. ام. اس. نامبودیریپاد [نظریه‌پرداز و سیاستمدار مارکسیست هندی] را بخوانیم. ما باید آثار فیدل کاسترو را بخوانیم و به طور جدی با تفکرات کاسترو در برخی از این مسائل درگیر شویم. فکر می‌کنم اولین چیزی که باید انجام دهیم این است که به گذشته برگردیم و یک سنت جدیدایجاد کنیم. مارکسیسم ما امروز مارکسیسم نیست، فقط مارکس‌شناسی است؛ مدام برای گرفتن نقل قول‌هایی از مارکس به گذشته برمی‌گردیم اما باید بکاویم که چگونه مارکسیسم به دست لنینیا مارکسیست‌های بزرگ در جهان مستعمره‌ جان گرفت، همانطور که گفتم، از خوزه کارلوس ماریاته‌گی [نویسنده و متفکر مارکسیست پرویی] در سرزمین‌های آند [آمریکای مرکزی]، تا هوشی مین تا تان مالاکا [معلم، مارکسیست، فیلسوف و بنیان‌گذار اتحادیه مبارزه اندونزی] و دیگران. ما باید برویم و این سنت را بازیابی کنیم. این یکی از وظایف موسسه ما، «ترای‌کانتی‌نِن‌تال» است؛ ما در این مؤسسه مشتاقیم که این سنت را تا حد ممکن بازیابی کنیم.


چهار کتاب از والتر رادنی


دومین وظیفه این است که اصرار بورزیم تا تاریخ واقعی استعمار در مدارس تدریس شود. در بریتانیا، برای مثال، از تدریس حتی تاریخ کشتار کشتار باغ جلیان‌والا [که به عنوان کشتار امریتسار نیز شناخته می‌شود]، کشتار بزرگ در سال ۱۹۱۹ خودداری می‌شود. چرا بریتانیا هنوز که هنوز است برای این کشتار عذرخواهی نکرده؟ کارزار جلیان که توسط «انجمن کارگران هند» رهبری می‌شود، بسیار مهم است. هر فرد حساس بریتانیایی باید بخشی از این کمپین باشد تا تقاضا کند که کودکان و نوجوانان درباره تاریخ واقعی امپریالیسم بریتانیا بیاموزند. 

شما نمی‌توانید چرچیل را تطهیر کنید! اگر با گذشته‌ی خودتان روبرو نشوید، مدام آن را تکرار خواهید کرد. واقعیت این است که دولت محافظه‌کار بریتانیا، چه بوریس جانسون باشد، خدایا، آن مرد! تا همین حالا ریشی سوناک نخست وزیر فعلی، همه در دوام وضع موجود نقش دارند. اینکه سوناک اخیراً می‌تواند سخنرانی کند که «بریتانیا همیشه برای آزادی جنگیده است» [از همین ناآشنایی با تاریخ ناشی می‌شود]. در حقیقت بریتانیا فقط زمانی معنی آزادی را گرفته که همه ما علیه امپریالیسم بریتانیا به جنگ پرداختیم. بریتانیا کجا آزادی را می‌فهمد؟ آزادی را نمی‌فهمد. اگر آزادی را درک کرده بود، تاریخ متفاوتی می‌داشت! بیایید صادق باشیم، اینکه ریشی سوناک همین دیروز چنین یاوه‌ای گفت نشانه‌ای است که تاریخ به آن صورتی که باید تدریس نمی‌شود.

بنابراین اولین وظیفه بازیابی سنت ماست. دوم، باید برای تدریس تاریخ واقعی امپریالیسم مبارزه کنیم. من بسیار خوشحالم که طارق علیآن کتاب را درباره چرچیلنوشت و امیدوارم همه آن را خوانده باشند. این کتاب به سبک کلاسیک طارق علی نوشته شده است، غیررسمی و گزنده، که لایق چرچیل است. این همان زندگینامه‌ای است که درباره چرچیل نیاز دارید، نه چیزی که فلان نماینده محافظه‌کار مجلس بریتانیا در سه‌جلد درباره چرچیل می‌نویسد، که در واقع توسط زیردستان او و کارآموزان نوشته شده. ما به آن تاریخ‌نگاری [حامی قدرت] نیاز نداریم. ما به سرگذشت واقعی درباره چرچیل نیاز داریم.

وظیفه سوم، شناخت ساختار امپریالیسم امروزاست. چه زمانی می‌خواهیم با این واقعیت کنار بیاییم و بپذیریم که امپریالیسم به طور مداوم خود را بازتولید می‌کند؟ شهر لندن یک پروژه جنایی است؛ یک مکان مافیایی که شرکت‌های معدنی کانادایی در آن مستقر می‌شوند. در بریتانیا، همین الان، شما بحثی درباره منزلت قانونی «غیرمقیم» و پرداخت مالیات دارید. غیرمقیم‌ها مالیات نمی‌پردازند. ترا به خدا قسم! کل شهر لندن تبدیل شده به یک مکان «غیرمقیم» برای شرکت‌های فراملی. شما درباره غیرمقیم‌ها طوری صحبت می‌کنید انگار موضوع مهمی است، اما اجازه نمی‌دهید که ذکر شود لندن در حقیقت یک «مکان غیرمقیم» است. باید شهر لندن را وارد قوانین بین‌المللی کنیم! اجازه ندهید که شرکت‌های مخفی در آنجا ثبت شوند و سودها را از مکان‌هایی که مواد معدنی استخراج می‌کنند، بدون پرداخت حق امتیازهای بالایی که باید بپردازند، به خارج منتقل کنند.

جالب است که اندونزی اخیراً پیشنهاد ایجاد یک کارتل [استخراج و فروش] نیکل را داده و از کانادا خواسته است که به آن بپیوندد. فکر نمی‌کنم کانادا بپیوندد؛ کانادا دل و جرئت چنین کاری را ندارد. اما جالب است که ما به کارتل‌سازی مواد خام بازگشته‌ایم و باید ببینیم که این روند به کجا می‌رسد.

پس، مسئله سوم، بیایید دوباره در مورد ساختارصحبت کنیم. بیایید در مورد چگونگی ساختار اقتصاد جهانی صحبت کنیم. به عنوان مثال، این تنها شرکت‌های چینی نیستند که کارگران آفریقایی را استثمار می‌کنند. چرا راجع به شرکت‌های کانادایی حرفی نمی‌زنیم؟ شصت درصد از شرکت‌های معدنی جهان کانادایی هستند. هیچ نوری بر روی آنها تابیده نمی‌شود. اینکه جاستین ترودو نوعی بچه‌نخست‌وزیر یا نخست‌وزیر کوچک است، به این معنا نیست که کشور کانادا باید راحت از بار این مسؤلیت شانه خالی کند! یادمان باشد، کانادا بود که برای سرنگونی دولت هوگو چاوز در ونزوئلا جلودار شد، زیرا دولت کانادا تحت فشار «بریک گولد» بود [مستقر در تورنتو، بزرگترین شرکت استخراج طلا در جهان با حوزه عملیات در پرو، شیلی و آرژانتین] تا آن کودتا را در سال ۲۰۰۲ انجام دهد. همچنین، نقش کانادا در هائیتی نادیده گرفته شده که باید ذکر شود! نقش ایالات متحده در هائیتی در سال‌های اخیر وحشتناک بوده است. این «ساختار» باید صادقانه و واضح بررسی و تحلیل شود. بیشتر مطالعاتی که ما در «ترای‌کانتی‌نِن‌تال» در مورد ساختار [اقتصاد سیاسی جهان] انجام می‌دهیم، شواهد را مستقیماً از گزارش‌های بانک جهانی، صندوق بین‌المللی پول، و سازمان ملل دریافت می‌کنند؛ شما نیاز ندارید فراتر از جریان اصلی [برای یافتن آمار] بروید. مواد [برای تحلیل] آنجاست. فقط رویکردی که برای بررسی آن مواد استفاده می‌شود، به نظر من، بسیار کودکانه است! شاید ایده‌آلیستی باشد.

چهارم و آخر، ذهنیت! جالب است که یک نبرد ایده‌ها وجود دارد، عبارتی که فیدل کاسترو در اوایل دهه ۲۰۰۰ و اواخر دهه ۹۰ استفاده کرد، نبردی بر سر چگونگی درک ذهنی ما از جهان. ذهنیت استعماری این ایده است که شما به کشورها در سراسر جهان درس بدهید که چگونه و چه کاری باید انجام دهند. فقط به این دلیل که ریشی سوناک از تبار آسیای جنوبی است، او را چیزی جز یک نخست‌وزیر طبقه حاکم بریتانیا نمی‌کند. اگر او یک نخست‌وزیر طبقه حاکم بریتانیا است، اصل و نسب او دیگر ربطی ندارد به طرز نگاه مردم هند به نخست‌وزیر بریتانیایی که آمده و آنها را سرزنش می‌کند [و درس آزادی می‌دهد]! آن ذهنیت استعماری که به کشورهای جنگ‌طلب غربی، دولت‌های جنگ‌طلب غربی، اجازه می‌دهد به دیگران بگویند چه کاری باید انجام دهند. این باید مورد بحث قرار گیرد و واقعیت پشت آن افشا شود. مثلاً نگاه کنید به کنفرانس «کاپ۲۶» (COP26 ) در گلاسکو. [درسال ۲۰۲۱، کاپ۲۶ در گلاسکو، از ۲۰۰ کشور خواسته شد برنامه‌های خود را برای کاهش انتشار گازهای صنعتی تا سال ۲۰۳۰ ارائه دهند.] آنجا دولت‌های جنگ‌طلب غربی هند، چین و سایر کشورها را برای استفاده از زغال‌سنگ سرزنش می‌کردند. اما حالا، به دلیل اینکه از پایان دادن به جنگ در اوکراین امتناع می‌ورزند، درباره بازگشایی نیروگاه‌های زغال‌سنگ در آلمان و شاید حتی در بریتانیا صحبت می‌کنند. خوب، بدبختانه [مارگارت] تاچر بسیاری از این امکانات را از بین برد. نمی‌دانم، شاید شما [در بریتانیا] بتواند معادن [زغال‌سنگ] خود را دوباره احیا کنید. اما یادمان نرود، همین یک سال پیش، دولت‌های جنگ‌طلب غربی با تکبر و دماغ بالا می‌گفتند، «استفاده از زغال‌سنگ را متوقف کنید!» و هنوز یک سال نگذشته دستور می‌دهند «بیایید از زغال‌سنگ استفاده کنیم.»

این همان ذهنیت استعماریاست. آنچه برای دولت‌های جنگ‌طلب غربی مجاز است، برای جهان سابقاً مستعمره مجاز نیست. واقعیت پشت این نگرش باید افشا شود. من می‌خواهم بحث را به پایان برسانم زیرا می‌خواستم این نکته را بیان کنم که ما به تدریج شاهد تغییر در حال و هوا [در سیاست جهانی] بوده‌ایم. مردم علاقه‌ای به دیدن ادامه نگرش استعماری ندارند. حداقل در سطح نگرش، تغییری در حال رخ دادن است.

علاوه بر این می‌دانیم که مفاهیم ما برای مقابله با نواستعمار امروزی تا حدی فرسوده شده‌اند، زیرا حداقل یک نسل از دانشگاهیان، اگر نگوییم دو نسل، در سطح جهانی از راه‌اندازی یک حمله تمام عیار ضد استعماری به سیستم جهانی از منظر مارکسیستی ترسیده‌اند. به هر دلیلی، ما آن را به طریقی که نیاز داشتیم ندیده‌ایم و من سعی کردم چند دلیل‌ش را برای شما بیان کنم. طبعاً این یک جامعه‌شناسی دانش همه‌جانبه نیست [شناخت جامعه‌شناسانه از دلایل عقب نشینی تفکر چپ در مبارزه ضدامپریالیستی]، اما حداقل چند شاخص را نام بردم. در نهایت، این چهار راهکار را مفید می‌دانم: بازیابی میراث جنبش‌های آزادی‌بخش ملی، اصرار بر اینکه تاریخ واقعی استعمار باید دستور تدریس باشد، تلاش برای ساختن یک روایت صادقانه و واقعی از ساختار نواستعمار امروز [و اقتصاد سیاسی جهانی]، و سرآخر، افشای دقیق ذهنیت استعماری و استعمارزده که به نظر می‌رسد کانال‌های تلویزیونی مانند «بی بی سی» و غیره را اشباع کرده است. نگرش استعماری به جهان باید افشا شود. ما باید استعمارزدایی را به پارادایم مارکسیستی بازگردانیم.نباید بگذاریم این گرایش [استعمار ستیزی با لنز تحلیلی مارکسیسم] از دست‌مان خارج شود و به سمت گرایش‌های فکری پیش‌مارکسیستی درغلطد. باید این چیزها را بازپس بگیریم. بسیار ممنون. ///


 


آغاز فروپاشی صهیونیسم

$
0
0

ایلان پاپه

مترجم: هوش مصنوعی، چت‌جی‌پی‌تی

ویراستار: عبدی کلانتری

منبع: وبلاگ سایدکار، نیولفت ریویو، ۲۱ ژوئن ۲۰۲۴

--

درباره نویسنده: ایلان پاپه تاریخنگار سرشناس اسراییلی و کنشگر سوسیالیست، متولد ۱۹۵۴ در حیفای اسراییل، مؤلف کتابهای «ایده‌ی اسراییل: تاریخ قدرت و دانش»، «ده افسانه در باره اسراییل»، «تاریخ فلسطین مُدرن»، «بزرگ‌ترین زندان روی زمین: تاریخ سرزمین‌های اشغال‌شده»، «پاکسازی قومی فلسطین»، «خارج از چارچوب: مبارزه برای آزادی دانشگاه در اسراییل» و چندین کتاب دیگر در مورد خاورمیانه است. او هم‌اکنون استاد دانشگاه اکزِتِر در بریتانیا است. مطلب زیر جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳ (۲۱ ژوئن ۲۰۲۴) دربلاگ «سایدکار»ضمیمه‌ی نشریه «نیولفت ریویو» (بریتانیا) منتشر شد.


حمله حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ را می‌توان به زلزله‌ای تشبیه کرد که به ساختمانی قدیمی ضربه می‌زند. تَرَک‌ها قبلاً ظاهر شده بودند، اما همان شکاف‌ها اکنون در پایه‌های این ساختمان نیز قابل مشاهده‌اند. می‌توانیم بپرسیم آیا پروژه‌ی صهیونیسم در فلسطین ــ ایده تحمیل یک دولت یهودی بر یک سرزمین عرب، مسلمان و خاورمیانه‌ای ــ بعد از ۱۲۰ سال با چشم‌انداز فروپاشی مواجه است؟ به طور تاریخی، عوامل متعددی می‌توانند باعث فروپاشی یک دولت شوند. فروپاشی می‌تواند نتیجه حملات مداوم از سوی کشورهای همسایه یا جنگ داخلیِ دیرپا باشد. می‌تواند ناشی از خلل در ساز و کار نهادهای عمومی باشد که دیگر قادر به ارائه خدمات به شهروندان نیستند. فروپاشی یک دولت غالباً در یک فرآیند تدریجی آغاز می‌شود، رفته‌رفته سرعت می‌گیرد و سپس، در یک مقطع کوتاه زمانی، ساختارهایی را که قبلاً محکم و استوار به نظر می‌رسیدند، پایین می‌آورد.

مشکل در تشخیص شاخص‌های اولیه است. استدلال من این است که این شاخص‌ها در مورد اسرائیل واضح‌تر از همیشه خود را نشان می‌دهند. ما شاهد یک فرآیند تاریخی هستیم ــ یا دقیق‌تر، آغاز یک فرایند ــ که احتمالاً به فروپاشی صهیونیسم منجر خواهد شد. اگر تشخیص من درست باشد، آنگاه ما نیز وارد یک مقطع خطرناک ویژه می‌شویم. زیرا زمانی که اسرائیل متوجه وخامتِ بحران شود، برای مهار زدن بر آن دست به تهاجم بی‌پروا و وحشیانه‌ای خواهد زد، همان‌طور که رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی در روزهای پایانی خود چنین کرد.


۱.

اولین شاخص، شکاف افتادن در جامعه یهودی اسرائیلاست. در حال حاضر، این جامعه از دو اردوگاه رقیب تشکیل شده است که قادر به یافتن زمینه مشترک نیستند. این شکاف از تناقضات تعریف یهودیت به عنوان ملی‌گرایی ناشی می‌شود. هویت یهودی در اسرائیل قبلاً محدود می‌شد به بحث نظری بین جناح‌های مذهبی و سکولار، اما اکنون این هویت به مبارزه‌ای بر سر کاراکتر «حوزه عمومی» و خود دولت تبدیل شده است. این مبارزه نه تنها در رسانه‌ها بلکه در درگیری‌های خیابانی نیز خود را نشان می‌دهد.

یکی از این اردوگاه‌ها را می‌توان «دولت [سکولار] اسرائیل» نامید. این اردوگاه شامل یهودیان سکولار، لیبرال، و عمدتاً طبقه متوسط اروپایی و نوادگان آن‌ها است که در تأسیس دولت اسراییل در سال ۱۹۴۸ نقش اساسی داشتند و تا پایان قرن گذشته در این دولت نیروی هژمونیک باقی ماندند [دست بالا را داشتند]. حواس‌مان باشد که دفاع آن‌ها از «ارزش‌های دموکراتیک لیبرال» اصلاً وفاداریِ آن‌ها را به سیستم آپارتاید عوض نمی‌کند، آنها نیز حامی آپارتاید تحمیل شده بر تمام فلسطینی‌های ساکن بین رود اردن و دریای مدیترانه بوده‌اند. آرزوی اساسی آن‌ها این است که شهروندان یهودی در یک جامعه دموکراتیک و کثرت‌گرا زندگی کنند که عرب‌ها از آن حذف شده‌ باشند.

اردوگاه دیگر «دولت یهودا» است [دولت یا سرزمین اجدادی یهودیان، ارض موعود، پادشاهی مقدس در سرزمین تاریخی فلسطین] که در میان ساکنان کرانه باختری اشغالی رشد بیشتری داشته است. این اردوگاه از حمایت‌های روزافزونی در داخل کشور برخوردار است و پایگاه انتخاباتی‌ای را تشکیل می‌دهد که پیروزی نتانیاهو در نوامبر ۲۰۲۲ را تضمین کرد. نفوذ آن‌ها در سطوح بالای ارتش و سازمان‌های امنیتی اسرائیل به طور تصاعدی در حال افزایش است. «دولت یهودا» می‌خواهد اسرائیل به یک تئوکراسی [دین‌سالاری] تبدیل شود که تمامیت فلسطین تاریخی را در بر می‌گیرد. برای دستیابی به این هدف، مصمم است تعداد فلسطینی‌ها را به حداقل ممکن کاهش دهد و در حال بررسی ساخت معبد سوم به جای الاقصی است. اعضای آن معتقدند این اقدام به آن‌ها امکان می‌دهد دوران طلایی پادشاهی‌های کتاب مقدس را تجدید کنند. به باور آنها، یهودیان سکولار اگر از پیوستن به این اردوگاه خودداری کنند مثل فلسطینی‌ها بدعت‌گذار و ملحد محسوب می‌شوند.

پیش از ۷ اکتبر [حمله حماس] این دو اردوگاه در میان شهروندان اسراییل به شدت با یکدیگر درگیری داشتند. پس از حمله حماس، به مدت چند هفته به نظر می‌رسید که در مواجهه با یک دشمن مشترک اختلافات خود را کنار گذاشته‌اند. اما این یک توهم بود. درگیری‌های خیابانی دوباره شعله‌ور شد و احتمال مصالحه میان این دو دیگر قابل تصور نیست. نتیجه محتمل‌تر هم اکنون پیش چشمان ما در حال آشکار شدن است. بیش از نیم میلیون اسرائیلی، نمایندگان اردوی اول یا همان «دولت [سکولار] اسرائیل»، از اکتبر تاکنون کشور را ترک کرده‌اند که نشان می‌دهد کشور در حال غرق شدن در «دولت یهودا» است. این یک پروژه سیاسی است که جهان عرب و شاید حتی جهان به طور کلی در درازمدت آنرا تحمل نخواهند کرد.


۲.

شاخص دوم بحران اقتصادی اسرائیل است. در میان درگیری‌های مسلحانه مستمر، به نظر می‌رسد که طبقه سیاسیِ حاکم در کشور هیچ برنامه‌ای برای تراز بودجه و امور مالی دولت  ندارد، جز اینکه به طور فزاینده‌ای به کمک‌های مالی آمریکا متکی شود. در سه‌ماهه آخر سال گذشته، اقتصاد اسرائیل نزدیک به %۲۰ سقوط کرد؛ از آن زمان تاکنون، روند بهبود شکننده بوده است. تعهد واشنگتن به پرداخت ۱۴ میلیارد دلار کمک مالی احتمالاً این وضعیت را تغییر نخواهد داد. برعکس، بار اقتصادی سنگین‌تر خواهد شد اگر اسرائیل به نیت خود برای جنگ با حزب‌الله عمل کند و فعالیت‌های نظامی خود را در کرانه باختری افزایش دهد، درست در زمانی که برخی کشورها - از جمله ترکیه و کلمبیا - شروع به اِعمال تحریم‌های اقتصادی علیه اسراییل کرده‌اند.

این بحران با بی‌کفایتیِ وزیر دارایی، «بزالل اسموتریچ» [از جناح راست افراطی] تشدید شده است. او مدام پول‌ها را به شهرک‌های یهودی در کرانه باختری سرازیر می‌کند اما به نظر نمی‌رسد که بتواند وزارتخانه‌ی خودش را به درستی اداره کند. در همین حال، شدت اختلاف بین دو اردوگاه  «دولت [سکولار] اسرائیل» و «دولت یهودا»، همراه با وقایع ۷ اکتبر، باعث می‌شود که برخی از سرمایه‌داران بزرگ اقتصادی و مالی سرمایه خود را از کشور خارج کنند. کسانی که حالا به فکر انتقال سرمایه‌های خود افتاده‌اند به همان بیست درصدی از شهروندان اسراییل تعلق دارند که هشتاد درصد مالیات کشور را پرداخت می‌کنند.


۳.

شاخص سوم انزوای بین‌المللی و روزافزون اسرائیلاست. اسراییل به تدریج به یک دولت طرد شده تبدیل می‌شود. این روند قبل از ۷ اکتبر آغاز شده بود اما از زمان شروع نسل‌کشی [در  غزه] تشدید شده است. مواضع بی‌سابقه‌ای که دیوان بین‌المللی دادگستری و دیوان کیفری بین‌المللی اتخاذ کردند این انزوای دولت اسراییل را انعکاس می‌دهد. پیش از این، جنبش جهانی همبستگی با فلسطین فقط می‌توانست عده‌ای را به مشارکت در تحریمات ضداسراییل ترغیب کند، اما نمی‌توانست راه تحریم‌های بزرگ بین‌المللی را بگشاید. قدرتمندان سیاسی و اقتصادی دنیا کماکان به حمایت خود از اسراییل ادامه خواهند داد.

در این زمینه، تصمیمات اخیر دیوان بین‌المللی دادگستری و دیوان کیفری بین‌المللی ــ احتمال ارتکاب نسل‌کشی و ضرورت توقف حمله به رفح و تلاش برای اخذ حکم دستگیری رهبران اسراییل به اتهام جنایات جنگی ــ سعی در همسویی با دیدگاه‌های جامعه مدنی جهانی دارد، نه صرفاً انعکاس نظر صاحبان قدرت و نفوذ. این دو دیوان بین‌المللی نتوانستند کشتار مردم غزه و کرانه باختری را کاهش دهند، اما توانستند سرزنش‌ها و انتقادات علیه دولت اسرائیل را تشدید کنند که موجب شد این انتقادات به طور فزاینده‌ای هم از بالا [از سمت دولت‌ها] و هم از پایین [از سوی جنبش‌های مدنی] مطرح شوند.


۴.

چهارمین شاخص مرتبط، تغییرات اساسی در میان جوانان یهودی در سراسر جهان است. پس از رویدادهای نه ماه گذشته، بسیاری از آن‌ها اکنون به نظر می‌رسد که مایل‌اند ارتباط خود را با اسرائیل و صهیونیسم کنار نهند و به طور فعال در جنبش همبستگی با فلسطین شرکت کنند. زمانی بود که اجتماعات یهودی، به ویژه در ایالات متحده، برای اسرائیل در برابر انتقادها مصونیت موثری را تدارک می‌دیدند. از دست دادن این حمایت، یا بخشی از این حمایت، پیامدهای خطیری برای جایگاه جهانی کشور اسراییل دارد. لابی دولت اسراییل در آمریکا یا «اِی‌پَک» (AIPAC) هنوز می‌تواند به مسیحیان صهیونیست برای ارائه کمک و تقویت عضویت خود تکیه کند، اما بدون یک حمایت قابل توجه از جانب جامعه یهودیان، دیگر همان سازمان قدرتمند پیشین نخواهد بود. قدرت این لابی در حال فرسایش است.


۵.

پنجمین شاخص، ضعف ارتش اسرائیلاست. تردیدی نیست که ارتش اسراییل (آی دی اف = نیروی دفاع اسرائیل) همچنان یک نیروی قدرتمند و دارای جدیدترین تسلیحات پیشرفته است. اما محدودیت‌های آن‌ نیز در ۷ اکتبر برملا شد. بسیاری از اسرائیلی‌ها احساس می‌کنند که ارتش بسیار خوش‌شانس بوده ، زیرا وضعیت می‌توانست بسیار بدتر هم باشد اگر حزب‌الله لبنان در یک حمله هماهنگ [با حماس] در عملیات هفت اکتبر شرکت می‌کرد. از آن زمان، اسرائیل نشان داده که به شدت به یک ائتلاف منطقه‌ای به رهبری ایالات متحده برای دفاع از خود در برابر ایران متکی است. ایران در حمله هشداردهنده‌ی خود در آوریل ۲۰۲۴ حدود ۱۷۰ پهپاد به همراه موشک‌های بالستیک و هدایت‌شونده را به خدمت گرفت. بیشتر از همیشه، پروژه صهیونیستی به تحویل سریع مقادیر عظیمی از تجهیزات آمریکایی وابسته است، بدون آن‌ها حتی نمی‌تواند با یک ارتش کوچک چریکی در جنوب مقابله کند.

اکنون در میان یهودیان اسراییل این تصور گسترده وجود دارد که اسرائیل برای دفاع از خود آمادگی کامل ندارد. این موضوع باعث شده که برخی خواهان لغو معافیت خدمت نظام برای یهودیان فوق ارتدوکس شوند، معافیتی که از سال ۱۹۴۸ وجود داشته و حالا از دولت خواسته می‌شود هزاران هزار نفر از این یهودیان به شدت مذهبی و ارتدوکس را به خدمت نظامی فرابخوانند. البته این امر در میدان نبرد تفاوت چندانی نخواهد داشت، اما خودش بازتابی است از میزان بدبینی به ارتش که به نوبه خود شکاف‌های سیاسی درون اسرائیل را عمیق‌تر کرده است.


۶.

آخرین شاخص، تجدید انرژی در میان نسل جوان فلسطینیاست. این نسل بسیار متحدتر، به طور ارگانیک متصل به یکدیگر و نسبت به آینده خود با بصیرت‌تر از نخبگان سیاسی فلسطینی [نسل پیشین رهبران] عمل می‌کند. با توجه به اینکه جمعیت غزه و کرانه باختری از جوان‌ترین جمعیت‌های جهان است، این نسل جدید تاثیر زیادی بر مسیر مبارزه برای آزادی خواهد داشت. بحث‌های در حال انجام در میان گروه‌های جوان فلسطینی نشان می‌دهد که آن‌ها در صدد ایجاد یک سازمان واقعاً دموکراتیک هستند - یا تجدید سازمان آزادی‌بخش فلسطین (PLO) یا ایجاد یک سازمان سراپا جدید - که چشم‌اندازی از رهایی را دنبال خواهد کرد متضاد با آنچه تا کنون تشکیلات خودمختار معرف آن بوده است. به نظر می‌رسد این جوانان راه‌حل یک دولت را نسبت به مدل دو دولتی که بی‌اعتبار شده است ترجیح می‌دهند.

آیا آن‌ها قادر خواهند بود به زوال صهیونیسم پاسخ موثری بدهند؟ این سوآلی است که پاسخ دادن به آن دشوار است. فروپاشی یک پروژه دولتی همیشه با یک جایگزین بهتر همراه نیست. در سایر نقاط خاورمیانه - در سوریه، یمن و لیبی - ما دیده‌ایم که نتایج چقدر خونین و درازمدت می‌تواند باشد. این یک مورد از استعمارزدایی خواهد بود و قرن گذشته نشان داده است که واقعیت‌های پس از استعمار همیشه به بهتر شدن و بهبود وضعیت استعماری نمی‌انجامد. تنها خود فلسطینیان و ابتکار و اقدام آنها می‌تواند ما را در مسیر درست حرکت دهد. من معتقدم که دیر یا زود، ترکیب انفجاری شاخص‌هایی که در بالا نام بردم منجر به نابودی پروژه صهیونیستی در فلسطین خواهد شد. وقتی این اتفاق بیفتد، باید امیدوار باشیم که یک جنبش رهایی‌بخش قوی وجود داشته باشد که جای خالی را پر کند.

بیش از پنجاه و شش سال است که چیزی به نام «فرایند صلح» - فرایندی که هرگز به جایی نرسید - در واقع مجموعه‌ای از اقدامات آمریکایی و اسرائیلی در دستور کار بوده و از فلسطینی‌ها انتظار می‌رفته بیایند و آنرا صحه بگذارند. امروز، این به اصطلاح «صلح» باید جای خود را به استعمارزدایی بدهد و فلسطینیان باید بتوانند برنامه‌ی خود را برای منطقه صورت‌بندی کنند و این بار اسراییلی‌ها هستند که باید واکنش نشان دهند. این اولین بار خواهد بود، حداقل در چند دهه اخیر، که جنبش فلسطین پیشگام در ارائه پیشنهادهای خود برای دوران پس از استعمار و غیرصهیونیستی (یا هر نامی که به موجودیت جدید داده شود) خواهد بود. در این مسیر، احتمالاً به اروپا (شاید به کانتون‌های سوئیس و مدل بلژیک) یا به نحو مناسب‌تر، به ساختارهای قدیمی مدیترانه شرقی نگاه خواهند کرد، جایی که گروه‌های مذهبی سکولارشده به تدریج به گروه‌های قومی ـ ‌فرهنگی تبدیل شدند که در یک سرزمین کنار یکدیگر همزیستی می‌کردند.

خواه مردم این ایده را بپسندند یا از آن بترسند، فروپاشی اسرائیل دیگر امری قابل پیش‌بینی شده است. این احتمال باید از این پس در گفتگوهای بلندمدت درباره آینده منطقه لحاظ شود. این موضوع به اجبار در دستور کار قرار خواهد گرفت زیرا مردم متوجه می‌شوند که تلاش یک قرن، به رهبری بریتانیا و سپس ایالات متحده، برای تحمیل یک دولت یهودی بر یک کشور عربی رفته رفته به پایان خود نزدیک می‌شود. این تلاش تا این تاریخ موفق شده که جامعه‌ای از میلیون‌ها اشغالگر ایجاد کند، بسیاری از آن‌ها اکنون نسل دوم و سوم هستند. اما حضور آن‌ها در این سرزمین هنوز که هنوز است، درست مانند وقتی که تازه وارد می‌شدند، به تحمیل خشونت‌آمیز اراده‌شان بر میلیون‌ها نفر از مردم بومی بستگی دارد، مردمی که هرگز از مبارزه برای تعیین سرنوشت و آزادی در وطن خود دست برنداشتند. در دهه‌های آینده، اشغالگران باید این راه و رسم را کنار نهند و تمایل خود را برای زندگی به عنوان شهروندان برابر در یک فلسطین آزاد و استعمارزدایی شده نشان دهند.


بیشتر بخوانید:

راه مبارزه، هدف مبارزه ـ یادداشتی درباره حماس، نوشته‌ی عبدی کلانتری

اومانیسم گزینشی؟ درباره‌ی بروز احساسات، نوشته‌ی عبدی کلانتری


**

یهودیِ غیریهود،  نوشته‌ی آیزاک دویچر

بُت دروغین صهیونیسم،نوشته‌ی نائومی کلاین

بنی‌موريس و فلسطين، نوشته‌ی جفری گولدبرگ

فلسطينی ها و اسراييلی ها : چهل سال پس از جنگ شش روزه، نوشته آموس آز


**


جنگ غزه، روشنفکر ایرانی، و دیالکتیک فاجعه، نوشته‌ی عبدی کلانتری

صنعت هالوکاست، نوشته‌ی عبدی کلانتری





موزلمان

$
0
0

عبدی کلانتری

جمعه ۱۲ مرداد ۱۴۰۳


۱

ویکی‌پدیا می‌نویسد، «موزِلمان» یا مسلمان، (آلمانی، جمع: موزلمانر) اصطلاحی بود که میان زندانیان اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌های آلمان در طول هولوکاست، جنگ جهانی دوم، برای اشاره به کسانی استفاده می‌شد که از گرسنگی و خستگی رنج می‌بردند و آرام‌آرام به مرگ قریب‌الوقوع خود تسلیم می‌شدند. زندانیان موزلمان ضعف جسمانی شدید، لاغری مفرط، و آنگاه بی‌حسی نسبت به سرنوشت خود را به نمایش می‌گذاشتند، و به دلیل برخوردهای وحشیانه‌ی نازی‌ها به محیط اطراف خود بی‌پاسخ بودند. 

اکثراً یهودی بودند! بعضی‌ها کمونیست.

این جابجایی زبانی چگونه اتفاق افتاد؟ چرا «مسلمان» در زمان نازی‌ها چنین کاربردی پیدا کرد، خودتان به منابعرجوع کنید.

از ترانه:

بدون من، تو گم می‌شدی،

من برای تو برگزیده شده‌ام



۲

«موزلمان» اثر «:وومپسکات:» (برای سه دهه یار و یاور همیشگیِ پارتی‌های گاتیک ما در نیویورک)، یک قطعه‌ی موسیقیِ مبهم، نامشخص، و به شدت تیره است. اکثر ساخته‌های پیچیده‌ی این هنرمند آلمانی، رودی راتزینگر (:وومپسکات:)، ترکیبی از ضربان‌ الکترونیک تهاجمی و سنگین، کوبه‌های سنج‌مانند، دایره‌های ملودیک تو در تو، و اشعار دوپهلوست. کارهای چندلایه‌ی وومپسکات به موضوعاتی مثل نهایت رنج و بی‌طاقتی، ظلم و ظلمت، و وحشت وجودی می‌پردازد. «موزلمان» یک لایه تاریخی بی‌رحم را هم به این وحشت وجودی می‌افزاید که بازهم به معنی درد از دست دادن و آستانگی مرگ و قلب‌های سنگ‌شده است. 


۳

به این نماهنگ نگاه کنید: گلوله‌ی لی هاروی آسوالد، جان اف کندی، میدان گاوبازی، نیزه گاوباز، گاو قربانی که در میان انسان‌ها محاصره شده، موشک اتمی، نیزه در برابر نظام برتر، جنگ جهانی، مجسمه آزادی، هیروشیما، ژاکلین کندی عزادار، پرچم آمریکا روی انجیل مقدس، رویداد یازده سپتامبر، و . . . (در ضمن، در موضوع تروریسم انفجاری و تاریخچه‌ی آن، کتاب پرمضمون زنده‌یاد مایک دیویس، مارکسیست برجسته آمریکایی، به نام «واگن بودا» را هم ببینید!) 

نماهنگ «گروبین»:

https://www.youtube.com/watch?v=Jc196MPAfzg

https://open.spotify.com/track/3uuckb3OFbe2CHkb1Zi0Nl?si=bcca9ae72cf54d55


 

نماهنگ «موزلمان»:

https://www.youtube.com/watch?v=n1S_ei6UKp8

https://open.spotify.com/track/3FnsHE28osLiVFnzLZZB6X?si=7bf025ac643b41e0


اگر اهل این نوع موسیقی هستید، کارهای قدیمی‌تر، آثار بی‌نظیری مثل «گروبیَن» (Grobian)، «گریم ریپر» (The Grim Reaper)، «ثورنز» (Thorns)، «سویلنت گرین» (Solylent Green)، «کراس آو آیرون» (Cross of Iron)، «کاوفه داینه سیله» (Kaufe Deine Seele)،  و همین امسال «تانتس دِن تاد» (Tanz Den Tod) و قطعه‌ی دوست‌داشتنی «کیلینک اِ سپایدر» (Killing A Spider) را بشنوید. 

نماهنگ «کیلینگ اِ سپایدر»:

https://www.youtube.com/watch?v=-h4C1oScZYI

https://open.spotify.com/track/5Kn13aWQmXEBxQLNL3jSSx?si=5d0289e2e160493e


عبدی کلانتری

--

وومپسکات/ موزلمان/ ۲۰۱۱

-

بدون من، تو گم می‌شدی،

من برای تو برگزیده شده‌ام

*

کجا بودی؟

که هستی؟

به کجا می‌روی؟

به کجا باید بروی؟

*

من مسلمانِ تو هستم،

و می‌دانم کجا

چه زمانی

با قلبی در آرامش

به پیشبازِ مرگ

بایدم رفت

*

ــ رحم نخواهم داشت،

برای مسلمان ــ

*

بدون نفس

مثل نفس 

شعله‌های نفس

از من نفس

*

کجا بودی؟

که هستی؟

به کجا می‌روی؟

به کجا باید بروی؟

من مسلمانِ تو هستم

*

بدون نفس

من مسلمانِ تو هستم

مثل نفس 

من مسلمانِ تو هستم

شعله‌های نفس

من مسلمانِ تو هستم

از من نفس

من مسلمانِ تو هستم


کیوسک

$
0
0

چای و گپ فیسبوکی


عبدی کلانتری


منبع: فیسبوک عبدی کلانتری
۱۸ مهر ۱۳۹۵  (۹ اکتبر ۲۰۱۶)


بچه‌های خوب نیویورک و توابع: «کیوسک»، امشب: سالن «دروم» ــ تور آلبوم جدید

~

آلبوم جدید کیوسک به نام «ستریوتال» یکی از بهترین کارهای این گروه است: یاد و یادبودی از سالهای دور «موسیقی ِزیرزمینی» و ترس‌ها و پیگردها و جان‌‌های زیبایی که امنیت و دار و ندارشان را وثیقه می‌کردند تا موسیقی امروز دنیا به نسل جوان برسد. آهنگ‌های آلبوم تم مشترک دارد، در ستایش یک دوست و یک شخصیت‌ ِدوست داشتنی که در ابتدای هرآهنگ بخشی از گفته‌هایش آمده، از سالهای سیاه و روحیه‌ای زنده و فداکار که خلاف جریان آب شنا می‌کند، حاضر است به حبس بیفتد، تا مجموعه‌ای بزرگ فراهم کند و به  دست بروبکس برساند. آرش سبحانی مثل همیشه گیتارش را کوک می‌کند برای کسانی که تسلیم حزب باد نشدند و گاه به قیمت پرپر شدن و سوختن و برخاک افتادن، به عشق واقعی‌شان ــ موسیقی ــ وفادار ماندند. 

~

ترانه‌ها مثل سایر کارهای کیوسک طعنه‌زن و تلخ‌اند اما در قالب راک کلاسیک درجه‌ی یک، با صدای آشنای خسته و گرفته‌ی آرش سبحانیکه آنچه می‌بیند رنگ دلسردی و کناره گرفتن از دنیا دارد ــ ترانه‌هاش عکس‌های فوری است از موقعیت‌های  «ابسرد» (پوچ) جامعه‌ی ما و به تباهی کشیده شدن آنچه زیباست و متفاوت. اما موسیقی طپش دارد و مثل هر راک خوب، بده بستان گیتار و ضرب ریتمــسِکشن، شنونده را به هیجان و حتا رقص می‌آورد. 


«شبیه بولدوزرم» (شعر مهدی موسوی)، وقتی که به دقیقه چهارم می‌رسد، می‌کوبد و می‌پیچد و تلخی شعر را به بزم می‌کشاند. تنوع هم هست: در «بعضی وقتا» (آهنگ سوم) فورم رَپ را می‌آمیزد با ریف‌های گیتار، و در «یک لحظه» (آهنگ هفتم) مخلوطی از سامبا و باسانوای آمریکای لاتینی، فضای دریای کاریبین (کارائیب) را وارد کیوسک می‌کند؛ که نشان می‌دهد پشت چهره‌ی جدی و تلخ راکر گروه آرش، یک آکتور هزار چهره پنهان است:  گاه کولی، گاه شعبده باز صحنه‌ی تئاتر و خیابان، گاه دلقک کاباره، و گاه عاشق پیشه‌ی هالیوودی با کلاه و فراک! اما بهترین تراک‌های این آلبوم، راک ِگیتارمحور ناب است با پسزمینه‌ی کیبورد و ریتم سکشن جدی. «همه‌ی ما» طنز و طعنه به خود را با  ریف های شوخ سایکدلیک، و گیتار بلوز می‌آمیزد. «تهران را زنده نگهداریم»، (آهنگ ششم به انگلیسی) رولینگ ستونز خالص است منتها با صدای گرفته‌ی کیت ریچاردز، نه میک! و همه‌جا سراسر بلوزـ‌ راک و ملانکولی ِسرگشتگی، در بازی و طنازی ِ گیتار آرش سبحانی. 

https://www.youtube.com/watch?v=JyKqN44kmXQ


بعدالتحریر، ۲ مرداد ۱۴۰۳ ـ دو آلبوم جدیدتر «کابوس‌آباد» (۲۰۲۳) و «پایان شیرین» (۲۰۲۱) هم آثاری ارزنده هستند با تم‌های تبعید و دلتنگی، تنظیم‌های باکیفیت، و کارِ گیتار قرص و محکم ـ راک و بلوز ـ که امضای کیوسک است.

بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری:


تدفین در لوس آنجلس: مرگ رسمی موسیقی پاپ تبعیدی

$
0
0

 عبدی کلانتری


منبع و کامنتها : فیسبوک عبدی کلانتری

یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶ - ۱۷ دسامبر ۲۰۱۷

این روزها پیش فروش کنسرت‌های بزرگ و موفق محسن یگانه در لوس آنجلس و شهرهای دیگر ایالت کالیفرنیا، با سالن‌های پر از غوغای جوانان، نشانه‌ای از مرگ قطعی موسیقی پاپ تبعیدی است. محسن یگانه سه چهار سال پیش هم به لوس آنجلس آمده بود و در ماههای گذشته هم در همین ایالت برنامه اجرا کرد، اما فضای موسیقی پاپ و فرهنگ تازه‌ی کنسرت رفتن درایران ماه به ماه و سال به سال متحول می‌شود و «سوپرستار»های آن بزرگ و بزرگ‌تر، و حضورشان در میان ایرانیان خارج از کشور بارزتر.




۱ 

موسیقی پاپ تبعیدی را با عنوان «موسیقی لوس‌آنجلسی» می‌شناسند و بخشی از روشنفکران ایرانی، در کنار موسیقیدانان سنتی، آن را همیشه با تحقیر نگاه کرده‌ا‌ند. ژانری که در سالهای آخر حکومت پهلوی شکُفت و تبلور عواطف و احساس میلیونها جوان طبقه‌ی متوسط آن دوران بود. این موزیک، با انقلابی که به جای آزادی برای ما تئوکراسی شیعی را به ارمغان آورد، آواره‌ی دنیا شد و سرانجام در «لوس آنجلس» خیمه زد. همزمان با دهشتِ شکنجه‌ها و تواب‌سازی‌ها، با «انقلاب فرهنگی اسلامی»، همزمان با جنگ و ویرانی ِهشت ساله و «دفاع مقدس»، هم‌هنگام با قتل عام زندانیان سیاسی ۶۷ و مبارزه با «استکبار»، در ایران تصنیف و ترانه‌ی پاپ و راک همه «زیرزمینی» شد. صدای زن زیرزمینی شد. فرهاد و فریدون فروغی دقمرگ شدند و سیمین غانم و گوگوش و کورش یغمایی خانه نشین. عباس مهرپویا و محمد نوری بدون هیچ حمایتی درگذشتند بی‌آنکه کسی بتواند سبک موسیقی خاص آنها را در ترانه‌ی پاپ دنبال کند. سازهای مدرن گیتار و درامز و فن تنظیم ترانه‌ی مُدرن زیر زمینی شدند. کنسرت ممنوع شد. ترانه‌ی عاشقانه قدغن شد. رقص جایش را به سماع ِ نشسته‌ و بی‌حرکت ِمردان ریشوی تارنواز داد. 

۲ 

موسیقی پاپ تبعیدی مرهمی بود موقتی برای این دردها، یادآور دوران  طلایی طبقه‌ی متوسط قدیم، نوستالژی گذشته برای دوران تاریک و تلخ کنونی؛ نغمه‌ی قاچاق‌شده‌ی شادی بود در عصر محنت، و در مواردی صدای اعتراض بود به هرآنچه قدغن شده بود. شهیار قنبری روی زخمه‌ی گیتار فلامینکو می‌خواند، «آبیِ دریا قدغن، شوقِ تماشا قدغن؛ عشق دوماهی قدغن، باهم و تنها قدغن؛ پچ‌پچ و نجوا قدغن، رقصِ سایه‌ها قدغن».

۳ 

نخستین میخ تابوت، با پیشرفت تکنولوژی کوفته شد: صنعت لوح فشرده یا «سی دی» با فرارسیدن عصر اینترنت و پخش آنلاین یکشبه ورشکست شد وصنعت تولید موسیقی، تا یافتن مدل تازه‌ای برای تجارت، دچار بحرانی عمیق، و صفحه‌فروشی‌های بزرگ زنجیره‌ای نظیر «تاور رکوردز» و «ویرجین رکوردز» یکی پس از دیگری تعطیل شدند. جامعه‌ی هنرمندان تبعیدی ایرانی هم با تعطیل صنعت «سی دی»، منبع اصلی درآمدش را از دست داد. 

۴

میخ بعدی تابوت، نرم‌افزارهای کامپیوتری و تولید تازه‌ی استودیویی و نیز شیوع ویدئوی موسیقی (یوتوب) برای بازاریابی بود. موسیقی لوس آنجلس، با کمبود نوازنده و کادر فنی استودیویی مواجه بود. هنرمندان، سرمایه‌گذارانشان را از دست دادند. آهنگسازان و خواننده‌ها، می‌بایست از جیب خود برای هر ویدئو دستکم، ده بیست هزار دلار سرمایه بگذارند. سرمایه‌ برنمی‌گشت. از این پس، سرمایه‌ی تازه نفس و دست و دل‌باز را تاجران ِاصلاح‌طلب نظام اسلامی، و شبکه‌های تلویزیونی‌شان، فراهم می‌کردند. همانها که از سالها پیش، از  دوبی  وترکیه، برای اروپا و آمریکا خیز برداشته بودند.

۵ 

آهنگسازان و خوانندگان تبعیدی به تدریج و با اکراه، ترانه‌سرایان جوان و استعدادهای فنی داخل کشور را به کمک گرفتند. میان خود‌شان اختلاف افتاد. سیاست آنها، گفته نگفته، سیاست ِسلطنت‌طلبانه بود که سر ستیز داشت با «فشن اسلامی»ِ مد روز، حتا با «جنبش سبز» و هنرمندانش. مهرداد آسمانی، در گفتگویی تلویزیونی، این مسأله مهم را مطرح کرد  (مهم از دید هویت و سرشت موسیقی لوس‌آنجلس) که خوانندگانی نظیر داریوش که حالا به ترانه سرایان داخل کشور  روی آورده‌اند، آیا متوجه هستند با این کار بر مضمون و محتوای همه‌ی کارهای گذشته‌ی خود خط بطلان می‌کشند؟ جهان معنایی ِ ترانه‌های ایرج جنتی عطایی، اردلان سرفراز، شهیار قنبری، زویا زاکاریان، از جنس دیگری بود، نشانه‌ها و حساسیت‌های سکولار و مُدرنی داشت که اساساً لحظه‌های زندگی و عشق و باهم بودگی را طور دیگری تعریف می‌کرد و به حس و عاطفه پیوند می‌داد. وقتی برای سی چهل سال شما این جهان معنایی و حسی را آواز سردادی، چطور می‌توانی یک‌شبه چرخش کنی و بخوانی، «اگر شکنجه‌گر تویی، شکنجه اشتباه نیست.» مهرداد آسمانی می‌پرسد این شعر عاشقانه است یا پیامی برای شخصی روحانی در بالا؟ «روزبه بمانی» حساسیت‌اش و عاطفه‌ی شعری‌اش محصول جهانی مذهبی است؛ و دیگرانی نظیر او، همه از صافی وزارت ارشاد می‌گذرند. به همین خاطر، مهرداد آسمانی ترانه‌ای از ایرج جنتی عطایی می‌خواند با عنوان «ترانه‌هامو پس بده!»

۶

مهرداد آسمانی از قضا خود محصول جمهوری اسلامی است، آغاز کارش با همکاری محمدصالح علاء و ترانه‌های او، در نهادهای فرهنگی جمهوری اسلامی کلید خورد، اما وقتی فضا را برای فعالیت و خلاقیت خود بسته دید، رخت به تبعید کشید، به تدریج در جامعه‌ی هنرمندان تبعیدی بر فضای سوءظن غلبه کرد و با آهنگ‌سازی مستمر، در میان جامعه‌ی موسیقی‌دانان تبعیدی جا افتاد. او برای مهستی، ابی، داریوش، شهره، نوش‌آفرین، لیلا فروهر، شهرام صولتی ، شهرام شب‌پره، و بسیاری دیگر آهنگ ساخت و در کنسرت‌ها در کنارشان خواند. جالب است که صدای او بی‌شباهت به صدای محسن یگانه نیست. اگر در ایران مانده‌بود، با آن کارنامه و استعدادی که در آهنگسازی نشان داده، شاید هم‌اکنون از سوپرستارهای بازار پاپ ایران می‌بود. اما تبعید کارنامه‌ی او را دفن کرده، حال آنکه استعدادهای متوسط‌تر مثل محسن یگانه سالن‌ها را پر می‌کنند. آن عده که مشکل‌پسندند و موسیقی‌شناس‌تر، باید شاهد باشند که هنرمندان جدی و صاحب سبک در این حیطه‌ها، هنرمندانی چون شاهین نجفی، سعید شنبه‌زاده، آرش سبحانی و کیوسک، محسن نامجو، سوسن دیهیم، رعنا فرهان، شهرزاد سپانلو، و انگشت‌شماری دیگر، با مشکلات تولید، بودجه، استودیو، سالن کنسرت و «جمعیت» به طور روزانه دست و پنجه نرم کنند و در این رقابت بزرگ بازار و سرمایه، جای پایی ولو کوچک برای خود نگه بدارند. سوپرستارهای «نظام» اما از این موانع عبور کرده‌اند،  حتا خارج از کشور.

۷ 

ستاره‌های موسیقی پاپ تبعیدی به زمستان عمر خود رسیده‌اند. حتا سوپرستارها دیگر کنسرت چندهزار نفری ندارند، مگر به طور گروهی در مراسم نوروزی. سال گذشته، در کنسرت «ابی»، در سالن «سپیس» لانگ آیلند (نیویورک)، وارد که می‌شدی، اول بوی چربی کباب توی ذوق می‌زد و بعد تمرین نداشتن اعضای گروه. با این حال چندصدنفری آمده بودند، ابی سالن را گرم کرد، و جوانها متن ترانه‌ها را از بربودند. اما همین! نه کار تازه‌ی خوبی و نه حضور صحنه‌ای کاریزماتیکی! نوروز گذشته، در آمفی تئاتر «کوینز کالج» نیویورک، گوگوش توانست یک سالن هزار نفری را پر کند که اکثراً افراد نسل‌های پیش بودند. گوگوش با آنکه سرما خورده بود، سنگ تمام گذاشت و صدایش را بالا کشید تا حق همه‌ی نُت‌های دشوار را بخوبی ادا کند. اما این کنسرت کوچک کجا، و سالن بیست هزار نفری «نَسا کالوزیوم» کجا که او بلافاصله پس از مهاجرت در آن برنامه گذاشت و یک صندلی خالی نمانده بود. عارف، ابی، داریوش، ستار، گوگوش، شماعی‌زاده، سیاوش قمیشی، معین، منصور، حبیب (درگذشته)، شهرام شب‌پره، شهره، نوش‌آفرین، و اندی به تدریج صحنه را خالی می‌کنند و با خروج آنها پرده‌ی نهایی موسیقی لوس آنجلس خواهد افتاد.
 

۸

اما مهمترین سبب افول موسیقی پاپ تبعیدی، نه ناشی از توطئه‌های نظام اسلامی است، نه سازشکاری هنرمندان، و نه شکاف نسلی. توضیح جامعه‌شناسانه‌اش به گمان من همان است که دو سال پیش در گفتگویی با عنوان «نظام را چگونه بفهمیم؟» این طور بیان کردم: نبوغ نظام (به طور عینی، بدون آنکه «مغز»ی از بالا در آن دست به توطئه و برنامه‌ریزی زده باشد) جایی است که بتواند طبقه‌ی متوسط خودش را تولید کند. جایی که موسیقی زیرزمینی خودش، کنسرت خودش، و حتا «ناراضی» ی خودش را تولید کند. که از «جنس» خودش باشد. نظام محاسبه می‌کند، امروزه دیگر «هجوم فرهنگی» را نمی‌توان با فرهنگ شهادت خنثا کرد. «استشهادی» جواب نمی‌دهد به نسل تازه‌ی جوانان شهری که از جنگ و جیره بندی خاطره مبهمی دارند. مهم‌تر از هرچیز، عصر اینترنت فرا رسیده. اینترنت و یک کهکشان امکانات ارتباط فرهنگی. اینترنت، طبقه‌ی متوسط قدیم را جا گذاشته! حالا نبوغ نظام باید در تولید شکل‌های بومی محصولات فرنگ باشد. تئوکراسی ارتش سایبری دارد، نیروی هسته‌ای و ماهواره‌ی فضایی دارد. چرا نباید بورژوازی تازه بدوران رسیده‌ی خودش را داشته باشد؟  از ژورنالیسم تا سریال تلویزیونی، از بوتیک تا فشن اسلامی. از توریسم تا سینمای فستیوالی. نسل جوان استقبال می‌کند. برای اولین بار در تاریخ نظام اسلامی، نظامی که خمینیسم انقلابی و ضد استکباری تأسیس کرد تا جامعه‌ی توحیدی کوخ نشینان، الگوی پابرهنگان جهان شود، برای اولین بار در این نظام، طبقه متوسطی متولد شده که دیگر نیازی به تنبیه و تزکیه‌ی روحی ندارد. نیازی هم به روشنفکران نسل‌های پیشین و آرمان‌های آنها ندارد. این طبقه‌ی متوسط، دیگر ناراضی (به مفهوم ضد نظام) نیست. خودی است. مکتبی نیست اما به لیبرال دموکراسی غربی هم نیازی ندارد. این بنیاد مشروعیت کنونی است. تا موج بحران‌های اقتصادی آینده فرا برسد.///ع. ک.

** ویدئوی زیر، آغاز کار دو سوپرستار کنونی موسیقی پاپ مردم‌پسند را حدود ده سال پیش نشان می‌دهد: محسن چاووشی و محسن یگانه؛ و رسمی شدن تحریرهای نوحه در پاپ و ترانه و رقص و تکنو. زیباست و ساده‌هضم، و جنسی متفاوت دارد از پاپ تبعیدی. در جمهوری اسلامی، کنار صدها جنس تقلیدی و تقلبی، به طور اجتناب‌ناپذیری فوران استعداد و نوآوری را هم شاهدیم.

تگ فیسبوک #موسیقی_و_حال


بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری:




عشق، سوگ، اعتراض

$
0
0

 عبدی کلانتری

۱

سمبولیسم مرکزی این ویدیو، زنی که سرش را می‌تراشد، معانی فرهنگیِ فشرده‌ای با خود دارد: تنزه از مادیات (بودیسم)، سوگواری (مصر و یونان باستان)، تنبیه به گناه همکاری با دشمن (جنگ جهانی دوم)، و البته فمینیسم مدرن و رهایی از زندان کلیشه‌های مردسالار، حتی اَندروجینی، و عاشقی.

و اضافه کنیم نمادی از سرکشی و اعتراض اجتماعی که همزمان عاشقی هم هست (زن، زندگی، آزادی). 

اینجا، نخست نوعی ترس در چشمان زن می‌دود، نفس‌زدن و اضطراب، او از آن گذر می‌کند، تا برسد به آن نگاه معنی‌داری که میان او و مرد در پایان رد و بدل می‌شود. تراژیک، عاشقانه، و رهایی‌بخش.




۲

دراگز که بالابرنده باشد، مثل کوک، «اووِر دُوز» می‌تواند مرگْ‌آگاه و عاشقانه تصور شود: همین ترجیع‌بند بود که مرا گرفت و مثل آینه‌های رویارو یک رشته تداعی معانی تصویری و تراژیک را در ذهنم زنده کرد:

I overdosed my soul

With beautiful fragments of you


اینجا ببینید:

https://www.youtube.com/watch?v=qRipsM-qrWI


طلایی نمی‌ماند

-------------

من صلیب توام، 

بر دوشم کش

همان روح‌ام

که به عقد تو در می‌آیم

من مریم مقدس توام

**

گلوله و خشاب عشق

پیچیده نیست

اشتباه نیست

سرنوشت نیست

اجباری در کار نیست

**

روح خود را [تا مرگ] لبریز می‌کنم از 

تکه‌های زیبای تو

نمی‌ترسم از کثیف شدن

هیچ چیز طلایی نمی‌ماند

**

هیچ چیز دیگری از تو نمی‌خواهم

جز اینکه

مثل من میان آتش باشی

هیچ چیز دیگری از تو نمی‌خواهم

جز اینکه همچون من 

در گلوی درد

**

. . .

تو شاید شیطانِ من

تو شاید خدای من باشی


نمی‌ترسم از کثیف شدن

هیچ چیز طلایی نمی‌ماند

روحم را لبریز می‌کنم از

تکه‌های زیبایت

**

از انتظارات تو بیمارم

از انتظارات خود بیمارتر

چرا رهایی نمی‌رسد

برای تو، برای من؟


نمی‌ترسم از کثیف شدن

هیچ چیز طلایی نمی‌ماند

روح خود را تا مرگ 

لبریز می‌کنم از 

تکه‌های زیبای تو



---

کپی‌رایت:

موسیقی از کریستیان آروی و امسه آروی-ایلس

متن ترانه از امسه آروی-ایلس / ترجمه فارسی ع. ک.


این هم دو کار زیبای دیگر از از «بلَک نِیل کاباره»:

اتوژنیک:
https://www.youtube.com/watch?v=6QaT6CLuimE

ورونیکا:
https://www.youtube.com/watch?v=Yf8FJSUf0E4





سخنرانی آرونداتی روی به هنگام دریافت جایزه «پن ـ پینتر»

$
0
0

 آرونداتی روی

هیچ تبلیغاتی روی زمین نمی‌تواند زخم فلسطین را پنهان کند 

متن کامل سخنرانی به مناسبت دریافت جایزه «پن ـ پینتر»

برگردان از انگلیسی به وسیله‌ی چت جی‌بی‌تی،  نسخه فور او (اندکی ویراسته شده، ع. ک.)

-

آرونداتی روینویسنده‌ی سرشناس هندی و فعال سیاسی  برنده‌ی امسالِ جایزه «پن ـ پینتر»اعلام شد. این جایزه هر سال از طرف «پن» (انجمن قلم) انگلیس به یاد نمایشنامه‌نویس هارولد پینتر اهدا می‌شود. آرونداتی روی کمی بعد از اعلام نامش برای دریافت این جایزه گفت که سهم خود را از پول این جایزه به صندوق کمک به کودکان فلسطینی اهدا خواهد کرد. او همچنین نویسنده و فعال بریتانیایی-مصری، علاء عبدالفتاح را به عنوان «نویسنده دلیر» [عنوانی به مناسبت شهامت اخلاقی و پایداری در برابر استبداد] معرفی کرد که جایزه خود را با او تقسیم خواهد کرد. آنچه در ادامه می‌آید، متن کامل سخنرانیآرونداتی روی به مناسبت دریافت جایزه است که در تاریخ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۴، در کتابخانه بریتانیا در لندن، انگلستان، ایراد شد.


آرونداتی روی

--

از شما، اعضای انجمن «پن انگلیس» و اعضای هیئت داوران، تشکر می‌کنم که مرا شایسته دریافت جایزه «پن ـ پینتر» دانستید. مایلم سخنانم را با معرفی نام «نویسنده دلیر» امسال که من برای اشتراک این جایزه انتخاب کرده‌ام، آغاز کنم.

-

سلام می‌کنم به تو، علاء عبدالفتاح، نویسنده دلیر، کسی که این جایزه را با او شریک هستم. ما امیدوار بودیم و دعا می‌کردیم که در سپتامبر آزاد شوی، اما دولت مصر به این نتیجه رسید که تو نویسنده‌ای زیباتر و متفکری خطرناکتر از آن هستی که آزادت کنند. اما تو اینجا، در این اتاق، با ما هستی. تو مهم‌ترین شخص اینجایی. از زندان نوشتی: «کلماتم دیگر هیچ قدرتی نداشتند اما همچنان از وجود من جاری می‌شدند. صدای من هنوز هست، حتی اگر تنها تعداد اندکی به آن گوش دهند.» ما داریم به تو گوش می‌دهیم، علاء. با دقت.

-

سلام می‌کنم به تو هم، نائومی کلاین عزیزم، دوست هر دوی ما، من و علاء. از اینکه امشب اینجا هستی، از تو ممنونم. این برای من دنیایی ارزش دارد.

-

به همه شما که اینجا گرد آمده‌اید سلام می‌کنم، و همچنین به کسانی که شاید برای این جمع عزیز نامرئی باشند، اما برای من به اندازه هر کس دیگری در این اتاق، کاملاً قابل رؤیت‌اند. از دوستان و همراهانم در زندان‌های هند سخن می‌گویم ــ وکلا، دانشگاهیان، دانشجویان، روزنامه‌نگاران ــ عمر خالد، گلفیشا فاطمه، خالد سیفی، شرجیل امام، رونا ویلسون، سورندرا گادلینگ، ماهش رات. به تو، دوست عزیزم خرم پرویز، یکی از برجسته‌ترین افرادی که می‌شناسم، که سه سال است در زندان هستی، و همچنین به تو، عرفان مهراج و هزاران نفری که در کشمیر و سراسر کشور زندانی هستند و زندگی‌شان ویران شده است، از همه‌ی اینان سخن می‌گویم.

-

وقتی روت بورث‌ویک، رئیس «پن ـ انگلیس» و عضو هیئت داوران پینتر، برای اولین بار در مورد این افتخار به من نوشت، گفت که جایزه پینتر به نویسنده‌ای اهدا می‌شود که تلاش کرده «حقیقت اصلیِ زندگی‌ها و جامعه‌های ما» را از طریق «عزم فکری بی‌تزلزل، بدون امان و قاطعانه» تعریف کند. این نقل قولی است از خود هارولد پینتر که در سخنرانی پذیرش جایزه نوبل ادا کرد.

-

کلمه «بی‌تزلزل» مرا برای لحظه‌ای متوقف کرد، چون خودم را کسی می‌دانم که تقریباً همیشه در حال هراس و لرز است.


مایلم کمی درباره موضوع «تزلزل» و «بی‌تزلزل» مکث کنم، که شاید بهترین نمونه‌اش خود هارولد پینتر باشد. 

از پینتر نقل می‌کنم:


در اواخر دهه ۱۹۸۰، در جلسه‌ای در سفارت آمریکا در لندن حضور داشتم.  

کنگره ایالات متحده در شرف تصمیم‌گیری درباره اعطای بودجه بیشتر به نیروهای «کنترا» [نیروهای راستگرا] بود که برای سرنگونی دولت نیکاراگوئه [دولت چپ‌گرای ساندنیست که با یک انقلاب مردمی علیه دیکتاتوری سوموزا روی کار آمدند] وارد جنگ شده بودند. من عضو هیئتی بودم که به نمایندگی از نیکاراگوئه صحبت می‌کرد، اما مهم‌ترین عضو این هیئت پدر روحانی «جان متکالف» بود. رهبر هیئت آمریکایی «ریموند سیتز» بود (که آن زمان نفر دوم سفارت بود و بعدها خود سفیر شد). پدر روحانی متکالف گفت: «جناب آقا، من مسئول یک منطقه روستایی کشیش‌نشین (پاریش) در شمال نیکاراگوئه هستم. اهالی منطقه‌ی من یک مدرسه، یک مرکز بهداشت و امداد طبی، و یک مرکز فرهنگی ساخته‌اند. ما در صلح و آرامش زندگی می‌کردیم. چند ماه پیش، نیروهای کنترا به منطقه‌ ما هجوم آوردند. آن‌ها همه چیز را ویران کردند: مدرسه، مرکز بهداشتی و مرکز فرهنگی. آن‌ها پرستاران و معلمان را مورد تجاوز جنسی قرار دادند، پزشکان را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن قتل‌عام کردند. مثل وحشی‌ها رفتار کردند. لطفاً از دولت آمریکا بخواهید که حمایت خود را از این فعالیت‌های تروریستی هولناک متوقف کند.

ریموند سیتز شهرت بسیار خوبی به عنوان فردی منطقی، مسئول و بسیار فهمیده داشت. او در محافل دیپلماتیک بسیار مورد احترام بود. او گوش داد، مکث کرد، و سپس با جدیت سخن گفت. «پدر روحانی، بگذارید چیزی به شما بگویم. در جنگ، همیشه مردم بی‌گناه عذاب می‌برند.» سکوتی یخ‌زده برقرار شد. ما به او خیره شدیم. کوچکترین تزلزلی نداشت. 

-

به یاد بیاورید که رئیس‌جمهوری رانالد ریگان نیروهای کنترا را «معادل اخلاقی پدران بنیان‌گذار آمریکا»خواند. عبارتی که او آشکارا علاقه زیادی به آن داشت. او همچنین از این عبارت برای توصیف مجاهدین افغانستان که توسط «سیا» حمایت می‌شدند استفاده کرد، همان کسانی که بعداً به طالبان تبدیل شدند. و اکنون طالبان پس از جنگی بیست‌ساله علیه حمله و اشغال آمریکا، بر افغانستان حکومت می‌کنند. قبل از کنتراهای نیکاراگوئه و مجاهدین اسلامی افغانستان، جنگ ویتنام و دکترین نظامی «بی‌تزلزل» آمریکا بود که به سربازانش دستور می‌داد «هر چیزی که تکان می‌خورد را بکشند.» اگر مستنداتی که با عنوان «اسناد پنتاگون» منتشر شد و دیگر اسناد مرتبط با اهداف جنگی آمریکا در ویتنام را بخوانید، می‌توانید از بحث‌های «بی‌تزلزل» و پرشور آن‌ها در مورد چگونگی ارتکاب نسل‌کشی لذت ببرید: آیا بهتر است مردم را یک‌باره بکشید یا آن‌ها را به‌آرامی از گرسنگی بمیرانید؟ کدام بهتر به نظر می‌رسد؟ مشکلی که بلندپایگان دل‌نگران پنتاگون با آن روبرو بودند این بود که برخلاف آمریکایی‌ها که خواهان «زندگی، خوشبختی، ثروت و قدرت» هستند، آسیایی‌ها برعکس «با استواری و جان‌سختی، نابودی ثروت و مردن آدم‌ها را قبول می‌کنند.» و آمریکا چاره‌ای ندارد جز اینکه «منطق استراتژیک خود را تا نتیجه نهایی آن، یعنی نسل‌کشی» به انجام برساند. مسئولیتی وحشتناک که باید «بدون تزلزل» آن را تحمل کرد.

-

و اکنون اینجاییم، پس از تمام این سال‌ها، بیش از یک سال از آغاز نسل‌کشی دیگری می‌گذرد. نسل‌کشی بی‌وقفه و بی‌تزلزل آمریکا و اسرائیل در غزه و اکنون در لبنان که از تلویزیون هم پخش می‌شود، در دفاع از اشغالگری استعماری و یک دولت آپارتاید. آمار رسمی تا کنون ۴۲,۰۰۰ نفر کشته را گزارش داده، که اکثریت آن‌ها زنان و کودکان هستند. این شامل کسانی نمی‌شود که زیر آوار ساختمان‌ها، محله‌ها، شهرها جان داده‌اند، و آن‌هایی که هنوز اجسادشان یافت نشده است. تحقیق اخیر«آکسفام»  [کنفدراسیون بین‌المللی نهادهای مردم‌نهاد برای عدالت اقتصادی و زیست‌محیطی و کاهش نابرابری‌های جنسی] نشان می‌دهد که تعداد کودکانی که به دست ارتش اسرائیل در غزه کشته شده‌اند، بیشتر از تعداد کودکانی است که در دوره مشابه در هر جنگ دیگری در ۲۰ سال گذشته کشته شده‌اند.

-

برای تسکین عذاب وجدان جمعی‌شان نسبت به بی‌تفاوتی اولیه‌شان در برابر یک نسل‌کشی ــ نسل‌کشی نازی‌ها علیه میلیون‌ها یهودی اروپایی ــ ایالات متحده و اروپا زمینه را برای یک نسل‌کشی دیگر آماده کردند. مانند هر دولتی در تاریخ که دست به پاکسازی قومی و نسل‌کشی زده، صهیونیست‌ها در اسرائیل، که خود را «قوم برگزیده» می‌دانند، با انسانیت‌زدایی از فلسطینیان شروع کردند تا سپس آن‌ها را از سرزمین‌شان بیرون کنند و به قتل برسانند.

-

نخست‌وزیر اسبق اسراییل «مناخم بگین» فلسطینی‌ها را «جانوران دوپا» می‌نامید، اسحاق رابین آن‌ها را «ملخ‌هایی» خواند که «باید له و لورده شوند»، و گولدا مایر گفت «چیزی به نام فرد فلسطینی وجود ندارد.» وینستون چرچیل، آن جنگجوی مشهور علیه فاشیسم، گفت: «من نمی‌پذیرم که سگ در آخور حق نهایی به آخور را داشته باشد، حتی اگر برای مدت طولانی آنجا خوابیده باشد» و سپس اعلام کرد که یک «نژاد برتر» حق نهایی به آخور را دارد. پس از آنکه آن جانوران دوپا، ملخ‌ها، سگ‌ها، و ناانسان‌ها به قتل رسیدند، از نظر قومی پاکسازی و به گتوها رانده شدند، کشوری جدید متولد شد. این کشور به عنوان «سرزمین بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین» جشن گرفته شد. دولت اسرائیل، مسلح به سلاح‌های هسته‌ای، به عنوان یک پایگاه نظامی و دروازه‌ای به سوی ثروت و منابع طبیعی خاورمیانه برای ایالات متحده و اروپا مستقر شد. تصادف زیبایی از اهداف و مقاصد.

-

این دولت جدید بی‌تردید و بی‌تزلزل حمایت شد، مسلح و تامین مالی شد، نازپرورده و تشویق شد، بدون توجه به هر جنایتی که مرتکب می‌شد. مثل کودکی محافظت‌شده در خانه‌ای ثروتمند که والدینش با افتخار لبخند می‌زنند در حالی که او مرتکب خرابکاری پشت خرابکاری می‌شود. جای تعجب نیست که امروز احساس آزادی می‌کند که به‌صورت علنی به ارتکاب نسل‌کشی افتخار کند (اسناد پنتاگون حداقل محرمانه بودند. باید دزدیده و افشا می‌شدند). جای تعجب نیست که سربازان اسرائیلی تمام حس شرافت را از دست داده‌اند. جای تعجب نیست که آن‌ها شبکه‌های اجتماعی را با ویدیوهای وقیحانه از خودشان پر می‌کنند، لباس‌های زیر زنانی را که کشته یا آواره کرده‌اند بر تن دارند، ویدیوهایی از خودشان که مرگ فلسطینیان و کودکان زخمی یا زندانیان زیر تجاوز و شکنجه را به تمسخر می‌گیرند، تصاویری از خودشان که در حالی که سیگار می‌کشند یا با هدفون به موسیقی گوش می‌دهند، ساختمان‌ها را منفجر می‌کنند. این‌ها چه کسانی هستند؟


چه چیزی می‌تواند آنچه اسرائیل انجام می‌دهد را توجیه کند؟


پاسخ، طبق گفته اسرائیل و متحدانش، و همچنین رسانه‌های غربی، حمله حماس به اسرائیل در ۷ اکتبر سال گذشته است، قتل غیرنظامیان اسرائیلی و گروگان‌گیری اسرائیلی‌ها. طبق گفته آن‌ها، تاریخ تنها از یک سال پیش آغاز شده است.

-

خب، حالا به جایی از سخنرانی من می‌رسیم که انتظار می‌رود برای محافظت از خودم، از «بی‌طرفی» و جایگاه مستقل فکری‌ام، دچار مکث شوم. این بخشی است که از من انتظار می‌رود به یک معادله اخلاقی تن بدهم و حماس، گروه‌های نظامی دیگر در غزه و هم‌پیمان‌شان حزب‌الله در لبنان را به خاطر کشتن غیرنظامیان و گروگان‌گیری محکوم کنم. و مردم غزه را که حمله حماس را جشن گرفتند، محکوم کنم. وقتی این کار را انجام دهم، همه چیز آسان می‌شود، اینطور نیست؟ خب، همه بد هستند، چه می‌توان کرد؟ بیایید همه‌ی طرفین را محکوم کنیم تا بعد برویم به خریدهای خانه برسیم.


خیر، من از شرکت در این بازی محکوم کردن [هر دو طرف] خودداری می‌کنم. بگذارید صریح بگویم. من به مردم تحت ستم نمی‌گویم که چگونه باید در برابر ستم‌شان مقاومت کنند یا چه کسانی باید هم‌پیمان‌شان باشند.

-

وقتی رئیس‌جمهور آمریکا، جو بایدن، در جریان سفرش به اسرائیل در اکتبر ۲۰۲۳ با نخست‌وزیر بنیامین نتانیاهو و کابینه جنگ اسرائیل ملاقات کرد، گفت: «من فکر نمی‌کنم که برای صهیونیست بودن لازم است یهودی باشید، و من یک صهیونیست هستم.»

-

برخلاف رئیس‌جمهور جو بایدن، که خود را یک صهیونیست غیر یهودی می‌نامد و «بدون تزلزل» اسرائیل را در حین ارتکاب جنایات جنگی‌اش تامین مالی و مسلح می‌کند، من قصد ندارم خودم را در هیچ قالبی که از نوشته‌هایم محدودتر باشد، تعریف کنم. من همان چیزی هستم که می‌نویسم.

-

من کاملاً آگاهم که با توجه به اینکه نویسنده‌ای هستم که هستم، غیرمسلمانی که هستم و زنی که هستم، زندگی کردن برایم تحت حاکمیت حماس، حزب‌الله یا رژیم ایران بسیار دشوار و شاید غیرممکن باشد. اما موضوع اینجا این نیست. موضوع این است که خودمان را در مورد تاریخ و شرایطی که تحت آن‌ها این گروه‌ها به وجود آمده‌اند آموزش دهیم. موضوع این است که در حال حاضر آن‌ها در حال مبارزه با یک نسل‌کشی مداوم هستند. موضوع این است که از خود بپرسیم آیا یک نیروی مبارز لیبرال و سکولار وجود دارد که بتواند در برابر یک ماشین جنگی نسل‌کش مقاومت کند؟ زیرا وقتی همه قدرت‌های جهان علیه آن‌ها [مردم فلسطین] هستند، چه کسی را دارند که به او روی بیاورند جز خدا؟ من آگاهم که حزب‌الله و رژیم ایران منتقدان سرسختی در کشورهای خودشان دارند، برخی از آن‌ها نیز در زندان‌ها رنج می‌کشند یا با سرنوشت‌های بدتری مواجه شده‌اند. من آگاهم که برخی از اعمال آن‌ها [اسلامگرایان] از جمله کشتار غیرنظامیان و گروگان‌گیری توسط حماس در ۷ اکتبر، جرایم جنگی محسوب می‌شود. با این حال، نمی‌توان میان این اقدامات و آنچه اسرائیل و ایالات متحده در غزه، کرانه باختری و اکنون در لبنان انجام می‌دهند، برابری قائل شد. ریشه تمام این خشونت‌ها، از جمله خشونت ۷ اکتبر، اشغال سرزمین فلسطینی‌ها توسط اسرائیل و به‌زیرسلطه‌کشیدن مردم فلسطین است. تاریخ از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ آغاز نشده است.

-

از شما می‌پرسم، کدام یک از ما که در این سالن نشسته‌ایم حاضر است به‌طور داوطلبانه به تحقیر و ستمی که فلسطینیان در غزه و کرانه باختری طی دهه‌ها به آن دچار شده‌اند، تن بدهد؟ چه روش مسالمت‌آمیزی وجود داشته که مردم فلسطین امتحان نکرده‌اند؟ چه سازشی بوده که آن‌ها نپذیرفته‌اند ــ به جز آنکه از آن‌ها خواسته شده به زانو درآیند و خاک بخورند؟

-

اسرائیل در حال مبارزه در جنگی دفاعی نیست. این جنگی است تهاجمی. جنگی برای اشغال بیشتر سرزمین، تقویت دستگاه آپارتاید خود و تشدید کنترل بر مردم فلسطین و منطقه.

-

از ۷ اکتبر ۲۰۲۳، اسرائیل علاوه بر کشتن ده‌ها هزار نفر، بیشتر جمعیت غزه را چندین بار آواره کرده است. بیمارستان‌ها را بمباران کرده است. به طور عمدی پزشکان، کارکنان امدادی و روزنامه‌نگاران را هدف قرار داده و کشته است. کل یک جمعیت در حال گرسنگی کشیدن است، تاریخ آن‌ها در شرف پاک شدن است. همه این‌ها هم از نظر اخلاقی و هم از نظر مادی از سوی ثروتمندترین و قدرتمندترین دولت‌های جهان حمایت می‌شود. و از سوی رسانه‌هایشان. (در اینجا کشور خودم، هند را هم شامل می‌کنم، که به اسرائیل سلاح می‌فروشد و هزاران کارگر هندی را هم به کمک می‌فرستد). هیچ اختلاف نظری بین این کشورها و اسرائیل وجود ندارد. تنها در سال گذشته، ایالات متحده ۱۷.۹ میلیارد دلار کمک نظامی به اسرائیل اختصاص دادهاست. بنابراین، بیایید یک بار برای همیشه این دروغ «میانجی‌گری ایالات متحده» را کنار بگذرایم، که گویا از نفوذ بازدارنده‌اش برای مهار اسراییل استفاده می‌کند، یا به تعبیر الکساندریا اوکاسیو-کورتز (که به عنوان جناح چپ رادیکال در سیاست اصلی آمریکا شناخته می‌شود)، درگیر «تلاش خستگی‌ناپذیر برای آتش‌بس» است. خیر، یک طرف نسل‌کشی خودش نمی‌تواند میانجی باشد.

-

نه تمام قدرت و ثروت جهان، نه تمام سلاح‌ها و تبلیغات روی زمین دیگر نمی‌تواند زخمی را که فلسطین است پنهان کند. زخمی که از آن تمام جهان، از جمله اسرائیل، در حال خونریزی است.

-

نظرسنجی‌ها نشان می‌دهد که اکثریت شهروندان کشورهایی ‌‌که دولت‌هایشان نسل‌کشی اسرائیل را ممکن می‌سازند، به‌وضوح اعلام کرده‌اند که با این امر موافق نیستند. ما آن راهپیمایی‌های صدها هزار نفری را دیده‌ایم، از جمله نسل جوانی از یهودیان که از این‌که از آن‌ها سوءاستفاده می‌شود و به آن‌ها دروغ گفته می‌شود، خسته شده‌اند. چه کسی می‌توانست تصور کند که روزی را خواهیم دید که پلیس آلمان شهروندان یهودی را به دلیل اعتراض علیه اسرائیل و صهیونیسم دستگیر کندو آن‌ها را به یهودستیزی متهم کند؟ چه کسی فکر می‌کرد که دولت آمریکا، در خدمت دولت اسرائیل، اصل اساسی آزادی بیان را تضعیف کند و شعارهای طرفدار فلسطین را ممنوع کند؟ این به‌اصطلاح معماری اخلاقی دموکراسی‌های غربی ــ با چند استثنای احترام برانگیز ــ در بقیه جهان به مضحکه‌ای غم‌انگیز تبدیل شده است.

-

وقتی بنیامین نتانیاهو نقشه‌ای از خاورمیانه را دست می‌گیردکه در آن فلسطین پاک شده و اسرائیل از رودخانه تا دریا امتداد دارد، او به‌عنوان یک آینده‌نگر که در حال تحقق رؤیای سرزمین یهودیان است، مورد تحسین قرار می‌گیرد.

-

اما وقتی فلسطینیان و حامیان آن‌ها شعار می‌دهند «از رودخانه تا دریا، فلسطین آزاد خواهد شد»، آن‌ها متهم می‌شوند که برای نسل‌کشی یهودیان فراخوان داده‌اند.

-

آیا واقعاً چنین است؟ یا این فقط تخیل بیمارگونه‌ای است که تاریکی خود را بر دیگران فرافکنی می‌کند؟ تخیلی که نمی‌تواند تنوع را بپذیرد، نمی‌تواند ایده زندگی در کشوری در کنار دیگران، با حقوق برابر، را تحمل کند. همان‌طور که همه مردم جهان انجام می‌دهند. تخیلی که نمی‌تواند بپذیرد که فلسطینیان می‌خواهند آزاد باشند، همان‌طور که آفریقای جنوبی آزاد شد، همان‌طور که هند آزاد شد، همان‌طور که همه کشورهایی که یوغ استعمار را کنار زده‌اند، آزاد شدند. کشورهایی که متنوع‌اند، شاید حتی خسارت‌بار معیوب‌اند، اما آزادند. وقتی مردم آفریقای جنوبی شعار محبوب خود، «آماندلا! قدرت به مردم» را سر می‌دادند، آیا آن‌ها خواستار نسل‌کشی سفیدپوستان بودند؟ چنین نبود. آن‌ها خواستار برچیدن دولت آپارتاید بودند. همان‌طور که فلسطینیان هستند.

-

جنگی که اکنون آغاز شده، وحشتناک ادامه خواهد یافت. اما در نهایت آپارتاید اسرائیل را برخواهد چید. آنگاه تمامیِ جهان برای همه، از جمله برای یهودیان، بسیار امن‌تر و بسیار عادلانه‌تر خواهد شد. این مانند بیرون کشیدن یک تیر از قلب زخم‌خورده‌مان خواهد بود.

-

اگر دولت ایالات متحده حمایت خود را از اسرائیل قطع کند، جنگ می‌تواند امروز متوقف شود. خصومت‌ها می‌توانند همین لحظه پایان یابند. گروگان‌های اسرائیلی می‌توانند آزاد شوند، زندانیان فلسطینی می‌توانند آزاد شوند. مذاکرات با حماس و سایر طرف‌های فلسطینی که به ناچار پس از جنگ انجام خواهد شد، می‌توانست اکنون انجام شود و از رنج میلیون‌ها نفر جلوگیری کند. چه غم‌انگیز است که اکثر مردم این را یک پیشنهاد ساده‌لوحانه و خنده‌دار می‌دانند.

-

در پایان، اجازه دهید به سخنان تو دوست من، علاء عبدالفتاح، از کتابت «تو هنوز شکست نخورده‌ای» بازگردم. به ندرت کلماتی به این زیبایی درباره معنای پیروزی و شکست ــ و ضرورت سیاسیِ نگاه صادقانه به ناامیدی ــ خوانده‌ام. به ندرت نوشته‌ای دیده‌ام که در آن یک شهروند خود را از دولت، از ژنرال‌ها و حتی از شعارهای میدان شهر به این وضوح درخشان جدا کند.


«مرکز خیانت است، زیرا در آن فقط برای ژنرال جا هست... مرکز خیانت است و من هرگز خائن نبوده‌ام. آن‌ها فکر می‌کنند ما را به حاشیه رانده‌اند. آن‌ها نمی‌دانند که ما هرگز حاشیه را ترک نکرده بودیم، فقط برای مدت کوتاهی گم شده بودیم. نه صندوق‌های رأی و نه کاخ‌ها یا وزارت‌خانه‌ها، نه زندان‌ها و نه حتی گورها به اندازه رویاهای ما بزرگ نیستند. ما هرگز به دنبال مرکز نبودیم، زیرا در آن فقط برای کسانی که از رویا دست می‌کشند جا هست. حتی میدان هم برای ما به اندازه کافی بزرگ نبود، بنابراین بیشتر نبردهای انقلاب در خارج از آن رخ داد، و بیشتر قهرمانان خارج از قاب ماندند.»


همان‌طور که وحشتی که در غزه و اکنون در لبنان شاهدش هستیم، به سرعت به یک جنگ منطقه‌ای تبدیل می‌شود، قهرمانان واقعی آن خارج از قاب باقی می‌مانند. اما همچنان می‌جنگند، زیرا می‌دانند که روزی، از رودخانه تا دریا، فلسطین آزاد خواهد شد.

بله آزاد خواهد شد.

چشمانت را به تقویمت بدوز. نه به ساعتت.

این همان روشی است که مردم ــ نه ژنرال‌ها ــ مردمی که برای آزادی خود می‌جنگند، زمان را می‌سنجند.

[پایان]


بیشتر بخوانید:

نائومی کلاین: بت دروغین صهیونیسم
آیزاک دویچر: یهودی غیریهود

ایلان پاپه: آغاز فروپاشی صهیونیسم



چرا ریاست جمهوری مجدد ترامپ وضعیت خاورمیانه را بدتر خواهد کرد

$
0
0

مصاحبه با مهدی حسن

۲۸ اکتبر ۲۰۲۴



منبع: تلویزیون تی‌آرتی ورلد

ترجمه از چت‌جی‌پی‌تی ـ فورـ اُ ـ کنواس

ویراستار ع. ک.   با توضیحات داخل [ ]


مقدمه 

[بینندگان عزیز،] خوراک خبری شما احتمالاً مملو است از نظرسنجی‌ها، نمودارهای رنگی از ایالت‌های «چرخشی» [ایالت‌هایی که تعداد آراء دو نامزد اصلی بسیار نزدیک است و ممکن است با تعداد کمی رأی، به یک سمت یا سمت دیگر چرخش کند]، و شعارهای تبلیغیِ لحظه آخری، زیرا آمریکا می‌خواهد میان آبی (حزب دموکرات) و قرمز (حزب جمهوری‌خواه)، چپ و راست، رأی ‌دهد. 

  • واقعاً چه منافع و مخاطراتی در انتخابات ۲۰۲۴ مطرح است؟ 
  • آمریکا همچنان ابرقدرت است. پس این انتخابات میان معاون کنونی رئیس‌جمهور، کامالا هریس، و رئیس‌جمهور سابق، دانالد ترامپ، برای آمریکایی‌ها و جهان چه معنایی دارد؟ 
  • وضع جهان و حمایت دولت کنونی از جنگ اسرائیل در غزه، چگونه بر رأی‌ آمریکایی‌ها تأثیر می‌گذارد؟ بسیاری از کسانی که هیچگاه به ترامپ رأی نمی‌دهند، به هریس هم رأی نخواهند داد، زیرا او را ادامه‌ای از رئیس‌جمهوری کنونی جو بایدن می‌دانند که نامش را «جو نسل‌کُش» (جنوساید جو) می‌نامند. پس چه خواهد شد؟  

مهمان ما در این قسمت خود یک مصاحبه‌گر، مناظره‌کننده، و همزمان فردی از داخل با منظری خارجی در ایالات متحده است، مردی که قطعاً می‌داند چگونه در بحث‌ها درگیر شود. احتمالاً او را دیده‌اید که مهمانان برنامه‌هایش را سخت به چالش می‌کشد، به‌ویژه اطرافیان و حامیان ترامپ را که در یکی از برنامه‌های او در شبکه‌های الجزیره انگلیسی، ام‌اس‌ان‌بی‌سی، یا رسانه جدید خودش به نام «زه‌ته‌ئو» (Zeteo) حضور پیدا کرده‌اند. می‌دانم که مهدی حسننمی‌خواهد دانالد ترامپ برنده انتخابات شود، اما از او خواهم پرسید که اگر این اتفاق بیفتد، چه می‌شود؟ به برنامه «اینرویو» (The InnerView) خوش آمدید. [مصاحبه‌گر، عمران گاردا]



مهدی حسن سمت راست، در گفتگو با عمران گ. مجری «اینرویو»


مصاحبه‌گر  1:20  

مهدی، خوشحالم که در برنامه حضور داری. خیلی ممنون که به ما پیوستی. حالت چطوره؟


مهدی حسن  1:35  

خوبم، عمران. خوشحالم که بعد از مدت‌ها می‌بینمت. و بابت الف) تلفظ درست «زه‌ته‌ئو»، که اینجا با پررویی تبلیغش را می‌کنم [با اشاره به پلاک پشت سر] و ب) «از داخل با منظری خارجی» توصیف خیلی خوبی بود، ممنون. این توصیف را دوست دارم. 


مصاحبه‌گر  1:46  

این انتخابات بزرگی است. می‌دانیم چندان علاقه‌ای به ترامپ نداری. اگر او پیروز شود، چه اتفاقی می‌افتد؟


مهدی حسن  1:58  

سؤال خیلی خوبی است، عمران، سؤالی است که افراد زیادی نمی‌پرسند. ما در روزمرِگی‌ها غرق شده‌ایم. در مقدمه‌ات به‌خوبی اشاره کردی، ما بسیار درگیر نظرسنجی‌ها هستیم، اینکه هر لحظه چه کسی بالا و چه کسی پایین آمده، چه چیز گفته شده، چه کسی را باید سرزنش کرد، استراتژی چیست و گروه‌های منتخب برای نظرسنجی چه می‌گویند. یا اینکه آیا هریس در میشیگان [با رأی‌دهندگان مسلمان بسیار] کارزار را خوب هدایت کرد؟  

سؤال بزرگ را نمی‌پرسیم. اگر به نظرسنجی‌ها اعتماد کنیم، که رقابت را تنگاتنگ نشان می‌دهند، به نظر می‌رسد جریان مدافع ترامپ شتاب گرفته است. بعید نیست که دانالد ج ترامپ  در ۲۰ ژانویه ۲۰۲۵ دوباره به ریاست جمهوری برسد. این برای ایالات متحده چه عواقبی دارد؟ برای دموکراسی چه عواقبی دارد؟ برای اقلیت‌های ساکن در ایالات متحده چه عواقبی دارد؟ برای فلسطینی‌ها در غزه، لبنانی‌ها، و ایرانی‌ها چه عواقبی دارد؟ مردم این پرسش را مطرح نمی‌کنند. در نتیجه از تو برای طرح این سؤال تشکر می‌کنم.  

فکر می‌کنم پیروزی ترامپ یک کابوس وحشتناک خواهد بود. فکر می‌کنم انگار حضور ترامپ برای مردم عادی شده. آنها نسبت به تهدید ترامپ بی‌خیال شده‌اند. عِمران، تو در ایالات متحده زندگی کرده‌ای. می‌دانی که آمریکایی‌ها مثل ماهی قرمز هستند. همه اینجا دچار فراموشی هستند. ما نمی‌توانیم به خاطر بیاوریم که هفته گذشته چه اتفاقی افتاده، چه برسد به سال گذشته یا چهار سال پیش. دوره ریاست جمهوری ترامپ به‌نوعی از ذهن‌ها پاک شده است. مردم به من چیزهایی می‌گویند مثل اینکه، خب ما یک بار از ترامپ جان سالم به در بردیم. اما راست‌اش را بخواهید خیلی‌ها جان سالم به در نبردند. خیلی‌ها در دوران اول ترامپ [چهار سال ریاست‌جمهوری او] جان سالم به در نبردند، از جمله قربانیان همه‌گیری کرونا یا مردمی که مثلاً در افغانستان و یمن قربانی شدند. بنابراین فکر می‌کنم اوضاع خیلی ناگوار خواهد شد. فکر می‌کنم ترامپ دوم باعث شود ترامپ اول مثل قدم زدن تفریحی در پارک جلوه کند. فکر نمی‌کنم مردم کاملاً آماده باشند برای چیزی که در راه است، نه فقط از راه رسیدن خود ترامپ بلکه افرادی هم که اطراف‌اش را گرفته‌اند.


مصاحبه‌گر  3:19  

خوب، پس بزرگ‌ترین نگرانی‌ات در مورد ایالات متحده درمواجهه با جهان چیست؟ بیا پاسخ را به دو نیمه تقسیم کنیم. اول به جهان نگاه کنیم و بعد به مسائل داخلی. بزرگ‌ترین ترس تو چیست؟


مهدی حسن  3:32  

بزرگ‌ترین ترس من این است که او نسل‌کشی غزه را بیشتر از آنچه دیده‌ایم تشدید کند. یکی از جملاتی که در هفته‌های اخیر در شبکه‌های اجتماعی باعث ناامیدی من شده، این است که مردم، برخی با حسن نیت و برخی با نیت بد، به من می‌گویند، مهدی، مگر می‌شود وضع از این هم بدتر شود؟ می‌گویی که اوضاع تحت ترامپ بدتر خواهد شد. چطور می‌تواند بدتر شود؟ و من می‌گویم خیلی راحت، همیشه می‌تواند بدتر شود. این را در طول تاریخ دیده‌ایم.  

وقتی مردم می‌گویند اوضاع نمی‌تواند در غزه بدتر شود، من نمی‌فهمم، چون ما دیده‌ایم که در سال گذشته بدتر شده است. در هفته‌های اخیر دیده‌ایم که بدتر شده است، ما دیده‌ایم که بدتر شده تحت ...


مصاحبه‌گر  4:00  

تحت نظارت بایدن و هریس، درست؟ یعنی آنها می‌گویند همین نسل‌کشی است، مگر نسل‌کشی مضاعف هم داریم، درست؟ پس ...


مهدی حسن  4:08  

البته که می‌شود، برای مثال، کرانه باختری جایی است که دانالد ترامپ چشم طمع به آن دارد. میریام اَدلسون [میلیاردر اسرائیلی-آمریکایی، بیوه شلدون ادلسون، بنیان‌گذار لاس وگاس سندز، هتل‌ها و مجتمع تفریحی، یکی از بساز و بفروش‌های املاک جهانگردی در جهان]، که مطمئنم می‌شناسی‌اش عِمران، بزرگ‌ترین اهداکننده‌ی پول به نامزدهای حزب جمهوریخواه در حال حاضر است، بیوه شلدون ادلسون، کلان‌سرمایه‌دار کازینو، ضد فلسطینی و ضد مسلمان دوآتشه، اسرائیلی‌ـ‌آمریکاییِ راست افراطی. میریام ادلسون ۱۰۰ میلیون دلار به ترامپ داده است همراه با درخواست مشخص که الحاق کرانه باختری در دوره ترامپ اتفاق بیفتد. آنها در مورد حذف فلسطینی‌ها از کرانه باختری صحبت می‌کنند، نه فقط از غزه. پس وقتی مردم می‌گویند چه چیزی بدتر از نسل‌کشی در غزه است، من می‌گویم نسل‌کشی در کرانه باختری. وقتی مردم می‌گویند چه چیزی بدتر از جنگ در غزه و لبنان است، من می‌گویم جنگ با ایران و کل منطقه.  

همیشه اوضاع می‌تواند بدتر شود، عِمران. در سال ۲۰۰۰ مسلمان‌ها به جورج دبلیو بوش رأی دادند، به‌صورت دسته‌جمعی! اکثریت بزرگی از مسلمانان آمریکایی به جورج دبلیو بوش رأی دادند، گفتند، خوب، باید اَل گور [کاندیدای حزب دموکرات] را مجازات کنیم. نمی‌خواهیم جو لیبرمن که صهیونیست است معاون رئیس‌جمهور شود. اوضاع نمی‌تواند بدتر از دوران بیل کلینتون بشود. و طی هشت سال بعد چه اتفاقی افتاد؟ جنگ عراق [۲۰۰۳]، افغانستان [۲۰۰۱]، گوانتانامو [زندان فوق‌امنیتی آمریکا در خاک اشغالی کوبا]، سایت‌های سیاه [مراکز شکنجه غیرقانونی در سراسر جهان توسط «سیا» برای بازجویی مظنونان به تروریسم] را داشتیم. اوضاع خیلی بدتر شد.  

متأسفانه، آوردن اخبار بد به دوش من افتاده، آدم مهمانی‌خراب‌کن آمده تا به شما بگوید که همیشه اوضاع می‌تواند بدتر شود، و با دانالد ترامپ، هر چقدر هم که فکر کنید اوضاع بد است، همیشه یک مرحله بدتر خواهد شد. فکر نمی‌کنم کسی حدس می‌زد که خود شخص ترامپ پس از چهار سال به چنین مرتبه‌‌ی ناجوری رسیده باشد! ترامپی که اکنون می‌بینیم حتی بدتر از ترامپی است که دفتر ریاست‌جمهوری را ترک کرد و شورش [حمله به کاپیتول هیل] را تحریک کرد. این مردی است که اخیراً شهر اسپرینگفیلد در ایالت اوهایو را چنان برانگیخت که با تهدید بمب‌گذاری شهر به تعطیل کشیده شد، چون ترامپ مهاجران این شهر را به دروغ متهم به جرایم خاصی کرد [گفته بود مهاجران حیوانان خانگی شهروندان را می‌دزدند و می‌خورند!] این مردی است که بی‌شرمانه‌ترین اظهارات نژادپرستانه، گفتارهای برتری‌طلبانه سفیدپوستی را بیان می‌کند. او از واژه فلسطینی به‌عنوان توهین نژادپرستانه استفاده می‌کند! می‌گوید، جو بایدن یک فلسطینی است. چاک شومر [سناتور یهودی ایالت نیویورک] یک فلسطینی است. آنها طرحی به نام «پروژه اِستر» دارند تا همه فعالیت‌های طرفدار فلسطین در ایالات متحده را ممنوع کنند.  

فکر می‌کنم از سوی پایگاه رأی دهندگان‌ فشار بر ترامپ زیاد است، از طرف مسیحیان انجیلی (اوانجلیکال)، از طرف امثال میریام ادلسون. کسی که سیاست خاورمیانه را برای او اداره خواهد کرد جَرِد کوشنر است، مردی که آنقدر به نتانیاهو نزدیک است که وقتی بچه بود، نتانیاهو وقتی به خانه خانواده می‌آمد، در تخت جَرِد می‌خوابید و جرد به زیرزمین می‌رفت. این میزان نزدیکی خانواده نتانیاهو با خانواده کوشنرهاست. پس وقتی مردم به من می‌گویند اوضاع برای فلسطینی‌ها نمی‌تواند بدتر شود، می‌گویم متأسفم، در ژانویه ۲۰۲۵ خواهیم دید.

مصاحبه‌گر  6:14  

خوب، بیا برای لحظه‌ای روی این موضوع دقیق‌تر شویم. کمی تجزیه و تحلیلش کنیم. تو در پیام‌رسان‌ها مثل واتساپ معروف هستی، مردم همیشه از تو برایم فوروارد می‌فرستند! سخنرانی‌ات در اتحادیه آکسفورد، فکر کنم، از طرف همه «عموهای قهوه‌ای»  [از اصطلاحات رسانه‌های اجتماعی مثل تیک تاک در توصیف افراد غیرسفید]، هر چند ماه یک بار دست به دست می‌شود (حسن: ۱۱ سال گذشته، هنوز هم ادامه دارد). من دیگر در توییتر نیستم، اما گاهی اوقات توییت‌های تو یا تعاملات مردم با تو را دریافت می‌کنم. یکی که اخیراً توجه‌ام را جلب کرد، بحث تو با محمد الکرد [کنشگر فلسطینی] بود. تبادل جالبی بود، وارد جزئیات آن نمی‌شوم، آنجا که تو می‌گویی اوضاع بدتر می‌شود، و آنها می‌گویند، دیگر چقدر بدتر می‌تواند بشود؟ نظرشان این است که از این بدتر نمی‌تواند بشود. محمد الکرد یک فعال و روزنامه‌نگار فلسطینی از شرق اشغالی قدس است. می‌پرسند چه جایگزینی برای وضع موجود قابل تصور است؟ آیا جایگزین همیشه همان دولتی نیست که به نتانیاهو چک سفید داده برای بمباران یکپارچه‌ی غزه؟ آنها نکته خوبی را مطرح می‌کنند. این [در ظاهر] یک سیستم دو حزبی است. دو حزبی، هرچند کامل نیست. اما [اختلاف دو حزب] اصلاً طوری نیست که شخص دیگری بیاید و بگوید، نه، من این روند را متوقف می‌کنم.


مهدی حسن  7:21  

و عمران، جای کوتاه آمدن هم وجود ندارد. خود من همین پیام را مکرر طی سال گذشته تکرار کرده‌ام. لحظه‌ای نبوده که من به هریس و بایدن حمله نکرده باشم. اولین ستون من برای گاردین اوایل امسال حاوی این پیام به جو بایدن بود که باید این جنگ را تمام کند یا انتخابات را ببازد. مقاله دومم بعد از اینکه کامالا هریس نامزد شد، این بود که اگر از بایدن فاصله نگیری، خواهی باخت. آنچه برایت اتفاق می‌افتد همان چیزی است که برای هیوبرت هامفری در سال ۱۹۶۸ اتفاق افتاد، زمانی که او نامزدی ریاست جمهوری را از ال‌بی‌جی [پرزیدنت لیندن جانسون] تحویل گرفت، و در سیاست ادامه‌ی جنگ ویتنام خودش را از جانسون متمایز نکرد. او انتخابات را باخت. من این هشدار را بارها و بارها داده‌ام. 

اخیراً یک ویدیو برای برنامه‌ام به نام «مهدی بدون فیلتر» در کانال زه‌تئو ساختم و آنجا به [خانم کامالا هریس] معاون رئیس‌جمهور گفتم، اگر ببازی، مسلمانان میشیگان را سرزنش نکن! خودت را سرزنش کن! هیچ شکی در ذهن من نیست که دموکرات‌ها اینجا را خراب کرده‌اند، که آنها در نسل‌کشی همدست هستند، که انتخاب [میان هریس و ترامپ] یک انتخاب وحشتناک است، هر کسی را که در نوامبر انتخاب کنید، به کشتن فلسطینی‌ها ادامه خواهد داد. هیچ بحثی در این مورد نیست. هیچ‌کس وانمود نمی‌کند که هریس برای غزه خوب است، اصلاً. او فرصت‌های زیادی برای فاصله گرفتن از بایدن داشته و از این کار امتناع کرده است، دیدن‌اش خیلی ناامیدکننده بوده.  

با این حال، انتخاب به هرحال یک انتخاب است. همان‌طور که گفتی، این یک سیستم دو حزبی است. [فقط دو حزب بالا می‌آید، و نه بیشتر] مردم بخاطر گفتن این حقیقت به من حمله می‌کنند و با من در می‌افتند. چرا به پیام‌آور شلیک می‌کنید؟ من که این سیستم دو حزبی را ایجاد نکرده‌ام. من ضد سیستم دو حزبی هستم. عمران، می‌دانی که من اهل بریتانیا هستم، جایی که ما سیستم چندحزبی داریم. من اهل اروپا هستم، جایی که مردم دولت‌های ائتلافی دارند، جایی که نمایندگی متناسب با جمعیت و تعداد رأی‌دهندگان وجود دارد. ما این را در ایالات متحده نداریم. ما در آمریکا یک «کالج انتخاباتی» مضحک داریم [الکتورال کالج ـ یا مجمع محلی انتخاب نماینده با رأی جمعی] که سیستم دو حزبی را تحمیل می‌کند، که هر نوع نامزد از یک حزب سوم را تضعیف می‌کند، خواه جیل استاین [از حزب سبز، چپگرا] باشد یا راس پِرو [نامزد راستگرای مستقل و محبوب در سالهای گذشته، اکنون درگذشته]، درست؟ 

بنابراین، انتخاب همین است. مردم از من عصبانی می‌شوند فقط به این دلیل که می‌گویم که انتخاب دوـ‌دویی است و بیشتر نمی‌شود. دست من نیست، عمران، این واقعیت است: در ۲۰ ژانویه ۲۰۲۵، یکی از این دو نفر به عنوان رئیس‌جمهور ایالات متحده در «کاپیتول» [مرکز حکمرانی آمریکا، «پایتخت»] سوگند خواهد خورد: کامالا هریس یا دانالد جی ترامپ. جیل استاین نخواهد بود. دونالد ترامپ یا کامالا هریس خواهد بود. 

موقعیت این است! و اگر سرنوشت مردم غزه برای‌تان اهمیت دارد  ــ از قضا «اِی.‌او.‌سی» هم به این موضوع اشاره کرد [الکساندریا اوکاسیو کورتس، نماینده سوسیالیست]. کوری بوش [نماینده سابق پیشرو] هم همین را گفت ــ مثل یک گروه از دموکرات‌های مجلس که بسیار طرفدار فلسطین هستند، همین را می‌گویند. استدلال آنها این است که تحت فرماندهی یک رئیس جمهور از حزب دموکرات برای ما آسان‌تر است که خواسته‌های خود را مطرح کنیم. آسان‌تر فعالیت کنیم، سازمان‌دهی کنیم! و با توجه به این واقعیت که تنها افرادی در کنگره که از آتش‌بس و تحریم تسلیحات حمایت می‌کنند، دموکرات‌ها هستند، (به هر حال، هیچ نماینده جمهوری‌خواهی درخواست آتش‌بس و تحریم تسلیحات نکرده است)، پس منطقی است که بگوییم تنها وسیله‌ای که با آن ما فرصتی برای ایجاد تغییر داریم در آن سمت است [سمت حزب دموکرات]. در طرف دیگر [حزب جمهوریخواه و ترامپ]، بازی تمام شده است. طرف دیگر دانالد ترامپ است. جرد کوشنر است، میریام ادلسون است، دیوید فریدمن است، رئیس مجلس مایک جانسون است، تد کروز [سناتور راست افراطی تکزاس] است، تام کاتُن است که می‌گوید غزه را مخروبه کنید. منظورم این است که حزب جمهوری‌خواه یک حزب ضد فلسطینی، ضد عرب، اسلام‌هراس، برتری‌طلب سفیدپوستی است، این واقعیت است. بنابراین من به محمد الکرد هم با حسن نیت می‌گویم که بله، درک می‌کنم، همه ما می‌خواهیم دموکرات‌ها را به خاطر همدستی در نسل‌کشی مجازات کنیم، اما باید صادق باشیم که مجازات دموکرات‌ها مساوی است با پاداش دادن به ترامپ و کوشنر. و من با پاداش دادن به ترامپ و کوشنر راحت نیستم.


مصاحبه‌گر  10:14  

و بخشی از دلیل اینکه آنها اینقدر عصبانی می‌شوند این است که این شبیه به استدلال رالف نِیدر [کاندیدای مستقل در یک انتخابات دیگر ریاست‌جمهوری] است که سال‌ها پیش مطرح شد، که خوب، تو برو به خانم جیل استاین رأی بده، تبریک! ریاست‌جمهوری را دو دستی به دانالد ترامپ واگذار کردی. آیا به این استدلال باور داری؟


مهدی حسن  10:30  

نه در همه جا. من این را صریح گفته‌ام. اگر در ایالت چرخشی نیستی، هر طور می‌خواهی رأی بده. در خانه بمان و رأی نده! به سبز [حزب سبز، جیل استاین] رأی بده. هر کار لعنتی که می‌خواهی بکن! نام یک ستاره راک را بنویس و در صندوق بینداز، فرقی نمی‌کند! سیستم ایالات متحده اینقدر احمقانه است، و برای بینندگان شما که از سراسر جهان تماشا می‌کنند بگویم، یکی از احمقانه‌ترین سیستم‌های دموکراتیک روی زمین است. یک «کالج انتخاباتی» مسخره وجود دارد که رأی عمومی را منعکس نمی‌کند، مثلاً دانالد ترامپ توانست در سال ۲۰۱۶ برنده شود درحالی‌که در سراسر کشور ۳ میلیون رأی کمتر از هیلاری کلینتون نصیب برد. احمقانه است، و تازه [با رأی‌گیری جدا جدا از هر ایالت، که برنده رأی عمومی همه‌ی نمایندگان منتخب فقط همان ایالت نصیبش می‌شود] همه چیز بر روی یک دسته از ایالت‌های چرخشی متمرکز است، شش تا هفت ایالت چرخشی، اما واقعاً سه ایالت که مهم‌تر هستند، یعنی میشیگان، پنسیلوانیا و ویسکانسین. بنابراین، اساساً کل انتخابات به چهل یا پنجاه هزار یا شصت هزار رأی در سه ایالت بستگی دارد. اگر در این سه ایالت نیستی، اگر در پنج، شش، یا هفت ایالت چرخشی نیستی، اگر در آن ۴۳ ایالت دیگر هستی، اگر در کالیفرنیا هستی که آبی است، نیویورک که آبی است. می‌سی‌سی‌پی که قرمز است، آلاباما که  قرمز است، برو هر طور می‌خواهی رأی بده، هیچ فرقی نمی‌کند. به سبز رأی بده. طبق وجدان خودت رأی بده.  

اما اگر در ایالت چرخشی هستی، واقعیت این است که حمایت از جیل استاین به ترامپ کمک می‌کند. و باز هم بگویم، لطفاً به پیام‌رسان شلیک نکنید. این‌ها حرف‌های من نیستند. دانالد ترامپ می‌گوید من جیل استاین را دوست دارم چون رأی‌های او همه از رقیب من کم می‌شود. این حرف‌های اوست، نه حرف من. پس این واقعیت است. و رالف نیدر، آره، خاطره خوبی بود، عمران، در سال ۲۰۰۰، من یک جوان ۲۱ ساله بودم که در بریتانیا زندگی می‌کردم. از رالف نیدر حمایت کردم. یک جوان چپ‌گرای آرمان‌گرا بودم. جورج بوش جمهوریخواه و آل گور دموکرات هر دو به یک اندازه بد بودند. برویم به رالف نیدر چپگرا رأی بدهیم، بله، بیایید به سیستم اعتراض کنیم. در آن زمان یک رأی‌دهنده آمریکایی نبودم، اما از فاصله دور، رالف نیدر رأی من را داشت. حالا به گذشته نگاه می‌کنم و می‌گویم، اگر ال گور در سال ۲۰۰۰ انتخاب شده بود، ما به عراق حمله نمی‌کردیم. احتمالاً به افغانستان حمله می‌کردیم، اما جنگ عراق که منجر به مرگ نیم میلیون تا یک میلیون عراقی شد، اتفاق نمی‌افتاد. پس بیاییم به نتایج واقعی انتخابات فکر کنیم. من تمایل اخلاقی به مجازات دموکرات‌ها را درک می‌کنم، اما به نتایج هم اهمیت می‌دهم، درست؟


مصاحبه‌گر  12:12  

وزیر امور خارجه سابق بریتانیا، لُرد اوون، اخیراً در مصاحبه‌ای با الجزیره گفته است که اگر ترامپ رئیس‌جمهور شود، احتمال زیادی وجود دارد که در اوکراین توافقی صورت بگیرد. با ترامپ جنگ اوکراین پایان خواهد یافت. شاید آنها بخشی از اوکراین یا حتی یک سوم اوکراین را به روسیه بدهند، و آتش‌بس و پایان جنگ اعلام شود. از این نظر، جذابیت این ایده که ترامپ همیشه به دنبال معامله است، با آنچه تو در مورد جورج بوش و «جنگ صلیبی ایدئولوژیک» او گفتی متفاوت است، اینکه ترامپ ممکن است آن دیوانه یا هیولا نباشد که تو تصور می‌کنی. بله، مطمئناً او یک خودشیفته است، اما او همچنین دوست دارد اعتبار ایجاد یک توافق را به دست بیاورد، و چرا این کار را نکند، در مورد اسرائیل و فلسطین هم شاید چنین توافقی را مهیا کند.


مهدی حسن  13:08  

بیا خیلی مختصر در مورد اوکراین صحبت کنیم. من طرفدار مذاکره میان دو طرف برای پایان دادن به جنگ اوکراین هستم چون باور ندارم که هیچ‌یک از طرفین بتوانند درجنگ پیروز شوند. با این حال، از مردم اوکراین علیه یک مهاجم و اشغالگر غیرقانونی حمایت می‌کنم. سعی می‌کنم از نظر اخلاقی یک‌دست عمل کنم [و دچار تناقض نشوم]. از فلسطینی‌ها تحت اشغال حمایت می‌کنم. از اوکراینی‌ها تحت اشغال غیرقانونی حمایت می‌کنم. فکر می‌کنم افراد زیادی به پوتین در این مورد ارفاق کرده‌اند. 

اما فکر نمی‌کنم دانالد ترامپ آن کسی باشد که بر یک چنین معامله‌ای نظارت کند، زیرا اگر او معامله‌گر شود، این معامله‌ای خواهد بود به نفع پوتین! می‌دانیم که دانالد ترامپ از زمان ترک دفتر ریاست جمهوری با پوتین مکالمات مخفیانه‌ای داشته است. می‌دانیم که ایلان ماسک [میلیاردر آمریکایی]، به گفته وال استریت ژورنال این هفته، در حال مکالمه مخفیانه با پوتین است. این‌ها افرادی نیستند که بی‌طرف باشند یا در مقابل ولادیمیر پوتین ایستادگی کنند [چون به دنبال منفعت مادی در معاملات سیاسی هستند]. و فکر می‌کنم ولادیمیر پوتین تهدیدی برای نظام بین‌المللی است. من نمی‌توانم ریاکار باشم. من مخالف رهبرانی هستم که به کشورهای دیگر حمله می‌کنند، صرف نظر از اینکه آنها طرفدار آمریکا هستند یا نیستند. بنابراین فکر نمی‌کنم دانالد ترامپ مرد مناسبی برای انجام این معامله باشد، چون فکر می‌کنم او اوکراین را ارزان خواهد فروخت. بازهم تکرار کنم، در مورد دانالد ترامپ طوری صحبت نکنیم که انگار تنها خود او تصمیم می‌گیرد. این یک دولت است، عمران. این یک حزب سیاسی است. حزب جمهوری‌خواه به‌عنوان یک کل آنقدر طرفدار پوتین است که ترسناک است. آنها می‌خواهند اوکراینی‌ها را زیر بگیرند. من حاضر نیستم این کار را بکنم. این نکته اول.  

و نکته دوم، در مورد غزه و اسرائیل. آیا ترامپ می‌خواهد معامله‌ای انجام دهد؟ خوب، دوباره، به حافظه برگردیم، او در دوران ریاست‌جمهوری چند معامله انجام داد. او «توافق‌نامه‌ ابراهیم» را تسهیل کرد، که برخی استدلال می‌کنند به هفتم اکتبر [حمله حماس] منجر شد. حماس، برخی استدلال می‌کنند، هفتم اکتبر را انجام داد تا توافق‌نامه‌های ابراهیم و نزدیکی اسرائیل و عربستان سعودی را تضعیف کند. توافق‌نامه‌ ابراهیم همه‌اش معطوف به حذف فلسطینی‌ها و انجام معامله‌ای با دولت اسرائیل به دست دیکتاتورهای منطقه بود، درست؟ نه به نفع مردم، بلکه به نفع دیکتاتوری‌ها و دولت اسرائیل. این معامله‌ای بود که ترامپ انجام داد. حالا ما از یاد برده‌ایم. ترامپ همچنین یک «طرح [صلح]» پیشنهاد کرد. دوباره، مردم کاملاً فراموش می‌کنند، چون این طرح پوشش چندانی نگرفت.  

کابینه‌ی وقت ترامپ طرحی برای به اصطلاح «صلح» منتشر کرد. این شامل قانونی کردن همه شهرک‌های غیرقانونی [در کرانه غربی رود اردن در فلسطین] بود. این شامل دادن زمین اضافی به اسرائیل در غزه بود. این شامل حذف فلسطینی‌ها از سرزمینی بود که در حال حاضر در آن زندگی می‌کنند. معامله این بود! جرد کوشنر [داماد ترامپ] کسی نیست که بخواهد معامله‌ای به نفع مردم فلسطین انجام دهد. او مردی بود که توسط ترامپ منصوب شد تا معامله را انجام دهد.  

و فقط یک چیز به افرادی که این دیدگاه ساده‌لوحانه و خوش‌بینانه را از ترامپ دارند، می‌گویم. اگر ترامپ قرار است مردی باشد که معقول است و ضد جنگ است، و اهل معامله است، چرا بدترین افراد در دولت اسرائیل ترامپ را می‌خواهند؟ چرا ایتامار بن‌گویر می‌گوید اگر ترامپ رئیس‌جمهور شود، می‌توانیم هر کاری که می‌خواهیم انجام دهیم؟ چرا آمیتای چیکلی، وزیر دیاسپورا، می‌گوید من به ترامپ رأی می‌دهم، من از ترامپ حمایت می‌کنم؟ چرا نتانیاهو به‌وضوح در سفر اخیرش به مارالاگو [استراحتگاه ترامپ] گفت ترامپ را می‌خواهد؟ منظورم این است که اگر نتانیاهو و بن‌گویر و اسموتریچ [وزیران راست افراطی کابینه نتانیاهو]، همه ترامپ را می‌خواهند، باید زنگ‌های خطر را در مورد آنچه که او می‌خواهد به صدا درآورد.  

و نمی‌دانم آیا کلیپ هفته گذشته را دیدی یا نه، جایی که ترامپ علناً گفت بایدن مانع برسر راه نتانیاهو می‌تراشد. باید عکس آن را انجام دهد! گفت نتانیاهو دارد کار مهم و بزرگی انجام می‌دهد! ۴۲،۰۰۰ نفر به قتل رسیده‌اند، حداقل ۱۶،۰۰۰ کودک، و ترامپ فکر می‌کند بایدن دست نتانیاهو را بسته است؟! بعد مردم به من می‌گویند اوضاع نمی‌تواند بدتر شود! خوب، خود ترامپ به ما می‌گوید که اوضاع بدتر خواهد شد.


مصاحبه‌گر  15:59  

باراک اوباما [رئیس جمهور اسبق] گفته که ترامپ یک دیکتاتور جویای نام است. کامالا هریس از حرف بزرگ «ف» یعنی فاشیست استفاده کرده است. این کلمه اکنون در بحث‌های پیش از انتخابات وارد شده، به شیوه‌ای مشابه سال ۲۰۱۶، پس بگذار ببینم آیا درست یادم هست: مارک میلی، رئیس سابق ستاد مشترک ارتش آمریکا در کتاب جدید باب وودوارد از کلمه فاشیست [در مورد ترامپ] استفاده کرده است. جان کِلی، رئیس سابق هیأت کارمندان ترامپ [درکاخ سفید]، رئیس سابق ستاد ترامپ، او هم از کلمه فاشیست استفاده کرده است. او گفت ترامپ یک فاشیست است.  

حتی رابرت پاکستون، تاریخنگار دوران فاشیسم این را گفته در مصاحبه با نیویورک تایمز. او ابتدا در تردید بود و می‌گفت اوه، این کلمه بی‌مورد و بیش از حد استفاده شده، من حکومت ویشی در فرانسه [حکومت سازش‌کرده با هیتلر در جنگ جهانی] را مطالعه کرده‌ام [و این آن نیست]، اما حالا آمده و می‌گوید، در واقع، این شبیه به فاشیسم به نظر می‌رسد. این نکته جالب است. وقتی نیویورک تایمز را می‌خوانید، همه احساس می‌کنند حرف‌شان به کرسی نشسته، و می‌گویند البته [که فاشیسم است]. اما آیا استفاده از این واژه واقعاً تغییری ایجاد می‌کند؟ آیا به نوعی کاهش بازدهی ایجاد نمی‌کند که هرچه بیشتر این کلمه استفاده شود و هرچه بزرگترش کنیم، احتمال کمتری وجود دارد که پایگاه مردمی به شما گوش دهد؟ آنها می‌گویند، بله، این حسدورزی نسبت به رقیب است. شما فقط از روی تنفر این کلمه را به کار می‌برید. چقدر تفاوت ایجاد می‌کند که ترامپ را فاشیست بنامیم، بدون توجه به اینکه استدلال شما [از لحاظ مفهومی و مقایسه تاریخی]چقدر قوی باشد؟


مهدی حسن  17:13  

این سؤال خوبی است. چند نکته می‌گویم. اول اینکه، گفتی اوباما او را دیکتاتور جویای نام می‌نامد. این خود ترامپ است که می‌گوید او یک دیکتاتور خواهد بود. نیازی نیست به لیبرال‌ها استناد کنید. اغلب مردم به من می‌گویند، اوه، این فقط حرف‌های جنون‌آمیز ترامپ است. نه، نه، این حرف‌های خود ترامپ است. کسی اخیراً به من گفت لازم نیست اسم هیتلر را بیاری. ولی من نیستم که این را می‌گویم، ترامپ خودش هیتلر را ستایش می‌کند. ترامپ خودش گفته من دیکتاتور خواهم بود، من برای یک روز دیکتاتور خواهم بود. و عمران، ما البته می‌دانیم که همه دیکتاتورها همیشه می‌گویند ما فقط برای ۲۴ ساعت دیکتاتور خواهیم بود و بعد با فراغ خاطر قدرت را رها می‌کنند! [لبخند] او این را گفت!  

بله، رئیس ستادش گفته که او یک فاشیست است. ژنرال ارشد سابقش می‌گوید فاشیست تا مغز استخوان! این‌ افراد [از حزب] دموکرات نیستند، این‌ها لیبرال نیستند، این‌ها ژنرال‌های محافظه‌کار هستند، ژنرال تفنگداران دریایی. پس این هذیان لیبرالی نیست. و البته، رابرت پاکستون تاریخنگار ابتدا گفت او فاشیست نیست، تا زمانی که شورش ششم ژانویه را دید و گفت، صبر کن ببینم، ترامپ آمده با میلیشیاهای مسلح علیه پایتخت شورش را تحریک کرده! این فاشیسم است. 

نکته تو درباره کاهش بازدهی [استفاده از کلمه فاشیست] را قبول دارم، اما این درست راهی بوده که ترامپ را فاتح مجادلات می‌کند، درست است؟ عمران، او کارهای دیوانه‌وار می‌کند. ما گوشزد می‌کنیم که این مرد دیوانه است، و بعد که همه همین را می‌گویند، این عادی می‌شود. و سپس همه می‌گویند، خب، این فقط به نفع ترامپ تمام می‌شود [که او دوست دارد کارهای دیوانه‌وار کند]. حالا بقیه ما چه باید بکنیم؟ عمران، تو یک روزنامه‌نگار هستی. من یک روزنامه‌نگار هستم. کار ما انتخاب کردن یا انتخاب نکردن یک نفر نیست. کار ما این است که حقیقت را همانطور که می‌بینیم به مردم بگوییم.  

پس وقتی مردم به من می‌گویند، اوه، با گفتن فاشیست فقط مردم را می‌رنجانی  و تحریک می‌کنی. من می‌گویم، این مشکل من نیست. من برای دفتر ریاست‌جمهوری نامزد نیستم. من به بینندگان و شنوندگان و مشترکان و دنبال‌کنندگانم وفادار هستم، و وظیفه دارم که بگویم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. چیزی که در حال رخ دادن است ظهور فاشیسم است. 

فکر می‌کنم کاهش بازدهی بخشی از مشکل است که مردم دیر به این موضوع پرداخته‌اند. من اولین بار از کلمه «ف» (فاشیست) در شبکه تلویزیونی سراسری (MSNBC ) در جولای ۲۰۲۰ در جریان اعتراضات جورج فلوید استفاده کردم، جایی که اکنون می‌دانیم ترامپ به تیم‌اش پشت صحنه دستور می‌داد به معترضان شلیک کنید. و تیم‌اش برگشت و به او گفت، آقای رئیس‌جمهور نمی‌توانیم به مردم شلیک کنیم! اما دفعه بعد تیم پلیس دیگر همان تیم قبلی نخواهدبود! یک تیم متملق و فرمانبر خواهند بود که می‌گویند بله قربان شلیک می‌کنیم. 

من بیش از چهار سال پیش از این کلمه[فاشیست] استفاده کردم. کاش افراد بیشتری زودتر این را می‌گفتند. افرادی که ممکن است این حرف را جدی بگیرند همان رأی‌دهندگان چرخشی هستند که هنوز برای دموکراسی در آمریکا ارزش قائل‌اند. شاید مشکل بزرگتر باشد، عمران، واقعاً، شاید مشکل فقط پیروان ترامپ نباشند که می‌گویند، اوه، این حرف‌ها فقط حسادت تلخ است. می‌فهمم. آنها باید این را بگویند.  

نشانه‌ها واقعاً نگران‌کننده‌اند، عِمران! نشانه این است که افرادی هستند که می‌گویند، بله، او یک دیکتاتور است. اما ما به یک دیکتاتور نیاز داریم. نمی‌دانم آیا نظرات تاکر کارلسون [مجری تلویزیونی راستگرا و پرطرفدار] چند روز پیش را دیدی یا نه، او درباره ترامپ صحبت کرد که ترامپ پدر ماست، پدر، پدر، پدری است که به خانه می‌آید و کمربند می‌کشد و دخترش را می‌زند. ما دخترانی هستیم که به زدن نیاز داریم! این نوع زبانی است که راست‌گراها استفاده می‌کنند. در حال حاضر آنها به شدت به دنبال یک رهبر اقتدارگرا هستند. الان در ایالات متحده نیستی. مخاطبان شما، مخاطبان جهانی هستند. [آنها باید بدانند] آمریکا از روندهای فاشیستی اقتدارگرای جهانی مصون نیست. در حال حاضر در سراسر جهان، افراد زیادی به دنبال یک مرد قوی هستند تا به آنها در دوره عدم اطمینان، اطمینان بدهد. و من می‌گویم حداقل ۲۰ تا ۳۰ درصد از آمریکایی‌ها احتمالاً در این دسته قرار می‌گیرند.


مصاحبه‌گر  19:54  

و بخشی از دلیل اینکه بسیاری از افراد به دنبال آن پدر هستند، این است که یک جنگ فرهنگی در حال رخ دادن است. احتمالاً این همان چیزی است که افزایش برخی از این تأثیرگذاران [اینفلوئنسر رسانه‌ای] که با پیروان گسترده‌ای به‌صورت آنلاین ظاهر می‌شوند را تقویت می‌کند و غیره. شما قدرت آمریکا را دارید که در حال کاهش است. هنوز ابرقدرت است، اما شاید دیگر نه برای مدت طولانی‌تر! و یک جنگ فرهنگی در داخل ایالات متحده دارید. چگونه آن جنگ فرهنگی را تعریف می‌کنید، که پس‌زمینه این انتخابات است؟


مهدی حسن  20:21  

من با این چارچوب‌بندی یا عبارت‌بندی «جنگ فرهنگی» راحت نیستم چون وانمود می‌کند که دو رقیبِ همسنگ دعوا را آغاز کرده‌اند، و می‌دانم که این چیزی است که راست‌گراها می‌خواهند به شما بقبولانند [هراس از نفوذ چپ فرهنگی]. اما در واقع، بسیاری از این‌ها صرفاً نارضایتی‌های جناح راست است، توجیهی است برای منحرف کردن افکار عمومی از هدف‌هایی که دستور کار محافظه‌کاران است، هدف‌هایی که بسیار غیرمحبوب است. آمریکایی‌ها نمی‌خواهند مالیات میلیاردرها کاهش پیدا کند. آمریکایی‌ها خدمات بهداشتی همگانی می‌خواهند. آمریکا نمی‌خواهد شرکت‌های بزرگ یارانه‌های دولتی دریافت کنند. ایالات متحده با آنکه نگران مهاجرت هست، اما بیشتر آمریکایی‌ها نمی‌خواهند سیاست‌های نژادپرستانه نسبت به مهاجران داشته باشند. آنها نمی‌خواستند در مرز کودکان از والدان خود به زور جدا شوند [سیاست دوران ریاست جمهوری ترامپ]. 

واقعاً مهم است که درک کنیم آنچه در چهار سال گذشته دیده‌ایم چیست؟ می‌دانید، [موضوعات داغ پیام‌رسان‌های اجتماعی] چکمه‌های سبز «امی‌نم» [رپر] چه شکلی است؟ آقای «پوتیتو هد» چطور به نظر می‌رسد؟ آیا دکتر سئوس سانسور شده است؟ آیا دانشجویان کالج خیلی چپ‌گرا هستند؟ همه این مزخرفاتی که [در رسانه‌های اجتماعی] دریافت می‌کنیم، اینها در اصل محصول فعالیت راستگرایان رسانه‌های اجتماعی هستند که به‌صورت بدبینانه، استراتژیک، بی‌رحمانه، و بی‌وقفه  «جنگ‌های فرهنگی» را مطرح می‌کنند، به‌عنوان راهی برای منحرف کردن از این واقعیت که چیزی برای ارائه به رأی‌دهندگان فرودست و کارگران سفیدپوست در مناطق «پشت سر مانده» ندارند. افرادی که به ترامپ رأی می‌دهند، که از جمعیت‌های فقیرتر، کم‌تحصیل‌کرده‌تر هستند، آنها هیچ پاداش مادی در ازای این تبلیغات [جنگ‌های فرهنگی] دریافت نمی‌کنند. 

آن نمایش دونالد ترامپ را دیدی؟ چند روز پیش، که آمد در همبرگرفروشی «مک‌دونالدز»، آمد سیب‌زمینی سرخ کرده و همبرگر به مردم داد. خوب جناب ترامپ نابغه، کارگر یقه‌آبی همینجاست. همانجا در مک‌دونالدز، یک خبرنگار از او پرسید، آیا از افزایش حداقل دستمزد حمایت می‌کنید؟ دقیقاً همین است که اهمیت دارد، درست؟ بقیه‌اش ژست‌های نمایشی است. آیا از افزایش حداقل دستمزد کارگران حمایت می‌کنید؟ ترامپ از پاسخ دادن طفره رفت چون او از افزایش حداقل دستمزد حمایت نمی‌کند. حزب جمهوری‌خواه از افزایش حداقل دستمزد حمایت نمی‌کند.  

بنابراین، وقتی گروهی از افراد دارید که از نظر مالی، مادی، تحصیلی از ریاست‌جمهوری ترامپ سود نخواهند برد، تنها چیزی که خواهند داشت، به قول معروف «چزاندن لیبرال‌ها» است، درست؟ یعنی عصبانی کردن نیویورک تایمز، عصبانی کردن آن لیبرال‌های شرقِ آمریکانشین که کافه‌لاته می‌نوشند و صندل می‌پوشند. «به همین دلیل به ترامپ رأی می‌دهیم، تا آنها را [لیبرال‌های از خودمتشکر را] کفری کنیم»، که ایرادی ندارد، عالی، یک نشئگی کوتاه‌مدت، اما نمی‌توانند فرزندانشان را به دانشگاه بفرستند. نمی‌توانند خدمات بهداشتی برای خود یا والدینشان دریافت کنند. این واقعیت است، درست؟ به همین دلیل است که راست‌گرایان همیشه جنگ‌های فرهنگی را راه انداخته‌اند تا ذهن ها را از این واقعیت منحرف کنند که دستور کار اقتصادی و سیاسی آنها اساساً ضد دموکراتیک، اساساً پول‌سالارانه و الیگارشیک و اساساً غیرمحبوب نزد توده مردم آمریکا است. مردم عادی جمهوریخواه، به همان اندازه‌ی دموکرات‌ها، خواستار مالیات بالاتر بر ثروتمندان هستند، و خدمات بهداشتی را برای همه می‌خواهند. این چیزی است که ترامپ به شما نخواهد گفت.


مصاحبه‌گر  22:50  

می‌خواستم درباره جی‌دی ونس [نامزد معاونت ترامپ] و جنگ‌های فرهنگی با آن لنز صحبت کنم، اما وقت نداریم، چون خاطراتش عالی بود [کتاب خاطرات او از بزرگ شدن در فقر و محرومیت]. بسیاری از لیبرال‌ها اول به او علاقه داشتند، اما او بعداً جذب ترامپیسم شد. آن ایده جامعه فقیر سفیدپوست آپالاچی و همه آن چیزها را باور داری؟ موضوع جذابی است که الان وقت پرداختن به آن را نداریم. می‌خواهم یک سؤال نهایی بپرسم.  ترامپ را به‌عنوان رشته مشترک بحث داشته باشیم. بگوییم ۲۰۱۶، ۲۰۲۰، ۲۰۲۴، و مسیری که تو طی کردی تا به اینجا رسیدی، که گفتم یک خارجی با دیدگاهی از درون، و یک اهل داخل با دیدگاهی از بیرون، تو این مسایل را پوشش دادی، و جنگ فرهنگی هم در همین رسانه‌ها پی‌ گرفته می‌شود. تو این موضوعات را از طریق شبکه‌های سراسری ام.اس.ان.بی.سی، اینترسپت، الجزیره انگلیسی، و اکنون رسانه خودت زه‌ته‌ئو پوشش دادی. می‌پرسم تفاوت اصلی بین همه آنها چه بود، اگر فقط برای کسی دیگر کار می‌کنی یا برای خودت، در پوشش دادن ترامپ، و در پوشش دادن وضعیت در ایالات متحده، تفاوت چگونه است؟


مهدی حسن  23:47  

به عقیده من چه ترامپ را پوشش بدهی، چه غزه را، چه الیگارشی را، مشکل اساسی این است که آیا در رسانه‌های شرکتی (کورپوراتی) هستی، آیا مثلاً در الجزیره هستی، (و من هنوز هم به‌عنوان همکار برای الجزیره برنامه‌ای دارم) یا برای رسانه مستقل کار می‌کنی. مشکل اساسی همه این شبکه‌ها، و دلیل اینکه امسال از مدیریت شرکت خودم لذت بردم، و آزادی هرگز این‌قدر خوشایند نبوده، این است که درشبکه‌های بزرگ کورپوراتی ملاحظات و احتیاطی وجود دارد، عمران، و تو این را می‌دانی، احتیاطی در بین سازمان‌های بزرگ رسانه‌ای وجود دارد [در گزارش از حقیقت]. گاهی این احتیاط موجه است. وظیفه روزنامه‌نگاری است که در آنچه می‌گویی، زبانی که استفاده می‌کنی، حقایقی که مطرح می‌کنی، دقت کنی، ملاحظه داشته باشی. من از کسانی نیستم که بگویم همه چیز را بسوزانید، من از رسانه‌های شرکتی متنفرم. نه، برای همه سازمان‌های رسانه‌ای مختلف نقشی وجود دارد، اما شکاف‌هایی هم وجود دارد. و یک شکاف بزرگ این است که، کجا هستند افرادی که مایل به گفتن ناگفتنی‌ها هستند؟ کجا هستند افرادی که مایل باشند بچه‌ای باشند که بگوید امپراتور برهنه است؟ 

ما به افرادی نیاز داریم که بتوانند چیزی را که به‌وضوح جلوی چشمانمان است بگویند، چه گفتن کلمه «ج» باشد [جنوساید، نسل‌کشی]، که بسیاری از رسانه‌های شرکتی نمی‌گویند، چه گفتن کلمه «ف» یعنی فاشیسم، که بسیاری از رسانه‌ها نمی‌گویند. و فکر می‌کنم برای من، این مهم‌ترین بخش بوده است. تو در ابتدا من را به‌عنوان کسی که دوست دارد بحث و مناظره کند معرفی کردی. و همیشه استیصال من از کار در جاهای دیگر همین بوده [که نتوانم این کلمات را بر زبان بیاورم]. از همه پلتفرم‌هایی که داشته‌ام و همچنان دارم قدردانی کرده‌ام. برای گاردین می‌نویسم. برنامه‌ای برای الجزیره انگلیسی دارم، اما اساساً «زه‌ته‌ئو» جایی است که می‌توانم آزادانه صحبت کنم. لازم نیست نگران هماهنگی با کسی باشم که بالای سرم نشسته. لازم نیست پشت سرم را نگاه کنم. لازم نیست نگران برخی قواعد یا محدودیت‌های بی‌معنی باشم. ما واقعاً می‌توانیم آزادی بیان را اعمال کنیم، و فکر می‌کنم این در زمانی که مردم احساس ترس و تهدید و فشار می‌کنند بسیار مهم است. فکر می‌کنم این چیزی است که رسانه آزاد زه‌ته‌ئو به من و به ما می‌دهد.


مصاحبه‌گر  25:23  

مهدی حسن، تو مثل نیرویی از طبیعت هستی. خوشحال شدم با تو صحبت کنم. خیلی ممنون که در برنامه اینترویو به ما پیوستی.


مهدی حسن  25:29  

گفتگویی خوب بود، عمران، ممنونم.


مصاحبه‌گر  25:31  

موفق باشی.

[پایان]

برای دیدن مصاحبه اینجا کلیک کنید:

https://www.youtube.com/watch?v=YmDvAP53h4k



درباره رابطه نیروهای چپ با حماس و مقاومت مسلحانه

$
0
0

 

گفتگو با عبدالجواد عُمرروشنفکر فلسطینی

مقاومت از دیدگاهی واقع‌گرا

مصاحبه‌کننده: آری‌یِل اِنجِل

۵نوامبر ۲۰۲۴



توضیح مترجم
 
این گفتگو عمدتاً راجع به نسبت سکولارها با مقاومت فلسطین است. در جنبش همبستگی بین‌المللی با فلسطین شکاف‌های بسیاری وجود دارد. میان نیروهای سکولار، بر سر تاکتیک‌های مقاومت، شیوه‌های خشونت‌آمیز یا خشونت‌پرهیز، اهمیت حمله هفت اکتبر، و رهبری اسلامگرایان به ویژه حماس و حامیانش، مجادله همچنان ادامه دارد. 
 گفتگوی خانم آری‌یل اِنجل سردبیر «جوییش کارِنتز» (صدای یهودیان چپ در آمریکا) با عبدالجواد عُمر روشنفکر سکولار و چپ فلسطینی ساکن کرانه غربی، استاد دانشگاه بیرزیت در رام‌الله، این مجادله را به دقت از جوانب مختلف بررسی می‌کند و با برخی نظرات اخلاقی خشونت‌پرهیز وارد جدل می‌شود مانند دیدگاه جودیت باتلر درباره اهمیت سوگواری، و مجال غمگساری برای ازدست دادن عزیزان به هر طرف که تعلق داشته باشند. 
 نیروهای سکولار ایرانی نیز می‌توانند میان خطوط این گفتگو جایگاه متفاوت خود را بیابند [سابجکت پوزیشن = جایگاه معرفتی و عملی که از موقعیت خاص برخاسته]، این جایگاه می‌تواند از بعضی جهات شبیه روشنفکر سکولار و چپ فلسطینی باشد، و از جهات دیگر به کنشگر لیبرال یا چپ غربی که در زمین مقاومت حضور ندارد نزدیک شود، کنشگری که میان تاکتیک صرفاً حقوق بشری و فشار دیپلماتیک از یکسو و «اَفِکت» عاطفی/بدنیِ فتیش ساختن از پرچم حماس و رهبرانش سرگیجه گرفته! 
 اما مرد و بویژه زن سکولار ایرانی همواره با مازاد بسیار گران تجربه‌ای یگانه به میدان می‌آید که «سابجکت پوزیشن» او را می‌سازد، جایگاهی که نه روشنفکر سکولار فلسطینی و نه روشنفکر مترقی غربی داشته‌اند، تجربه زیست در یک رژیم اسلامگرا و مبتنی بر آپارتاید جنسی، قائم به زن‌ستیزی و زن‌کُشی، سرکوب اقلیت‌های دینی، پیوندخورده با اولیگارشی مالی و طبقاتی‌ای که در فردای انقلاب یا ضدانقلاب پنجاه و هفت در ایران و خاورمیانه نکبت بزرگ دیگری پدید آورد، نکبتی که هنوز پایان نیافته است. /// عبدی کلانتری


پیشگفتار آری‌یل اِنجل، مصاحبه‌گر و سردبیر پلتفرم «جریان‌ها معاصر یهودی» (Jewish Currents)

روز هشتم اکتبر ۲۰۲۴، گروه «کلمبیا یونیورسیتی آپارتاید دای‌وست» (CUAD) [= عدم سرمایه‌گذاری در رژیم آپارتاید ـ شعبه دانشگاه کلمبیا] که بهار گذشته حرکت خیمه‌زدن برای فلسطین در صحن دانشگاه را سازماندهی کرده بود، با انتشار بیانیه‌ایدر حساب اینستاگرام خود، بابت گرایش سازشکارانه در پیام قبلی‌اش حاکی از «خشنود کردن رسانه‌های لیبرال و قابل‌هضم ساختن جنبش آزادی‌بخش» عذرخواهی کرد، و تعهد خود را به آزادیفلسطین «با هر وسیله‌ای که لازم باشد، از جمله مقاومت مسلحانه» تأیید نمود.

تقریباً دو هفته بعد، گروهی دیگر از دانشجویان فلسطینی با نام «ائتلاف همبستگی با فلسطین در کلمبیا» (CPSCمقاله‌ایدر نشریه «کلمبیا اسپکتیتور» منتشر کردند و [به نشانه اعتراض] از CUADانشعاب کرده، دلیل آوردند که باید جنبش را بر تقاضای اصلی خود یعنی عدم سرمایه‌گذاری متمرکز کنندــ هدفی که در اوج خود هزاران نفر را در دانشگاه‌ها در سراسر کشور متحد کرد، نکته‌ای که در بیانیه CUADبه کلی نادیده گرفته شده بود. انشعابیان نوشتند، «مردم فلسطین شایستهی جنبشی هستند که بر فلسطین متمرکز باشد، اهداف و خواسته‌های روشن داشته باشد، که بتواند آنها را از دانشگاهی که ارتباطات گسترده‌ با دولت اشغالگر دارد طلب کند.» آنها تأکید کردند که حق فلسطینیان را برای مقاومت در برابر اشغالگران در چارچوب قوانین بین‌المللیدربست تأیید می‌کنند، اما «به همان اندازه و قاطعاً . . . هر گونه خشونتی خارج از این بستر را مردود می‌شمارند.»

این اختلاف داخلی بر سر جهت‌گیری جنبش دانشجویی در محوطه دانشگاه کلمبیا تنها یک نمونه از شکاف‌های موجود در جنبش همبستگی بین‌المللی با فلسطین در سال گذشته است. این بحث که از زمان حمله حماس در هفتم اکتبر ۲۰۲۳ تا کنون ادامه دارد، حاوی پرسش‌هایی است درباره رابطه چپ غربی با مبارزه مسلحانهو با حماس که عملاً رهبر دوفاکتوی مقاومت فلسطین بوده است. در وبلاگ انتشارات «ورسو» [شرکت انتشاراتی برجسته بریتانیایی نزدیک به نشریه‌ی مارکسیستی «نیولفت ریویو»] خانم جودی دینپژوهشگر دانشگاه و آندریاس مالمنویسنده، هر دو استدلال کردند که چپ جهانی باید به‌طور قاطع از مقاومت مسلحانه فلسطین و به تبع آن حماس حمایت کند. در پاسخ به مالم در همان نشریه، پژوهشگر و فعال سیاسی ماتان کامینرپرسید که آیا حمایت از مقاومت مسلحانه باید به معنای حمایت از شیوه اجرای آن در هفتم اکتبر باشد، و این پرسش را مطرح کرد که آیا دعوت به حمایت از یک گروه اسلام‌گرا مانند حماس، تنوع سیاسیِ فلسطینیان را کم‌رنگ نمی‌کند؟ این انتقاد از طرف بشیر ابو منهدر نشریه «جاکوبین» و آیچا چوبوکچودر «بوستون ریویو» نیز تکرار شد. 

در پاسخ به این مناظره‌ها، عبدالجواد عُمر، نویسنده فلسطینی و استاد دانشگاه بیرزیت در نزدیکی رام‌الله در کرانه باختری، مقاله‌ای با عنوان «معضل حماس و نیروهای چپ» در وبگاه «موندویس» منتشر کرد. در تحلیلی هوشیارانه و عمیق، عبدالجواد عُمر ضمن قبول چندشاخه شدن مبارزه فلسطین که منجر به تنوع دیدگاه‌ها در بدنه سیاسی آن شده، توضیح می‌دهد این شکاف‌ها چه معنایی برای گزینه‌های سیاسی محدود چپ‌گرایان در صحنه دارند: از یک سو سازشکاری تشکیلات خودگردان فلسطین (PA) و از سوی دیگر مقاومت مسلحانه حماس عملکرد بازیگران این صحنه را شکل می‌دهد. در بستر این واقعیت سیاسی، اینکه چه چیزی کنش و روش و اصول پیشرو را تشکیل می‌دهد، با پاسخی پیچیده از سوی عبدالجواد عمر روبرو می‌شود. او می‌نویسد، «در نهایت، جستجوی خیال‌پردازانه چپ غربی برای پیدا کردن یک آلترناتیو سکولار و پیشرو در مقابل حماس یک واقعیت ساده را نادیده می‌گیرد: در این مقطع تاریخی خاص، نیروهای سیاسی‌ای که هنوز به راهکار مقاومت پای‌بند هستند و آن را رهبری می‌کنند، از چپ سکولار نیستند.»

با وجود آنکه تحلیل سیاسی عبدالجواد عُمر به دنبال تعمیق درک چپ‌گرایان غربی از واقعیت‌های موجود است، از پرداختن به این که جنبش همبستگی بین‌المللی حالا در پرتو این درک چگونه باید رفتار کند، خودداری می‌کند. در واقع، در حالی که تحلیل او را بسیار روشنگر یافتم، همچنان پرسش‌های استراتژیک و اخلاقی من بی‌پاسخ مانده است: در تلاش برای ساختن یک جنبش توده‌ای برای آزادی فلسطین، وقتی به مسأله‌ی خشونت می‌رسیم، چگونه باید تنوع ایدئولوژیک و تأثراتِ عاطفی ناهمسان را ارزیابی کنیم؟ اگر اصرار کنیم که بخش‌هایی از جنبش همبستگی بین‌المللی ضرورتاً باید مبارزه مسلحانه را پذیرا شود ــ آنهم درست زمانی که چنین شعارهایی، ولو فقط در سطح گفتار، با واکنش سرکوبشدید دولتی روبرو شده [از سوی نیروهای راستگرا]، این ما را به کجا خواهد برد؟

جنبشی که اجتناب‌ناپذیری چنین خشونتی را می‌پذیرد [خشونتِ مقاومت بطور کلی و خشونت حماس بطور اخص]، چگونه قادر است با آن خشونت ارتباط برقرار کند [و ضرورت‌اش را توجیه کند] بدون آنکه به این خشونت رنگ قهرمانی و فضیلت بزند؟ و چگونه ممکن است از غلطیدن به دامنِ منطق صفر و صد رژیمی که قصد براندازی آن را دارد [اسراییل]، اجتناب کند؟

هنگامی که نوشته‌های بیشتری از عبدالجواد عُمَرخواندم، مقاله پرمعنا و عمیقاً متأثرکننده‌ی او با عنوان «آیا انسان فلسطینی می‌تواند سوگواری کند؟» مرا به تأمل واداشت تا درگیریخودم را با جایگاه پرمخاطره‌ی «غمگساری» برای آزادی فلسطین بهتر به اندیشه درآورم ــ اندوه جانکاه از دست دادن، هم نزد انسان فلسطینی و هم  انسان یهودی. با عبدالجواد عمر، نویسنده‌ای که در این یک سال همواره فکر مرا به چالش کشیده و چیز تازه‌ای به آن داده، ، تماس گرفتم تا درباره تحلیل او از گزینه‌هایی که جلو چپ فلسطینی قرار دارد، و نحوه برخورد ما به مبارزه مسلحانه، بدون تقدس بخشیدن یا لعنت کردن آن، و معنای چنین رویکردی برای جنبش همبستگی بین‌المللی، صحبت کنم.

---

آری‌یِل اِنجِل سردبیر مجله «جوییش کارِنتز» (Jewish Currents) است. این مجله که در سال ۱۹۴۶ تأسیس شد، به‌عنوان صدای چپ یهودی در آمریکا شناخته می‌شود. در دوران سردبیری خانم اِنجل، این مجله رشد چشمگیری داشته و به مسائل معاصر یهودیان با دیدگاهی پیشرو پرداخته است.



گفتگو

 

آری‌یِل اِنجِل: با خلاصه‌ای از استدلال خود در مقاله «معضل حماس و سمت‌گیری نیروهای چپ» شروع کنید.

عبدالجواد عمر: چیزی که مرا به مداخله واداشت، نحوه ارائه «صدای فلسطینیان» در تحلیل‌های دیگران بود. اگرچه بسیاری از این تحلیل‌ها به درستی تنوع سیاسی و اختلاف‌های موجود در جامعه فلسطین را درمی‌یابند، اما آنچه از گفتگوی گسترده‌تر غایب بود، بررسی عمیق‌تری از معنای این شکاف‌ها بود. از نظر من، مهم‌ترین تقسیم‌بندی بین کسانی است که دنبال انواع سازش و همکاری با ساختارهای استعمارگرایانه هستند و کسانی که معتقدند آزادی تنها از طریق مقاومت در تمامی اشکال آن قابل دسترسی است. 

در مقاله، استدلال می‌کنم که طی ۳۰ سال گذشته این تقسیم‌بندی تشدید شده و ابعاد جغرافیایی مهمی پیدا کرده است. در کرانه باختری، ما با رژیمی مواجهیم که در شخص محمود عباس و سردمداران تشکیلات خودگردان فلسطین تجلی دارد و استراتژی بقاء را از طریق همکاری با دولت اسرائیل و حفظ یک اقتصاد وابسته دنبال می‌کند. این رژیم نه تنها خودش استبدادی است، بلکه بدون هیچ مقاومتی به پیشروی استعمار کمک می‌کند. در تضاد با این استراتژی، حماس در نوار غزه تلاش کرده توازنی دشوار بین حکمرانی و مقاومت برقرار کند. در هفتم اکتبر، حماس با حمله‌ای غافلگیرانه تعادل رژیم استعماری را برهم زد، مسئله فلسطین را دوباره در مرکز توجه قرار داد، و فرضیهی ریشه‌دار شکست فلسطینیان را کنار زد. در حال حاضر، واقعاً تنها رویکردهای سیاسی موجود همین‌ها هستند.

 

آری‌یِل اِنجِل: توصیف شما از این واقعیت سیاسی برای من کنجکاوی‌انگیز است. همان‌طور که در مقاله‌تان اشاره می‌کنید، هر امکان دیگری بین سازشگری و مقاومت مسلحانه تقریباً از بین رفته است، هم از طریق سرکوب درون این دو رژیم فلسطینی، و هم به‌ویژه از راه سرکوب دولت اسرائیل. کسانی که تصمیم‌شان بر مقاومت غیرخشونت‌آمیز بوده، بهای گزافی در برابر شهرک‌نشینان خشونت‌طلب و ارتش اسرائیل پرداخته‌اند: آنها یا در زندان هستند یا کشته شده‌اند یا اعضای خانواده‌شان به قتل رسیده‌اند. به قول شما، جای تعجب نیست که حماس نیرویی باشد که از درون این وضعیت ظهور کرده است. 

سؤال این است که چپ‌گرایان در این وضعیت چه باید بکنند؟ در پاسخبه اندریاس مالم، ماتان کامینر پرسید چه اجباری است که چپ‌گرایان با حماس همسو شوند، سازمانی که یک تشکل چپ‌گرا نیست؟ زیرا می‌دانیم که در مسائل مربوط به زنان و فمینیسم، حقوق اقلیت‌های جنسی، و نقد سرمایه‌داریــ مسائلی که از دید ما پیشرو محسوب می‌شوند ــ اسلامگرایان متحد ما نیستند. اما مقاله شما با وارسی انتخاب‌هایی که چپ‌گرایان فلسطینی در عمل انجام داده‌اند، این درک از «پیشرو بودن» را به پرسش می‌گیرد. شما نوشته‌اید در حالی که بقایای حزب کمونیست در کرانه باختری با تشکیلات خودگردان همسو شده‌، گروه‌های دیگر مارکسیستی در غزهــــ جبهه خلق برای آزادی فلسطین (PFLP) و جبهه دموکراتیک برای آزادی فلسطین (DFLP)ــــ در هفتم اکتبر کنار حماس جنگیدند. آیا می‌توانید درباره انتخاب‌های متفاوت چپ‌گرایان فلسطینی در این زمینه صحبت کنید؟

 

عبدالجواد عمر: موضع چپ فلسطین در قبال حماس واقعاً پیچیده است. بسیاری از چپ‌گرایان به شکاف دیرینه‌ میان جنبش‌های سکولار و اسلام‌گرا دامن می‌زنند، شکافی که دهه‌ها بر سیاست فلسطین سایه افکنده است. اغلب، بیزاری آشکاری نسبت به گروه‌های احیای اسلامی وجود دارد. این گروه‌ها در دهه ۱۹۸۰ ظهور کردند، مانند جهاد اسلامی و حماس. در بسیاری از موارد، می‌توان گفت که این موضع دارای عناصری از اسلام‌هراسی است، حتی در میان خود فلسطینیان، بازتابی است از قرائتی سطحی از این جنبش‌ها و ناتوانی در درک تکامل آن‌ها در گذر زمان. 

در حال حاضر، من تفاوت معناداری بین نحوه حکومت‌داری تشکیلات خودگردان و حماس در طول ۱۷ سال گذشته نمی‌بینم، اهداف نهایی آنها هم نزدیک به هم است. قطعاً در میان جنبش‌های اسلام‌گرا نزاع‌های داخلی متعددی با هدف‌های متفاوت وجود دارد، اما بسیاری از این گروه‌ها، از جمله حماس، به طور فزاینده‌ای در صدد تثبیت خود به عنوان بازیگران سیاسی در چارچوب یک دولت-ملت مدرن بوده‌اند. این تغییر آنها را با، مثلاً، رجب طیب اردوغان، رئیس‌جمهور ترکیه، همسو می‌کند، که مدل حکومت‌داری‌اش ترکیبی از نمادگرایی اسلام‌گرا و سیاست‌های اقتصادی نئولیبرال است. در نهایت، حماس آرزو دارد که لباس نظامی را با کت‌وشلوار شیک [نئولیبرالی] عوض کند. طعنه‌آمیز اینکه، آنچه در هر دو مورد پدید می‌آیدــ تشکیلات خودگردان و حماســ اساساً یک رژیم اجتماعی و اقتصادی واحد است که تنها با تفاوت‌های فرهنگی از یکدیگر قابل تفکیک هستند. 

در چنین زمینه‌ای، برخی از چپ‌گرایان، به‌ویژه آن‌هایی که از نظریه‌پردازی مائوئیستی الهام گرفته‌اند، تمایز را در مقاومتمی‌بینند، که به نظر آن‌ها در مواجهه با هجوم بی‌امان ترور دولت اسراییل ضروری است. از دید آنها، حماس پرچم مقاومت فلسطین در برابر استعمار را به دوش گرفته است، که این امر آن را به سردمدار جنبش آزادی‌بخش فلسطین تبدیل کرده است؛ و در بستر جنگ برای آزادی [از استعمار]، تشکیل جبهه متحد حیاتی است. به همین دلیل است که شاهد مبارزه گروه‌های چپ‌گرا همدوش حماس هستیم. بنابراین، حتی اگر حماس برنامه‌ای خاصاً «پیشرو» را از دیدگاه صرفاً غربی ترویج ندهد، می‌توان عناصری از عمل پیشرو [پراتیک مترقی] را در اقدامات آن‌ها دید. 

به همین دلیل است که من با این مسئله مشکل دارم که برخی حماس را «از لحاظ اجتماعی ارتجاعی» می‌خوانند بدون اینکه به بستر گسترده‌تر توجه کنند. این ادعا بهانه‌ای مناسب برای عدم مشارکت می‌شود، بهانه‌ای برای کسانی که از مواجهه با واقعیتِ مقاومت در تمامی اشکال آن و شرایط تاریخی و مادی که آن را شکل می‌دهد، خودداری می‌کنند. در سیاست، انتخاب‌ها به ندرت ایده‌آل هستند. برای مثال، به ایالات متحده نگاه کنید، جایی که رأی‌دهندگان اکنون با انتخاب کامالا هریس یا دانالد ترامپ مواجه هستند. هنگامی که انتخاب بین کسانی نیست که فرد واقعاً می‌خواهد از آنها حمایت کند، بلکه بین گزینه‌های محدودی است که موجود است، لازم است که کیفیت‌های متمایز و جنبه‌های استراتژیک/ راهبردی هر نیرو را ارزیابی کرد.

 

البته این طور نیست که همه فلسطینی‌ها یا حتا همه افراد در جنبش همبستگی، لزوماً اقدامات هفتم اکتبر [حمله حماس] را الهام‌بخش یافته باشند. اما ضربه ناگهانی به رژیم استعماری، مقاومت فعال فلسطینی‌ها به شکل واقعیــ چه به عنوان جنگجو یا به عنوان غیرنظامی؛ به عنوان پرستار و پزشک یا مردم عادی که زیر بمباران سعی در زنده ماندن دارندــ باعث سیاسی شدن بسیاری شده است. این مشارکت فعال به طور خودکار افراد را به اسلام‌گرا تبدیل نمی‌کند. بلکه انتخاب‌هایی را که آنها در واقعیت‌های سیاسی خود با آن مواجه‌اند روشن می‌کند، و تضادهایی را آشکار می‌سازد که بستر بروز آنها مانع از اتخاذ موضع اخلاقی قاطع نسبت به [مبارزه] فلسطینیان می‌شود. 

با آنکه حماس در حال حاضر رهبری مقاومت را بر عهده دارد، مبارزه مسلحانه منحصر به اسلام‌گرایان نیست؛ این یک ویژگی تعیین‌کننده مبارزه ضد استعماری فلسطین در طول تاریخ بوده است. و به همان اندازه ضروری است که بفهمیم، در حالی که یک گروه خاص ممکن است در یک برهه تاریخی به عنوان سردمدار ظاهر شود، خود مقاومت همیشه افق تخیل و امکان را گسترش می‌دهد. برای چپ‌گرایانی که با حماس مشکل دارند، مسیر پیش رو روشن است: آن‌ها باید سازماندهی کنند، مردم را بسیج کرده و [با حماس] به رقابت بپردازند. در مقاله خودم به مفهوم «المزاوده» اشاره می‌کنمــ اصطلاح عربی برای جلو زدن، سبقت گرفتن، یا برتری‌جُستن. می‌توان از ایدئولوژی یا تاکتیک‌های حماس انتقاد کرد، اما تنها راه معنادار برای به چالش کشیدن حماس، تلاش برای فراتر رفتن از ظرفیت آن برای بسیج فلسطینیان و متحدانشان است، برای ارائه یک آلترناتیو قانع‌کننده که بر پایه همبستگی، حرمت انسانی، و عدالت باشد.


آری‌یِل اِنجِل: می‌خواهم درباره واقعیت ملموس مقاومت مسلحانه صحبت کنم، که فقط به‌صورت انتزاعی بحث نکرده باشیم. این تابستان، گزارش دیده‌بان حقوق بشردرباره حمله حماس در هفتم اکتبر را می‌خواندم، همان‌طور که می‌توانید تصور کنید، بسیار دلخراش است. ضمن اشاره به مواردی از آتش خودی [اسراییلی‌هایی که در معرض آتش ارتش خودی اسراییل قرار گرفتند]، گزارشگران ادعای حماس را مبنی بر این که این گروه قصد کشتن غیرنظامیان را نداشتند، رد می‌کنند و استدلال می‌کنند که همسانی در روشِ حمله‌ها در نقاط مختلف، نشان‌دهنده یک الگوی عمل مشخص است. گزارش به جزئیات واقعاً ترسناکی اشاره می‌کندــ در جشن نووا، اجساد برهنه‌ای که به درختان بسته شده بودند، و به شکل‌های مشخصی مثله شده بودند [جشن نووا = فستیوال رقص و موسیقی که مورد حمله رزمندگان حماس قرار گرفت]. در حالی که شواهدی برای تأیید ادعایتجاوز جمعیِ نظام‌مند به عنوان یک سلاح جنگی وجود ندارد، آن اندازه شواهد ظاهری موجود هست که بگوییمــ همان‌طور که سازمان ملل در گزارشخود گفتــ احتمالاً مواردی از خشونت جنسی وجود داشته است. چپ‌گرایان چگونه باید به‌طور اخلاقی با این اقدامات مقابله کنند؟ آیا در چارچوبی که شما ارائه می‌دهید، فضایی برای نقد یا حتی محکومیت انواع خاصی از خشونت در بستر مبارزه مسلحانه وجود دارد؟

 

عبدالجواد عمر: چند مسئله هست که باید با آن‌ها روبرو شویم. اول و مهم‌تر شرایط سرکوبگرانه‌ای است که خشونت را موجب می‌شود: اشکال غیرخشونت‌آمیز مقاومت مدنی، راه‌های قانونی بین‌المللی، و حتی همکاری امنیتی [با اسراییل]، همواره با خشونت، تحریم‌ها، و رد مکرر مذاکرات مواجه شده‌اند. این چرخه‌ی ناکامی واقعیتی را برجسته می‌کند: صرف‌نظر از روش مقابله با این وضعیت، هر نوع تلاش و ابتکار از سوی فلسطینیان برای حق حاکمیت ملی با مانع مواجه می‌شود، که فضایی برای پیشرفت معنادار باقی نمی‌گذارد. وقتی هر شکل دیگری از بیان و مقاومت به‌طور نظام‌مند رد ‌شود، خشونت نه تنها به یک تاکتیک، بلکه به نوعی از موقعیت وجودی تبدیل می‌شودــ ابزاری برای بازپس‌گیری عاملیت در ساختاری که حتی ابتدایی‌ترین اشکال شناسایی و به رسمیت شناختنِ دیگری را انکار می‌کند. 

در عین حال، وقتی به تاریخ طولانی به‌اصطلاح «تبادل» آتش نگاه می‌کنیم، اقدامات اسرائیل بسیار بی‌رحمانه‌تر و وحشتناک‌تر بوده‌، سیستم‌هایی از ترور را برای مدیریت و کنترل فلسطینیان ایجاد کرده تا به‌طور سیستماتیک تمایز بین غیرنظامیان و جنگجویان نادیده گرفته شود. (طعنه‌آمیز اینکه، اسرائیل هنوز می‌خواهد که ما با «التفات» واکنش نشان دهیم وقتی خودش علیه غیرنظامیان فلسطینی خشونت اعمال می‌کند.) به عبارت دیگر، آنچه در هفتم اکتبر رخ داد، در خلاء اتفاق نیفتاد؛ بلکه درون سیستمی رخ داد که خشونت را به‌عنوان تنها زبان باقی‌مانده جهت بروز عاملیت تشویق می‌کند. 

وقتی که وحشت‌ کشتن یا کشته شدن در این تاریخ چنین در هم تنیده شده، پرسش واقعی این می‌شود: جهان چه می‌کند تا به ضرورت این خشونت پایان دهد؟ برای چنین تغییری، اسرائیل باید با بی‌عدالتی‌های تاریخی که تحمیل کرده است مواجه شود، با طلب بخشش از کسانی که انسانیت‌شان را زدوده، حیثیت خودش را بازبخرد،  و تلاش کند تا رابطه‌ای جدید میان «ما» و «آن‌ها» ایجاد کند، رابطه‌ای که فراتر از منطق صفر و صدی ریشه‌دار حرکت کند. این یک حرکت واقعاً رادیکال خواهد بودــ تعهدی به التیام زخم به جای سلطه‌گری. این انتخابی است که اسرائیل می‌توانست پس از بازپس‌گیری مناطق اطراف غزه انجام دهد. در عوض، اسرائیل نسل‌کشی و پاکسازی قومی را انتخاب کرد؛ مصمم شد که خشونت را با خشونت بیشتر جبران کند.

 

آری‌یِل اِنجِل: برای من عجیب‌غریب است که در غرب بسیاری از مردم قتل‌های چهره به چهره و از نزدیک را «وحشیانه‌تر» از خشونتی می‌بینند که یک بمب ایجاد می‌کند. شاهد بوده‌ایم که خانواده‌های کسانی که در بمباران مدرسه‌ای در شهر غزه کشته شده‌اند، کیسه‌هایی از تکه‌های بدن نامشخصی که بر اساس وزن تقسیم‌بندی شده‌اند را برای دفن دریافت کرده‌اند؛ دیده‌ایم افرادی که در حیاط بیمارستان به سرُم وصل بودند زنده‌زنده سوزانده شده‌اند. برای کسی که پدر یا فرزندش به این شکل کشته شده یا بدنش مثله شده، نتیجه یکی است. دقیقاً به همین دلیل است که همچنان بر این سؤال پا می‌فشارم که چگونه باید به خشونت برخورد کنیمــ چگونه واقعاً با آن، از لحاظ اخلاقی و معنوی، روبرو شویم. زیرا همان‌طور که شما مطرح می‌کنید، حتی با وجود عدم توازن آشکار قدرت در دو سوی این نبرد، منطق خشونت در هر دو بازتابی آینه‌وار دارد.

 

عبدالجواد عمر: درست است که در چنین وضعیتی، افراد اغلب به وابستگی‌های قبیله‌ای بازمی‌گردند و به یک ذهنیت صفر و صدی [یا آنها یا ما] درمی‌افتند. اما این منطق از سوی فلسطینی‌ها آغاز نشده است؛ بلکه از ابتدای پروژه صهیونیستی در بطن آن نهادینه شده بود. غلبه بر این جهان‌بینیِ ریشه‌دار، نیاز به تغییری عمیق در توازن قدرت دارد. از این نظر، مقاومت فلسطین صرفاً بازتابی از خشونت اسرائیل نیست، بلکه می‌تواند نمایانگر امیدی برای نوع دیگری از رابطه‌مند شدن باشد. تفاوتی اساسی وجود دارد بین خشونتی که به دنبال حفظ تسلط است و خشونتی که به دنبال رهایی از آن تسلط است. مقاومت فلسطین از این انگیزه دوم جان می‌گیرد، نیرویی که نه برای سرکوب بلکه برای تعیین سرنوشت خود تلاش می‌کند و در دل خود امکان تصور چارچوبی جدید از رابطه‌‌مندی را دارد.


آری‌یِل اِنجِل: در حالت ایده‌آل شاید این طور باشد، اما آیا امکان ندارد که این نیت‌های شریف با واقعیتی که به خودی خود تقویت‌کننده‌ی خشونت است به خطر بیفتند یا فاسد شوند؟ این به معنای انکار آن نیت‌های شریف یا آن قابلیت‌ها نیست، بلکه اذعان به این نکته است که خشونت در خود و به خودی خود سهمناک است.

می‌خواهم به مقاله خودتان اشاره کنم،«آیا انسان فلسطینی می‌تواند سوگواری کند؟»، که بخشی از آن پاسخی است به مقاله‌‌ی جودیت باتلرفیلسوف آمریکایی که او اندکی پس از هفتم اکتبر نوشت. باتلر در آن مقاله به دنبال نوعی جهان‌شمولی (یونیورسالیسم) است که از طریق سوگواری به آن می‌رسیم، راهی برای عبور از منطق صفر و صد. مانند شما، من هم با تأکید باتلر بر ضرورت اینکه باید [حمله حماس را] محکوم کنیم مخالفم: محکوم کردن آن حمله در پارادایمی که هیچ جایگزین معناداری ارائه نمی‌دهد، چه فایده دارد؟ اما من با تأکید باتلر بر اندوه (grief) همدل هستم، دقیقاً به این دلیل که گمان دارم این خشونت باورنکردنی که در پروژه صهیونیستی تعبیه شده خود نتیجه عدم توانایی ما یهودیان در سوگواری برای رنجی است که قرن‌ها متحمل شده‌ایم؛ این باعث می‌شود که بسیاری از یهودیان، مرگ‌های هفتم اکتبر [درحمله حماس] را بطرز قبیحی ادامه‌ی هولوکاستبپندارند، و همین باعث می‌شود آن‌ها نیات نازی‌ها را بر فلسطینیان فرافکنی کنند. البته، مصیبتِ یهودیان در اواسط قرن بیستم، با پایان «شوآ» و جذب شاخه‌ی میزراحی یهودیان در اسرائیل، تا حد زیادی پایان یافت، حتی اگر رسوباتی از آن از نسلی به نسل بعد منتقل شده باشد. از سوی دیگر، فلسطینی‌ها هنوز تحت ستم هستند، و شما بطرز مؤثری استدلال می‌آورید که در چنین موقعیتی انسان از سوگواری ناتوان است،و دقیقاً برای رسیدن به نقطه‌ای که سوگواری بتواند واقعاً  آغاز شود، مقاومت ضرورت پیدا می‌کند. این استدلالی پرقدرت است. اما من نگران هستم که در ادعای اینکه سوگواری ممکن نیست، خطراتی وجود داشته باشد، اینکه تأخیر در سوگواری ممکن است به عادت تبدیل شود، عادتی که شکستن آن دشوار باشد ــ چیزی که ممکن است بیشتر از شرایطی که آن را اجباری کرده‌، دوام پیدا کند و تأثیرات شخصی و سیاسی نامطلوبی به جا بگذارد.

 

عبدالجواد عمر: بله مشکل این است که فلسطینیان در سیستمی زندگی می‌کنند که به آن‌ها مجال سوگواری نمی‌دهد. همان‌طور که گفتید، فلسطینیان در وضعیت پسافاجعه (پُست‌کاتاستروفیک) حضور ندارند، بلکه در افقی از فاجعه‌ی مداوم و از دست دادن بی‌پایان عزیزان زندگی می‌کنند و با آینده‌ای روبرو هستند که در آن تهدیدِ اخراج از سرزمین یا مرگ همواره بغل گوش است. آنچه در غزه در حال وقوع است جلو چشم ماست، و بسیاری از ما در کرانه باختری نمی‌توانیم از فکر کردن به این‌که بعد نوبت ما می‌رسداجتناب کنیم. به همین دلیل است که به ایده مقاومت بازمی‌گردم. مقاومت است که می‌تواند فضایی ایجاد کند تا در آن بتوانیم کار انفصال از این وضعیت را آغاز کنیمــ مجال بیابیم که گریه کنیم، احساس خشم و اندوهی که در طول سال‌ها مبارزه و بی‌خانمانی انباشته شده را آزاد کنیم. 

شخصاً، من هیچ وابستگی به آن ناسیونالیسم شوونیستی ندارم که برچسب «فلسطین» یا «فلسطینیان» بر خود دارد. باور ندارم که در این هویت‌سازی چیزی ذاتی یا ضروری وجود داشته باشد. نیاز به چنین شکلی از ناسیونالیسم، به نظر من، مستقیماً از شرایط ما نشأت می‌گیرد و به عنوان یک دفاع وجودی در برابر حذف و نابودی‌مان عمل می‌کند. در آینده‌ای آزاد، چنین هویت‌سازی ضروری نخواهد بود؛ ساختارهای ملت و هویت می‌توانند از این بندها رها شوند و  دیگر بر اساس مبارزه برای بقا نباشند، بلکه بر اساس بشریت مشترک عمل کنند.

 

یکی از اختلاف‌های اصلی من با مقاله جودیت باتلر این است که او می‌خواهد همه‌ی ما آسیب‌پذیریِ مشترک‌مان را بپذیریم،  اما در وضعیتی نابرابر! برای سوگواری واقعیـــ و حتی مفهوم رادیکال بخشش، که معتقدم نباید آن را به‌طور کامل از جنبش‌مان حذف کنیمـــ ابتدا باید به بی‌عدالتی‌ها اعتراف شود. حقوق مردم باید بازگردانده شود. این روند سوگواری و بخشش نمی‌تواند شکل بگیرد زیرا اسرائیلی‌ها، در سطحی بنیادین، حتی احساس نمی‌کنند که باید درخواست بخشش کنند. این‌طور نیست که آن‌ها با پشیمانی دست به سوی ما دراز کرده باشند و ما دست‌شان را رد کنیم؛ نیاز به پاسخگویی و حسابرسی نزد آنها به‌کلی غایب است. لازم به گفتن نیست که وزن اخلاقی بخشش، آسیب‌پذیری مشترک، زمانی غیرقابل تحمل می‌شود که یک طرف همچنان از هرگونه احساس مسئولیت مبرا باشد، و ساختارهایی که فلسطینیان را از آن شناسایی بنیادی محروم می‌کند مدام تقویت ‌شوند، شناسایی‌ای که برای التیام و آشتی ضروری است. 

به نظر می‌رسد شما از این می‌ترسید که مبادا فلسطینیان سرکوبی را که خود قربانی‌اش بوده‌اند تکرار کنند و به ستمگران تبدیل شوند. این امکان قطعاً وجود داردـــ فلسطینی‌ها هم از تمایلات انسانی و دینامیسم‌های شکل‌دهنده‌ی همه جوامع مستثنا نیستند. بر عهده ما فلسطینیان است که سعی کنیم واقعاً درس‌های تاریخ را یاد بگیریم و یکی از درس‌هاـــ که از صهیونیسم و رابطه آن با یهودستیزی اروپایی یاد می‌گیریمـــ این است که گاهی اوقات، به نام قربانی بودن، قربانی به ستمگر تبدیل می‌شود. اما اینکه این مسئله ممکن است در آینده‌ای دور، در جایی دوردست، شکل بگیرد، کمتر مرتبط با شرایطی است که فلسطینیان امروز با آن‌ها مواجه هستند.


آری‌یِل اِنجِل: اصل پرسش من درباره آینده نیستـــ گرچه آن هم مهم استـــ یا حتی لزوماً درباره فلسطینیان در غزه و کرانه باختری هم نیست. این‌ها پرسش‌هایی هستند که من صلاحیت ارزیابی‌شان را ندارم. پرسش من درباره اکنون است، اینکه آن عده از ما در چپ جهانی که زیر این فشارها و محدودیت‌ها قرار نداریم، چگونه از تکرار این نوع رابطه [ی سلبی] با عمل غمگساری یا سوگواری خودداری کنیم، یا به وسیله آن محدود نشویم، چون ما تحت محدودیت‌های مشابه فلسطینیان نیستیم. من از فلسطینیان، در هر جا که باشند، نمی‌خواهم که برای ستمگرانِ خود سوگواری کنند. اما معتقدم که برای فلسطینی‌ها مهم است که جایی برای سوگواری از برای خودشان پیدا کنند، به درجات مختلف و بسته به جایگاه‌شان. و همچنین، می‌خواهم به این موضوع پایبند باشم که در جامعه بین‌المللی، ممکن است قابلیت‌های بیشتری باشد تا میان سوگواری و مبارزه به تعادلی برسیم ـــ به شیوه‌هایی که به جنبش خدمت کنند و غیرسیاسی نباشندـــ و حتی احساس متفاوتی نسبت به این که برای چه کسی می‌توانیم سوگواری کنیم پدید آید.

به نظر من، اشتباه خواهد بود اگر راه به سوی سوگواری را به طور کامل مسدود کنیم، سوگواری همچون وسیله‌ای برای مواجهه و هضم بخشی از این وحشت را، تا بعداً بتوانیم این کار را در یک ائتلاف گسترده هم ادامه دهیم. نگرانم که وقتی جنبش اعتراضی علائم عاطفی را از زمین [مقاومت فلسطین] اخذ می‌کند و بروز می‌دهد در حالی که خودش در همان زمین نیست ـــ وقتی این عواطف تبدیل به معیار تعلقبه جنبش می‌شود ـــ فضا [برای اعتراض مؤثر] بیش از حد محدود ‌شود. من فلسطینی نیستم؛ آنچه سوگواری را برای فلسطینی‌ها در زمین مقاومت غیرممکن می‌سازد، و به شکلی مشابه اما نه یکسان، سوگواری را برای فلسطینیان در دیاسپورا غیرممکن می‌کند، من این را تجربه نکرده‌ام، پس احساس می‌کنم فضایی برای سوگواری گسترده‌تر دارم. در این موضع هیچ قضاوت ارزشی وجود ندارد، فقط یک موقعیت متفاوت را توضیح می‌دهد.

 

عبدالجواد عمر: فکر می‌کنم که فهم متقابل نیازمند شناخت عزیمتگاه متفاوت ما است. ما از یک نقطه مشترک نمی‌آییم. عواطف [اَفکت = حس روحی/ بدنی]، تناقضات، یا دلایل یکسانی برای مشارکت در این مبارزه نداریم. شما، به‌عنوان یک یهودی آمریکایی در نیویورک، ممکن است به دلایلی شکل گرفته از تاریخ خودتان و دیدگاهی که از اهمیت این مبارزه دارید، در کنار فلسطینیان بجنگید، و این دلایل ممکن است با دلایل من به‌عنوان یک فلسطینی در رام‌الله همسویی داشته باشند یا در جایی از هم سوا شوند. ممکن است شما خویشاوندانی داشته باشید که صهیونیست باشند، یا در جامعه [یهودی] خودتان با دوستان و همکاران در جدل باشید. این چیزی نیست که من با آن مواجه باشم؛ چهره صهیونیسم برای من سربازی است که در یک ایست بازرسی مرا تحقیر می‌کند، خلبانی که بمب‌ها را می‌اندازد، شهرک‌نشینی که می‌خواهد موجودیتم را محو کند. 

ما همه جایگاه‌های متفاوتی داریم [سابجکت پوزیشن = جایگاه ذهن شناسا و پراتیک ــ هم بلحاظ معرفتی و هم بلحاظ اقدام عملی] که دیدگاه‌های سیاسی مختلف و شاید واکنش‌های عاطفی متفاوتی نسبت به مقاومت مسلحانه را شکل می‌دهند. در جنبش همبستگی بین‌المللی، همیشه تنوع صداها وجود خواهد داشت: کسانی خواهند بود که به صلح‌طلبی یا پاسیفیسم معتقد باشند، و کسانی در چارچوب حقوق بشر مبارزه خواهند کرد، و دیگرانی که به هر دو رویکرد با احتیاطِ تردیدآمیز نگاه ‌کنند. شخصاً، با افرادی همدل هستم که به مبارزه فلسطین به دلیل هویت منحصربه‌فرد خودشان نزدیک نمی‌شوند، بلکه به‌عنوان مبارزه‌ای که در آن شریک هستند ـــ زیرا آرزوی دیدن دنیایی متفاوت را دارند، نه فقط در فلسطین بلکه در سراسر جهان ـــ حامی‌اش می‌شوند. با این حال، همچنین معتقدم که نباید هیچ دیدگاه واحدی در جنبش غالب باشد یا یک روایت یکتا بر جنبش تحمیل کند. این دیدگاه‌های متنوع باید در کنار هم وجود داشته باشند، یا دست‌کم بیشترین تلاش را برای همزیستی انجام دهند، به گونه‌ای که جنبش بتواند هم اصولی و هم فراگیر باقی بماند.

 

آری‌یِل اِنجِل: این پرسش درباره حسیات روحی/بدنی و رابطه آن با استراتژی مبارزاتی بکرات در جنبش بین‌المللی مطرح شده. بیایید واقعیتی را که شما در نوشته‌هایتان ترسیم می‌کنید بپذیریم: این‌که حماس اساساً تنها نیرویی است که بر زمین مقاومت رهبری را علیه سرکوب اسرائیل بر عهده دارد. و با عدم تمایل اسرائیل به مذاکره، بروز نوع خشونتی که در هفتم اکتبر دیدیم، یک امر اجتناب‌ناپذیر است. این برای یک شرکت‌کننده در جنبش بین‌المللی چه معنایی دارد؟ آن‌ها که قرار نیست به‌طور فیزیکی بروند و به جنگ بپیوندندـــ آن‌ها هیچ «حمایت مادی» از حماس و فعالیت‌های مبارزاتی آن نمی‌کنند، علی‌رغم ادعاهای گروه‌هایی مانند «لیگ ضدافترا» (ADL).  اما به هر حال، [در آمریکا] میزان قابل‌توجهی شعاردهی در حمایت از مبارزه مسلحانه وجود دارد، که اغلب با حال و هوای سیاسی و روحی/بدنیِ تجلیل و پایکوبی، بزرگداشت، و گاه فتیش‌سازی همراه است. جودی دین در مقاله خود در وبگاه انتشارات «ورسو» نوشت که دقیقاً همین «اَفکت» یا حس عاطفی/بدنی است که آدم را رها می‌کند تا بتواند دنیایی متفاوت را به تصور درآورد. 

ماه ژوئن ۲۰۲۴ ، کمیته ملی جنبش «بایکوت، عدم سرمایه‌گذاری، تحریم» [علیه اسراییل] بیانیه‌ای منتشر کرد که در آن می‌گفت اساساً  هیچ الزامی برای افراد در جنبش بین‌المللی وجود ندارد که از مقاومت مسلحانه حمایت کنند و در واقع، این بهترین استراتژی بین‌المللی نیست، زیرا نیروهای سرکوب را علیه خود به شدت تحریک می‌کند، و همچنین بسیاری از مردم را بیگانه می‌کند، در حالی که ما به گسترده‌ترین ائتلاف ممکن نیاز داریم. این بیانیه از سوی فلسطینیان به‌طور گسترده مورد انتقاد قرار گرفت، هم به بخاطر صلاحیت کمیته ملی برای صدور چنین بیانیه‌ای و هم به دلیل محتوای خود بیانیه، و ظرف چند ساعت بیانیه را پس گرفتند. اما من فکر می‌کنم حق با کمیته ملی بود که می‌گفت این نوع شعاردهی جنبش را کوچک می‌کند، نه بزرگ. برای بسیاری از مردم، مشارکت در جنبشی که با شعارها و نمادها و تصاویر مبارزه مسلحانه هدایت می‌شود، بسیار دشوارتر است. به نظر شما مسئولیت ما در جنبش بین‌المللی در مورد نحوه درک ارتباط با مبارزه مسلحانه چیست؟


عبدالجواد عمر: فکر نمی‌کنم لزومی داشته باشد که یک ائتلاف گسترده پشت [سخنگوی حماس] ابوعبیده بایستد، پرچم حماس را بالا ببرد، و برای مقاومت شعار دهد. فکر نمی‌کنم این حمایتی باشد که فلسطینیان از طیف وسیعی از مردم با تجربیات، پیشینه‌ها و دلایل مختلف برای حضور در این جنبش انتظار دارند. 

آنچه برای من شخصاً اهمیت دارد این است که جنبشِ همبستگی درک کند که فلسطینیان در ۱۰۰ سال گذشته با یک هجوم ایدئولوژیک روبرو بوده‌اند که تبلیغ می‌کند چیزی به‌طور ذاتی شیطانی در آن‌ها وجود دارد صرفاً به این دلیل که مقاومت مسلحانه می‌کنند. اینکه درباره اشکال خاصی از مقاومت تردید یا انتقاد داشته باشیم یک چیز است؛ اینکه فلسطینیان را به‌عنوان مردمی خطرناک معرفی کنیم که با انواع روش‌ها سیستم سرکوب را به چالش می‌کشند یک چیز دیگر ــ سیستمی که از بدو تولد به آن‌ها القا می‌کند که زیادی هستند، که باید از این سرزمین اخراج شوند یا بمیرند. ضروری است که جنبش همبستگی تشخیص دهد که مقاومت یک واکنش طبیعی انسانی در برابر سرکوب است ـــپدیده‌ای پیچیده با تراژدی‌ها، زخم‌های روحی، و پرسش‌های اخلاقی خاص خود که فلسطینیان باید با آن روبرو شوند و از میان آنها راه خود را پیدا کنند. تکرار کنم، گفته‌ی من به این معنا نیست که همه باید با یک حزب خاص همسو شوند یا روش‌های خاصی از مقاومت را تأیید کنند. اما دقیقاً به این معناست که مقاومت فلسطین نباید به‌عنوان چیزی ذاتاً خبیث قاب‌بندی شود. در عوض، باید به‌عنوان پاسخی عمیقاً انسانی به سیستمی که حق حیات را از فلسطینیان سلب می‌کند، به رسمیت شناخته شود. 

غالباً فکر می‌کنم کسانی که از مقاومت فتیش می‌سازند همان کسانی هستند که کمتر مایل به مشارکت مستقیم در آن هستند. آن‌ها مقاومت را به یک منزلت امری مقدس ارتقا می‌دهند، اما مهم است که بفهمیم هم مقدس‌سازی و هم شیطان‌سازی، فقط از فاصله دور عمل می‌کنند؛ در هر دو مورد، از مشارکت مستقیم اجتناب می‌شود. ما باید به مقاومت از طریق لنز واقع‌گرایانه نگاه کنیمـــ نه از آن اهریمن بسازیم نه فتیش و امر مقدس، بلکه آنرا به‌عنوان پاسخی به یک ضرورت مادی بفهمیم. فلسطینی‌ها مقاومت مسلحانه را به دلخواه برنگزیده‌اند. اگر راهی غیرخشونت‌آمیز می‌توانست جلو رژیم استعماری را بگیرد، فلسطینی‌ها به‌راحتی آن را می‌پذیرفتند. این در انتفاضه اول مشهود بود، جایی که خشونت‌پرهیزی به‌طور عمده به‌عنوان پاسخی به شرایط آن زمان اتخاذ شد. و این، به‌عنوان مثال، توضیح می‌دهد که چرا فلسطینیان درون اسرائیل که منزلت شهروندی دارند، به‌مراتب کمتر در مقاومت مسلحانه شرکت می‌کنندـــ نه لزوماً به‌عنوان یک انتخاب ایدئولوژیک بلکه به‌عنوان بازتابی از شرایط عینی خودشان. مردم اغلب به اشتباه غسان کنفانی [نویسنده و انقلابی فلسطینی] را به‌عنوان کسی می‌شناسند که تصویر یک فلسطینی مسلح را ستایش می‌کند و آن را در والاترین مرتبه قرار می‌دهد. اما پروژه کنفانی می‌خواست این شناخت را برساند که این موقعیت به‌فلسطینی‌ها تحمیل شده است. سخن او در عشق به خشونت ریشه نداشت، یا حتی در تجلیل جنگ برای خود جنگ، بلکه محاسبه‌ای بی‌رحمانه برای بقا به شمار می‌آمد. 

طعنه‌آمیز اینکه، حتی برخی از صهیونیست‌ها نیز این را به رسمیت شناخته‌اند. اگر به [صهیونیست تجدیدنظرطلب، زیو] جابوتینسکی یا حتی به نوشته‌های [عضو پارلمان اسرائیل، بزالل] اسموتریچ امروز نگاه کنیم، می‌بینیم که درکـــ هرچند تحریف شدهـــ ای وجود دارد که نزد فلسطینی‌ها، مقاومت با امید گره خورده است. دقیقاً به همین دلیل شخصیت‌هایی مثل جابوتینسکی بر لزوم خرد کردن آن امید اصرار داشتند، برای ساختن آنچه او «دیوار آهنین» نامید. هدف آن‌ها خاموش کردن امکان مقاومت بود، زیرا می‌دانند که تا زمانی که مقاومت ادامه دارد، امید فلسطینی‌ها به آزادی نیز دوام خواهد داشت.


آری‌یِل اِنجِل: البته که شخصیت‌های صهیونیست افراطی این را می‌فهمند؛ این با جهان‌بینی آنها که بر قدرت تام متمرکز است همخوانی دارد. 

عبدالجواد عمر: واقعاً برخی تلقی‌های موازی‌ و شبیه وجود دارد. بخش قابل‌توجهی از عُلقه‌ی دیاسپورای یهودی به اسرائیل ناشی از پیروزی‌های [نظامی] شگفت‌انگیز آن در سال‌های ۱۹۴۸ و ۱۹۶۷ استـــ ایده‌ای که گروه کوچکی از یهودیان در خاورمیانه نه تنها زنده ماندند، بلکه در به‌کارگیری قدرت و نیروی نظامی نیز سرآمد شدند. این موفقیت، نوع جدیدی از تخیل سیاسی و حس امکان‌های پیش رو را در جهان یهودی فراآورد. یک فرایند مشابه در میان فلسطینی‌ها در حال شکل‌گیری است، گرچه از جایگاهی با قدرت بسیار کمتر. وقتی از قدرت محروم باشید، دائماً روی چگونگی بدست آوردن‌اش تمرکز می‌کنید، به‌صورت راهبردی درباره تاکتیک‌ها، فناوری‌ها، و نوآوری‌هایی می‌اندیشید که می‌توانند لحظه‌ای غافلگیری ایجاد کنند و راهی برای شوک دادن به یک دشمن برتر بیابند. این یک فرایند است که به ضرورت شکل می‌گیرد و به سمتی می‌رود که آسیب‌پذیری را به عاملیت تبدیل کند و به خیال کشیدن کسب قدرت است در جایی که به نظر غیرممکن می‌رسد.

 

آری‌یِل اِنجِل: این به پرسش قبلی من برمی‌گردد: چگونه از بازتاب دادن آینه‌وار خودداری می‌کنید، چطور از پذیرش منطق دشمن خودداری می‌کنید؟ اگر در حال مبارزه‌ با دشمنی هستید که به‌طور صریح بیان کرده است که این یک درگیری صفر و صدی استـــ همان‌طور که جابوتینسکی در مقاله‌ای که به آن اشاره کردید گفته و همان‌طور که ما می‌بینیم اسرائیل در این نسل‌کشی در سال گذشته بدان عمل کردهـــ  چگونه از صفر و صدی شدن خودداری می‌کنید؟ آیا چنین چیزی اصلاً ممکن است؟ علاوه بر این، همه این‌ها چه ربطی به آنچه بعداً می‌آید داردـــ یا چه ربطی باید داشته باشد؟ زیرا اگر به من بگویید که هفتم اکتبر، با تمام وحشت‌هاش، و وحشت‌های بی‌پایان پس از آن، به چشم‌اندازی از آینده‌ای استعمارزدایی‌شده و بدون دیوارکشی منجر خواهد شد که همه افراد بین رودخانه و دریا بتوانند با امنیت و آزادی در آن زندگی کنند، فکر می‌کنم این یک چیز است. اما می‌دانیم که خشونت نیرویی است که نمی‌توان آن را کنترل کرد، وقتی هدف مشترک و واحدی وجود ندارد، آیا شما نگران نیستید که این خشونت منطقی خاص خود ایجاد کندــ منطقی که ممکن است آن چشم‌انداز سرزمین امن و آزاد را مانع شود؟

 

عبدالجواد عمر: من معتقد نیستم که مقاومت همیشه باید به یک هدف سیاسی خاص گره بخورد. یکی از حساسیت‌هایی که فلسطینیان دارند، ناشی از مواجهه دائمی با این پرسش است: راه‌حل شما چیست؟اما وقتی به وضعیت خود نگاه می‌کنیم، هیچ راه روشنی برای دو دولت نمی‌بینیم، هیچ راه واقع‌بینانه‌ای برای یک دولت هم نمی‌بینیم، هیچ راهی برای خروج از این سیستمی که شریان‌های اقتصادی ما را کنترل می‌کند، ما را دستگیر می‌کند، و ما را می‌کشد، نمی‌بینیم. تا زمانی که محاسبات سیاسی، اخلاقی، و اقتصادی اسرائیل تغییر نکند و بازنگری در ضرورت‌هایی که سیستم کنونی را پشتیبانی می‌کنند، ایجاد نشود، هر نقشه راه برای حل‌وفصل این وضعیتت غیرقابل دسترس باقی می‌ماند. در این زمینه، مقاومت به‌عنوان امتناع از اینکه یک سیستم سرکوبگر ما را تعریف کند ظهور می‌کند، به‌عنوان راهی برای مقابله با در زنجیر بودن، حتی زمانی که یک راه‌حل ملموس در دسترس نیست. در این بستر، مقاومت کمتر به معنای دستیابی به یک نقطه پایان خاص، و بیشتر به معنای تأیید حضور، و امتناع از محو و نابود شدن است. 

همچنین فکر می‌کنم که پرسش درباره بازتاب دادن آینه‌وار خشونت کمی زودرس است، شاید بخاطر مسیر تراژیک یهودیان اروپایی این تلقی شکل گرفته باشد. من متقاعد نشده‌ام که فلسطینیان همان مسیر را طی خواهند کرد [مسیر قربانی که خود تبدیل به ستمگر می‌شود]. ارزش دارد که به یاد آوریم پروژه صهیونیستی در دوره‌ای شکل گرفت که تفکر استعماری و نژادی در اروپا غالب بود و ایده تصاحب زمین و پاکسازی آن از ساکنان بومی‌اش بخشی از روحیه استعماری محسوب می‌شد. فلسطینیان، از سوی دیگر، در دنیایی با مجموعه‌ای متفاوتاز ساختارهای ایدئولوژیک در حال حرکت‌اند ـــهرچند همچنان عمیقاً در هم تنیده با ساختارهای استعماری. به‌جای به ارث بردن همان چارچوب استعماری، مقاومت فلسطین در تنش با این ایده‌های به ارث رسیده ظهور می‌کند، نشان می‌دهد که مبارزه فلسطین می‌تواند به شیوه‌هایی تکامل یابد که از این قالب تاریخی فاصله بگیرد و خود را در چشم‌اندازی پایه‌گذاری کند که برای عدالت می‌کوشد، نه تکرار گذشته. 

با این حال، تمرکز بر اهداف بلندمدت زمانی که نیاز فوری به نجات بر ما فشار می‌آورد، دشوار است. آیا حماس چشم‌انداز مشخصی دارد؟ زمانی درباره دولت اسلامی صحبت می‌کرد؛ اخیراً تمایل خود را برای پذیرش چارچوب دو دولت بدون به رسمیت شناختن رسمی اسرائیل بیان کرده است. اما اساساً، درخواست راه‌حل از طرف ضعیف‌ترـــ طرفی بدون سلاح‌های هسته‌ای، بدون منابع قابل‌توجه ـــ همان نادیده گرفتن عدم تقارن موجود است. استراتژی عمدتاً حول لحظات مقاومت می‌چرخد که وضعیت موجود را مختل ‌کند. هدف آن تحریک جنبش همبستگی بین‌المللی برای مواجهه با مصونیت بی‌حدوحصر اسرائیل است. از این نظر، هدف لزوماً یک راه‌حل درازمدت نیست، بلکه تلاشی است برای باز نگه‌داشتن امکانات با ایجاد نقاط شکست در سیستمی که از سرکوب تغذیه می‌کند.

 

آری‌یِل اِنجِل: نکته مهمی را مطرح کردید. سؤالی که اسرائیلی‌ها و متحدانشان در خارج باید به آن پاسخ دهند این است که چه جایگزینی برای مبارزه مسلحانه [از سوی فلسطینی‌ها] ارائه می‌دهید؟ اگر نیروی چپ بسیار کوچک اسرائیلـــ که البته نمی‌تواند مبارزه مسلحانه‌ای را که خود یا خانواده‌هایشان را هدف قرار دهد بپذیردـــ نتوانسته است اسرائیل را وادار به تعامل سیاسی با فلسطینیان کند، اگر جایی برای هیچ راه حل دیگری نبوده است، پس چه باید کرد؟ 

با این حال، باید بپذیریم هنوز مشخص نشده که هفتم اکتبر چه نوع امکانی را گشوده است. فلسطین پس از مدت‌ها فراموشی دوباره در آگاهی جهانی زنده شده است. همچنین، حملات منطقه‌ای اسرائیل و تشدید آن در غزه هیچ نشانه‌ای از کاهش نداردـــ میزان کشته شدن فلسطینیان به طرز فاجعه‌باری بالاست. من امیدوارم که بسیج جهانی برای فلسطین که در حال شکل‌گیری است به این معنا باشد که در آینده فضای بیشتری برای تاکتیک‌های غیرخشونت‌آمیز برای جذب بیشتر مردم ایجاد شود، به شکلی که پیش از این نبوده، اما هنوز برای قضاوت درباره این موضوع زود است، نمی‌دانیم که رویدادها به کدام مسیر می‌افتد.

 

عبدالجواد عمر: شخصاً معتقدم که همه شکل‌های عمل اهمیت خود را دارند، چه کارهای انتخاباتی، چه کمپین‌های عدم سرمایه‌گذاری، و چه تلاش‌ها برای تغییر چارچوب‌های نهادینه شده. در میان فلسطینیان در احزاب مختلف سیاسی، عموماً یک توافق مشترک درباره اهمیت بایکوت، عدم سرمایه‌گذاری، و تحریم به‌عنوان درخواست اصلی ما از جهان وجود دارد. ما از مردم در شمال جهانی نمی‌خواهیم که در میدان جنگ به ما بپیوندند؛ بلکه از آن‌ها می‌خواهیم که به دولت‌ها، نهادها، رسانه‌ها، و جامعه مدنی‌شان فشار بیاورند تا مطمئن شوند که اسرائیل به دلیل عملکرد اشغالگری و آپارتاید خود با پیامدهایی مواجه ‌شود. تنها در این صورت است که می‌توانیم یک استراتژی با پتانسیل دستیابی به نتایج ملموس را تدارک ببینیم.

پایان

---





نیاز به یک نظم نوین: مصاحبه دوم با دکتر مهدی ترامپــیاهو

$
0
0

 



شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳

س: از مصاحبه اول ما که ترامپ تازه وارد کاخ سفید شده بود هشت سال گذشت. [لینک]در دور اول ریاست جمهوری ترامپ اقبال شما بالا بود. تحریمات حداکثری علیه رژیم، به فنا رفتن برجام، ترور  قاسم سلیمانی، جان گرفتن اپوزیسیون از خون تازه، چهره‌های تازه‌ی برانداز دور و بر شاهزاده، و غیره. آخر کار اما ترامپ از دموکراتها شکست خورد و از میدان کنار رفت.

ــ کنار نرفت، با تقلب انتخاباتی کنار گذاشته شد. این وسط چهار سال نکبت جو بایدن را داشتیم که طی آن جمهوری اسلامی تحریم‌ها را دور زد، فروش نفت‌اش را هرچقدر خواست بالا برد، و چنان قدرتمند شد که توانست بازوهای نیابتی‌اش را از همیشه پروارتر و مجهزتر و مرگبارتر کند. که نتیجه‌اش را هم  دیدیم.

س: منظورتان حمله هفت اکتبر حماس است؟

ــ بله، و همه‌ی آن پشتوانه‌ی عظیم موشکی حزب‌الله لبنان و حوثی‌ها که به کمک حماس شتافتند.

س: خوب حالا بار دیگر قهرمان شما دارد وارد کاخ سفید می‌شود. به نظر شما، دور دوم ریاست جمهوری دانالد ترامپ چه دستاوردی برای مردم ایران خواهد داشت؟

ــ برای مردم ایران یک چیز روشن است، اینکه ترامپی‌ها برخلاف سایر سیاستمداران غربی قصدشان منفعت رساندن به جمهوری اسلامی نیست، نمی‌خواهند این رژیم قدرتمندتر شود. هدف نهایی ترامپی‌ها تغییر رژیم است. تا رسیدن به آن هدف نهایی، باید بازوهای نیابتی را درمنطقه بکل قطع کرد و گلوی رژیم را چنان فشار داد که بتدریج نفس‌کشیدن برایش غیرممکن شود. باید هواداران‌اش را در کشورهای غربی مهار کرد، باید پیاده‌نظام فرهنگی و تبلیغاتی‌اش را در فضای آموزشی و رسانه‌ای غرب خفه کرد، اسلامگرا یا چپگرا فرقی نمی‌کند، این روزها همه‌شان چفیه‌پوش شده‌اند! 

چهار سالی که در پیش داریم بسیار مهم و تعیین‌کننده خواهد بود، نه تنها برای ایران بلکه برای تمام منطقه. تنها روزنه امید برای نسل بعد همین چهار سال است، اینکه کاخ سفید و دولت اسراییل چگونه این شطرنج را بازی کنند نهایت اهمیت را دارد، که بعد از چهار دهه برای همیشه جمهوری اسلامی و اسلامگرایی در خاورمیانه را شکست بدهند و نظم دموکراتیک تازه‌ای جایگزین‌اش کنند.

س: دست‌کم از زمان جورج بوش و اشغال نظامی عراق شما همین وعده را داده‌اید. وعده دادید که نقشه خاورمیانه را عوض می‌کنید و صلح و رفاه و توسعه می‌آورید. وعده‌ای که محقق نشد، نتیجه معکوس هم داد، ده‌ها جریان شبه‌نظامی اسلامی و ضدغرب از افغانستان تا شمال آفریقا پدید آورد. این بار چه فرقی با دفعات پیش دارد؟

ــ هر دوره مختصات خودش را دارد. بیست سال گذشته است. در ایران دیگر کسی به اصلاحات امید ندارد. خاتمی و روحانی و «اسلام رحمانی» به زباله‌دان رفتند. زنان سکولار دیگر به دنبال تعبیر فمینیستی از قرآن و اخذ فتوای مترقی از آخوند و جمع‌آوری بیست میلیون امضا نیستند. جنگ میان مردم و رژیم از همیشه عریان‌تر و بی‌نقاب‌تر شده. طی این دو دهه، مردم منطقه از یک طرف شاهد رونق اقتصادی معجزه‌آسا در دوبی و کشورهای عرب خلیج فارس بوده‌اند و از طرف دیگر کثافت طالبان و حوثی‌ها در همان منطقه را دیده‌اند. چرا ایران مثل دوبی نباشد؟ چرا یمن، عراق، و سوریه همان رونق اقتصادی دوبی و امارات را نداشته باشند؟ چرا لبنان به دوران طلایی‌اش بازنگردد که به بیروت می‌گفتند پاریس خاورمیانه؟ تا کی باید پول نفت را سوزاند یا خرج اشاعه‌ی اسلام قرون وسطایی کرد؟

در همین بیست سال، انقلاب دیجیتال تمام دنیا را جلو برده به جز ایران و خاورمیانه! در همین بیست سال کشور چین جهش صدساله داشته، در آمریکا انقلاب هوش مصنوعی رخ داده، ایلان ماسک اینترنت ماهواره‌ای به جهان  عرضه کرده، اما دانش‌آموز ایرانی هنوز باید بزور مقنعه سرش کند چون در غیراینصورت در حیاط مدرسه شیمیایی‌اش می‌کنند. تا کی باید مغزهای جوان ما فرار کنند و به غرب پناه ببرند؟ این چهار سال تنها فرصتی است که مردم ما با کمک تنها متحدانی که در دنیا دارند یعنی ترامپی‌ها و دولت اسراییل یک بار برای همیشه می‌توانند این قفس را بشکنند.  

س: دور اول ترامپ هم همین حرف‌ها را زدید، انگار تاریخ دارد تکرار می‌شود! از کابینه‌ی اول ترامپ عده‌ای به حمایت از سازمان مجاهدین خلق پرداختند: مایک پومپئو وزیر امور خارجه، مایک پنس معاون ترامپ، رودی جولیانی یکی از وکلای او و تعدادی دیگر. چرا باور دارید که ترامپی‌ها و نتانیاهوها مخالف دین‌سالاری هستند و دل‌شان برای زنان و دختران ایرانی می‌سوزد؟

ــ خوشبختانه در کابینه‌ی دوم قرار نیست اینها که نام بردید برگردند. نام‌های دیگری داریم که همه در کارنامه‌شان تلاش جدی برای «رژیم چنج» وسرنگونی جمهوری اسلامی وجود دارد. تجربه بایدن را داریم که تکرار افتضاح اوباما بود. بعد از همه این تجربه‌ها، یک ایرانی باید دیوانه باشد که بخواهد از آشتی رژیم با آمریکا و برجام ۲ و ۳ صحبت کند. یعنی دوباره چمدان‌های دلار را راهی جیب آخوندها کنند!

س:  اگر یک گزینه جنگ ویرانگر اسراییل و ایران باشد برای رژیم چنج، و گزینه‌ دیگر آشتی دولت پزشکیان با آمریکا باشد برای رفع تحریم، رونق اقتصادی دوباره برای طبقه متوسط، و شروع روند «دوبی شدن ایران» که استارت‌آپ‌های دیجیتالی هم جان تازه بگیرند، مغزها دوباره برگردند، آیا باز هم می‌گویید ایرانی باید دیوانه باشد که راه حل شما را نپذیرد؟

ــ ایران زیر حکومت آخوندها هرگز دوبی نخواهد شد، این پنبه را از گوش‌تان بیرون کنید. تجربه کابینه‌های روحانی و اوباما امتحان‌اش را داد و رفوزه شد. مغزها هرگز به جمهوری اسلامی بازنخواهند گشت. این رژیم باید برود. هم من و هم شما هم این را می‌دانیم. مردم در قیام آبان و در خیزش زن زندگی آزادی به وضوح این را فریاد زدند. هزاران کشته دادند که این پیام را به دنیا برسانند. چرا می‌خواهید با وعده سرخرمن پزشکیان و پزشکیان‌ها فریبکاری کنید؟ چندهزار نفر از جوان‌های ما باید بازهم گلوله بخورند، کور شوند، به زندان بیفتند، دور گردن‌شان طناب بیفتد، تا این مخالفت هیستریک با آمریکا و اسراییل از سر شما بیفتد؟

س: البته که مردم می‌خواهند این رژیم برود، اما به چه بهایی؟ همان بهایی که فلسطینی‌ها پرداختند؟ همان بمب‌های هزار کیلویی و بچه‌های زیر آوار؟ قهرمان شما برای نجات ایران از طرف دادگاه بین‌المللی کیفری به جرم جنایت جنگی و نسل‌کشی حکم جلب‌اش صادر شده! با آمدن دوباره ترامپ به کاخ سفید، دقیقاً شما چه نسخه‌ای می‌خواهید برای ایران تجویز ‌کنید؟ به طور عملی و استراتژیک چه آلترناتیوی در مقابل تغییر از داخل دارید؟

ــ ما بمب هزار کیلویی تجویز نمی‌کنیم. موشک‌پرانی و انگولک از هزار سوراخ به خاک اسراییل را هم ماست‌مالی نمی‌کنیم، که مساحت‌اش در مقایسه با سایر کشورهای منطقه یک وجب بیشتر نیست. ماست‌مالی که چه عرض‌کنم، شما اسم این موشک‌پرانی‌ها را حماسه مقاومت گذاشته‌اید! شما حمله هفت اکتبر حماس را تقدیس می‌کنید چون «آرامش استعماری را بهم  زد!» شما و همفکران شما از راه دور چنان شیفته‌ی این «مقاومت» شده‌اید که از تروریست‌هایی مثل یحیا سینوار قهرمان و شهید ترسیم کرده‌اید. وقتی قاسم سلیمانی کتلت شد این‌همه آمپر نزدید که از شکار یحیا سنوار دچار تشنج اعصاب شدید. مگر چه فرقی هست میان سلیمانی و سنوار؟

س: سلیمانی فرمانده یک رژیم مستقر بود و نماینده یک دیکتاتوری دینی، اما سنوار در میدان نبرد با یک رژیم اشغالگر استعماری و برای آزادی فلسطین کشته شد. بهرحال، ترور سلیمانی هم  بجز دل‌خنک کردن، مثل بقیه ترورها دستاوردی برای جنبش دموکراسی‌خواهی نداشت.

ــ متوجه هستید چه می‌گویید؟ تناقض حرف‌تان را نمی‌بینید؟ سلیمانی آینده‌ی سنوار بود. جمهوری اسلامی الگوی همان دولت فلسطینی‌است که حماس و حزب‌الله برایش می‌جنگند. «دولت فلسطین» به رهبری امثال سنوار و هنیه و نصرالله یعنی همان رژیم خمینی و خامنه‌ای، آنهم بغل گوش اسراییل. همان دیوان کیفری بین‌المللی که حکم جلب نتانیاهو را داده، حکم دستگیری سنوار و همقطارهاش را هم به جرم جنایت جنگی صادر کرده. این نهایت دورویی است که شما از یک طرف خودتان را مخالف جمهوری اسلامی وامی‌نمایانید، از طرف دیگر مدافع همان «مقاومت»ای هستید که جمهوری اسلامی‌ها را در منطقه تکثیر می‌کند!

س: برای جلوگیری از تکثیر جمهوری اسلامی، آیا واجب است چهل هزار کودک و مرد و زن غیرنظامی به قتل برسند؟ شهرها با خاک یکسان شود؟ دو میلیون نفر در قحطی و گرسنگی آواره و با مرگ تدریجی پاکسازی شوند؟ برای جلوگیری از تکثیر جمهوری اسلامی، راه حل شما نسل‌کُشی‌های بیشتر در خاورمیانه است؟ این نسخه‌ای است که شما با کمک کابینه ترامپ و دولت اسراییل تجویر می‌کنید؟

ــ خیر! شما از من ‌پرسیدید نسخه‌ی استراتژیک ما برای منطقه چیست، بگذارید دو سناریو برای شما ترسیم کنم. این دو سناریو محتمل‌ترین‌ها هستند. محتمل، نزدیک به زمین واقعیت، و بدور از رویاپردازی‌های چپ و راست! محتمل برای یک نظم نوین منطقه‌ای: دو سناریو که چشم‌انداز استراتژیک و درازمدت را مد نظر دارد، البته نه چندان دراز که مثلاً صد سال دیگر در انتظار وقوع عصر روشنگری در اسلام دست روی دست بگذاریم! اسلام همین است که می‌بینیم، خبری از روشنگری و سکولاریسم و آزاداندیشی نیست و نخواهد بود.

یک سناریو همان استراتژی «مقاومت» شماست، تشکیل جمهوری اسلامی فلسطین در مرز اسراییل، حاکمیت حزب‌الله بر لبنان، اسلامی شدن بیشتر سوریه و عراق و یمن، و تثبیت حاکمیت آخوندهای هسته‌ای بر فراز اینها. مجسم کنید میزان یهودی‌ستیزی، بهایی‌ستیزی، اقلیت‌ستیزی، زن‌ستیزی، و پوگروم‌های چنین آپارتایدی را در سراسر منطقه! این سناریو را روی نقشه جغرافیا مجسم کنید، منطقه‌ای که حالا بر اساس ایدئولوژی اسلام علیه اسراییل و غرب، در کنار کشور ترکیه، شما را به یاد افتخارات امپراتوری عثمانی می‌اندازد. گام بعدی در این سناریو محو اسراییل از نقشه خواهد بود. خودمان را فریب ندهیم، هالوکاست بازهم ممکن است اتفاق بیفتد. جمهوری اسلامی تهدید «وجودی» است، نه تنها برای یهودیان و یک وجب خاک اسراییل، بلکه برای تمام آزادی‌خواهان منطقه، برای خود مسلمانان آزدیخواه! این سناریوی اول است.

سناریوی دیگر چیست؟ این سناریو سه رکن دارد: رکن اول، یک اسراییل بزرگ از رودخانه تا دریا که یکبار برای همیشه خودش را از شر تروریسم اسلامی رها کرده باشد، همان تروریسمی که با جهل و خرافه و آپارتاید جنسی چهار دهه بر ایران ما هم حاکم بوده‌است. اسراییل کشوری است که همیشه در خاک خودش امن‌ترین، قانونی‌ترین، و دموکراتیک‌ترین بوده، کشوری که مایه حسرت و حسادت سایر دولتهای خاورمیانه محسوب می‌شد! روشنگری بزرگ اروپایی از اسپینوزا به این سمت که بدون مشارکت یهودیان قابل تصور نیست، به نیابت اسراییل برای اول بار به خاورمیانه وارد شد. در این سناریو بهترین دستاوردهای علم و فلسفه و تکنولوژی، بهترین ثمرات پزشکی و زیست‌محیطی و حقوق اقلیت‌های جنسی کماکان در این کشور ثمر خواهد داد. در این سناریو، اسراییل همین مسیر تمدنی را ادامه خواهد داد، یک اسراییل بزرگ و شکوفا و آینده ساز!

رکن دوم در این سناریو، کشور مستقل کوردستان است، کشوری سکولار، دموکراتیک، خانه‌ی امن بزرگ‌ترین ملیتی که مثل یهودیان همیشه از داشتن سرزمین خودش محروم بوده، کشوری که دوست و یاور اسراییل و غرب خواهد بود و امنیت بیشتر منطقه را تضمین خواهد کرد. تأسیس کشور کوردستان یک تحول دوران‌ساز و مثبت در سرنوشت خاورمیانه خواهد بود.

و بالاخره رکن سوم، کشور آزاد ایران به یمن پیروزی زن زندگی آزادی! جنبشی که از درون به کوشش دختران و پسران جسور و انقلابی‌مان ــ و احتمالاً با یاری نظامی اسراییل ــ قادر شود جمهوری اسلامی را سرنگون کند و رونق و آبادی و رفاه را به ایران بازگرداند. مجسم کنید پیروزی زن، زندگی، آزادی را ـــ شاید حتا به ریاست جمهوری مسیح علینژاد که در چشم غرب اعتبار بیشتری از یک پادشاهی آرکاییک خواهد داشت ـــ ایرانی مرفه و مقتدر که به اتفاق کشورهای کوردستان و اسراییل قوی‌ترین قطب اقتصادی خاورمیانه را پایه خواهند ریخت، به احتمالی زیر چتر دفاعی ناتو. این سه رکن در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر کار می‌کنند. در این سناریو، به جای تکثیر جمهوری نکبت اسلامی، شما تکثیر رونق مالی دوبی و فناوری مدرن اسراییل را خواهید داشت. بازگشت ایران به خانواده‌ی کشورهای مرفه و متمدن غربی را خواهید داشت. شکوفایی طبقات متوسط و بازگشت مغزها را خواهید داشت. بیایید صادق باشیم، کدامیک از این دو سناریو آینده‌ی بهتری برای فرزندان ما خواهد ساخت؟ از مردم بپرسیم کدام سناریو را ترجیح  می‌دهند. باید برای آن سناریو یکنفس بجنگیم. ما وقت زیادی نداریم. فقط چهار سال در اختیار ماست. ///


یادداشت موسیقی ۱۳۹۰-۱۳۹۱

$
0
0



پیتر مورفی

۵آذر ۱۳۹۰، فیسبوک

پیتر مورفیدوشنبه شب گذشته در «منهتن سنتر» فوق‌العاده بود. در قیاس با ده سال پیش که آخرین بار او را دیده بودم حرکت‌های نمایشی و رقص او کاستی گرفته، اما صدا و جذابیت جنسی او همچنان دست‌نخورده مانده. این هنرمند برجسته آوانگارد را در شهر خود ببینید، او در حال تور است.

کلیپ قدیمی از 1989

https://www.youtube.com/watch?v=y3Cy7B9x0qk


 

لدزپلین با اجرای کارِن اُو

۳۰ آذر ۱۳۹۰، فیسبوک

روی عنوانفیلم «دختری با خالکوبی اژدها» (نسخه هالیوود)، اجرای جدید آهنگ لدزپلین «ایمیگرنت سانگ» با اجرای «کارِن اُو» و «ترنت رِزنر» در سالن سینما آدرنالین را کاملاً به جریان می‌اندازد. مناسب برای داستان جنایی پرتنشی است که زن‌ستیزی، یهودی‌ستیزی، و فاشیسم را به هم مرتبط می‌کند. صحنه‌های «لیسبت سالاندر» پشت موتورسیکلت در سراسر فیلم فراموش‌نشدنی است. دیدن چهره و بدن «رونی مارا»، با پیرسینگ و خالکوبی، لذتی دیگر دارد.

https://www.youtube.com/watch?v=L0bD4ts8eWY

 

پینا باش

۴دی ۱۳۹۰، فیسبوک

مصاحبهء بهنام ناطقی با پینا باشدر سال 1983 (1362)، برای مجلهء ویدئوئی بهنام در آن زمان که «لومینا» نام داشت: با ظاهر «غیرزنانه» در این گفتگو، پینا کمی شبیه جورجیا اوکیف به نظر می‌رسد.

گزارش بهنام مرا هم نوستالژیک کرد که آخرین بار ده پانزده سال پیش اجرایی از پینا را در آکادمی رقص بروکلین دیده بودم. پینا باش از برجسته ترین طراحان رقص اکسپرسیونیستی (آسدروکستانتس) بود با تاکید بر کولاژهایی از حرکت‌های مبالغه شدهء بیانی، به منظور نشان دادن واکنش دربرابر آنچه که در وهلهء اول ایده یا مفهوم است تا خود رقص. سکس جای مهمی در کارهایش داشت. اگر مثل من از شیفتگان اکسپرسیونیسم آلمانی باشید (اسکارکوکوشکا، مکس بکمن، اتودیکس، ایگون شیله، برتولت برشت، روبرت وینه، فریتزلنگ، مورنائو، برلسک و کاباره)، کار پیناباش برای شما آشنا خواهد بود. فیلم ویم وندرسدربارهء پیناباش همین روزها، بطور سه بُعدی، بر پرده می‌آید.

 


اوته لِمپِر

۲۳اردیبهشت ۱۳۹۱، فیسبوک

این برای کیانا کریمی است، یاد اوقاتی که به بارـ‌کاباره‌ی «جوپاب»در نیویورک می‌رفتیم تا اجرای «اوته لِمِپر»را ببینیم، که ترانه‌های برتولت برشت و  چارلز بوکوفسکی را می‌خواند: 

«تنها چیزی که مهمه اینه کهچقدر راحت بتونی از میان آتش عبور کنی.»

https://www.youtube.com/watch?v=moJ34b87KSA

 


دانا سامِر و مک‌آرتور پارک

۲۸اردیبهشت ۱۳۹۱، فیسبوک

سال‌ها پیش، مرداد ۱۳۵۸، زمانی که تازه از ایران به آمریکا آمده بودم، اول‌بار در لوس‌آنجلس به زمین نشستم. هیچ‌کس را در شهر نمی‌شناختم. اتاقی محقر در یک مُتل ارزان در تقاطع خیابان‌های ورمانت و ویلشِر اجاره کردم. بعدتر، یک روز نیمه بارانی، سر از پارک مک‌آرتور درآوردم. گوشه‌کنار، سیاهان فقیر با کیسه‌های پلاستیکی بزرگ، داروندارشان، زیر سرپناه‌ها بودند. به خودم گفتم: آه، پس اینجاست،به همان اندوهناکی آهنگ دانا سامر!

اما ما همچنان با ریتم تند آهنگی غمگین می‌رقصیم، به یاد ملکه دیسکو که به‌تازگی درگذشت. (ترانه‌سرا جایی گفته بود «کیک زیر بارون» را از گفته‌ی شاعر معروف انگلیسی اُودن گرفته که گفته بود، «وقتی توی آینه نگاه می‌کنم، صورتم مثل کیکی است که زیر بارون داره از هم وامی‌ره.»

 

بهار هرگز منتظر ما نموند، عزیز 

جلوجلو می‌رفت 

و ما رقصان پشت سرش

 

مک‌آرتور پارک توی تاریکی داره آب می‌شه

برفک‌های شیرین و سبزش روان شده‌ن 

کسی کیک‌اش را زیر بارون جا گذاشته 

از تحمل من بیرونه 

پختن‌اش از حوصله‌ام بیرون 

دیگه هیچ‌وقت اون دستورالعمل به کارم نمی‌آد 

دیگه هیچ‌وقت

https://www.youtube.com/watch?v=rnU5E69nLnA

 


کنسرت مِدانا

۵ مرداد ۱۳۹۱، فیسبوک

کنسرت مدانادر المپیای پاریس ــ که امشب با کیفیت خیلی خوب تصویر و صدا به طور زنده از یوتوب پخش شد ــ در فضایی نسبتاً کوچک، خیلی تمیز و جمع و جور به اجرا درآمد.کنسرت را با «صدای رادیو را بلند کن» (پاپ ، ساده) شروع کرد اما بلافاصله یکی از کارهای قدیمش را این بار با اجرایی نیمه اسپانیایی  که ریتم رقص خوبی داشت با کمک سه طبال ارائه داد که در انتها به یک آواز تقریباً رزمی تغییر کرد. مِدانا (که در ایران به او «مادونا» می‌گویند) از پرستیژ هنری‌اش مایه گذاشت و کنایهای انداخت به مارین لوپن (رهبر راستگرایان فرانسه)  که چرا مشکلات داخلی را به گردن مهاجران و اقلیت‌ها می‌اندازد. او به یاد فرانسوی‌ها آورد که، «زمانی هنرمندان بزرگ سیاهپوست آمریکایی که در کشور خودشان قادر به کار هنری نبودند به پاریس می‌آمدند و با آغوش باز پذیرفته می‌شدند، کسانی مثل ژوزفین بیکر، چارلی پارکر، و جیمز بالدوین. و حالا که اروپا دچار مشکل اقتصادی شده و مردم یونان گرسنه می‌خوابند، چرا انگشت اتهام را به سوی غیراروپایی ها نشانه می‌روید؟ آن را برگردانید به سمت خودتان!»

اما تازه بعد از این پیام بود که برنامه جان گرفت و همان مدانای آشنای سکس و دکادنس روی صحنه آمد: اول با یک فیلم سیاه و سفید روی پردهء بزرگ و تکه‌هایی از ترانه «جاستیفای مای لاو» با تنظیم جدید، و بعد خوشبختانه چند کار از دورهء قبل از «کبالا»! به یاد ما انداخت که لیدی گاگا هیچ نوآوری‌ای نداشته که قبلاً مدانا همان را دو دههء قبل ابداع نکرده باشد. بعد با لباس مردانه، نخست «وُگ» را اجرا کرد و بعد زیر نور سرخِ یک عشرتکده با رقصنده‌های زیبای مرد و زن به استریپتیز پرداخت، سپس، بهترین قسمت برنامه، آهنگ «آدمکش زیبا» بود روی تکه‌هایی از دو شاهکار ژان پیر ملویل («سامورایی» و «دایرهء سرخ»  با شرکت آلن دلون). ختم برنامه، همین تم «نوآر» فرانسوی بود که مخلوط شد با اروتیسم سادومازوخیستی آهنگ قدیمی «ژُتم» اثر معروف سرژگنزبورگ و جین بیرکین (به یاد دوران تین‌ایجریِ ماها).  این هم مطلبی کوتاهاز چندسال پیش که به سفارش دوستان دویچه وله نوشته بودم. /// ع ک

https://www.youtube.com/watch?v=6gX7dovgynk

https://www.nilgoon.org/articles/Abdee_Kalantari_Madonna.html

 


لیبرتانگوی گریس جونز

۱۱ مرداد ۱۳۹۱

هرکسی نسخهء مورد علاقهء خودش را از «لیبرتانگو»ی استور پیاسولا دارد. صدها اجرا از این اثر شده، با سازها، ارکسترها، و سبک های مختلف. نسخهء شما کدام است؟

سه انتخاب من : اجرای «گریس جونز»، به یاد کنسرت‌های زیادی که طی سالها از او دیده‌ام و نوآوری‌هاش، گاه کاملاً برهنه بر صجنه، فقط با نقاب و چکمه، باحرکت‌های تب‌دار و تهدیدکننده؛ و همینطور به خاطر استفاده‌ای که رومن پولانسکی از این آهنگ در آن فیلم کرده (جایی که هریسون فورد داغان و سرگشته دیگر نمی‌داند راست کجا و چپ کجاست، بی‌کس و بی‌اراده در کلوب شبانه‌ای در پاریس، نیمه گیج با امانوئل سینیه می رقصد). این اجرا تا اندازه‌ای از رمانتیسیسم قطعه کم می‌کند و به آن حالتی تهدید‌کننده می بخشد.

دوم، این اجرای گروهی که در آن از هیچ سازی استفاده نشده. و سوم، اجرای گیتار بی همتای ال دمیولا.  ///

 

https://www.youtube.com/watch?v=nIN3IE3DHqc

اجرای دست جمعی که در آن از هیچ سازی استفاده نشده:

https://www.youtube.com/watch?v=-uiG5jJavTU

اجرای گیتار «اَل دیمیولا»:

https://www.youtube.com/watch?v=G2JdBwaLYH0

اجرای ویولن‌سل «یویوما»

https://www.youtube.com/watch?v=_tMgVMxG95A

و باز هم گریس جونز:

https://www.youtube.com/watch?v=YMCKj6LDZ2U&feature=related

 

ادامه دارد . . . 

هشت مارس و «پنجاه و هفت»

$
0
0

 

عبدی کلانتری

منبع:فیسبوک

رابطه «هشت مارس» با «پنجاه و هفت» پیچیده و تعارض‌آمیز است. اگر عمیق بکاویم و سویه‌های متعارض را سبک‌سنگین کنیم و منصف بمانیم، به احتمال زیاد رأی به محکومیت دومی در برابر اولی می‌دهیم، که معنی‌اش ارزیابی و نقد رفتار خود و همفکران به هنگام سرکوب زنان در جریان انقلاب پنجاه و هفت و روزهای پس از «بهار آزادی» است؛ به جای تبریکات مرسوم و کلیشه‌ای در هشت مارس شاید بازاندیشی ارجح‌تر باشد، نه به نیت توبه و تکفیر بلکه روشنگری و نقد، و پرهیز از خطاهای مشابه در حال و آینده.


~

گام اول اسلامگرایانِ پیروز در انقلاب پنجاه وهفت سلب آزادی‌های بدست آمده‌ی زنان بود، به طور اخص زنان متجدد از طبقات متوسط. مادر من با یک عمر کار فرهنگی و مدیریت مدرسه به دلیل تن‌ندادن به حجاب با تحقیر اخراج شد. خواهر من که دختری مستقل و رها بود و می‌توانست با اتوموبیلش به هر گوشه‌ی کشور برود و با هرکس که خواست محشور شود به چنگ جوانک‌های ریشوی مذهبی افتاد که مثل غنیمت جنگی با او رفتار کنند و زخمی بر روان او بزنند که برای همیشه آن دیار را از ضمیرش پاک کند. خانه‌های اجاره‌ای دولتی را که سهمیه سازمانی پدران و مادران کارمند ما بود از آنها گرفتند تا خانوارهای چادرچاقچوری جای‌شان را بگیرند. با کثیف‌ترین تحقیرها چنین کردند، وارسی عکس‌های خانوادگی و کمد لباس و آرایش و هرچه که خصوصی‌ترین حریم بود، چون مادران و خواهران ما را فاحشه می‌پنداشتند.

~

«ما هنوز به این دریافت تئوریک نرسیده بودیم ــــ منظورم روشنفکران انقلابی ، دموکرات، و غیردینی است ـــ که در بطن و زیر پوست این انقلاب ضد سلطنتی و آزادی‌خواهانه که طبقهء متوسط هم در آن سهمی داشت، همزمان یک رگه فاشیستی قوی حضور دارد. ما در سطح خودآگاه، هنوز تحلیلی از پیوند تنگاتنگ لومپنیسم شهری با مذهب عوام، بازاری ها، و روحانیت شیعه نداشتیم. عنصر پوپولیسم از نوع فاشیستی ، یعنی حضور وسیع عناصر «دکلاسه» و حاشیه‌ای و به شدت قشری، همراه با سرریز عقده‌های جنسی یک روان اجتماعی بیمار، بخشی جدایی ناپذیر از انقلاب پنجاه وهفت و سویهء تاریک آن بود. ما آن را به چشم می‌دیدیم اما نسبت به آن آگاهی تئوریک نداشتیم که وارد تحلیل‌های سیاسی‌مان بکنیم.» (ع. ک. از یک مصاحبه، ۱۳۹۱)

~  

«به نوشته‌های خودم که نگاه می‌کنم، می‌بینم برای اولین بار در سال ۱۳۶۵ بود (در مقاله‌ای در نشریهء «پویا» با عنوان «اخلاق سنگسار») که سعی کردم بفهمم چرا رهبران انقلاب مثل هاشمی و دیگران در صحبت‌های رسمی، مدام از «فحشا» نام می‌برند و خطر آن را برجسته می کنند. چرا «فحشا» و «فساد» برای آن‌ها مهم‌تر از خطر «استکبار جهانی» است؟ منظورشان از «فحشا»، حضور زنان مستقل در حوزه عمومی بود. برای مبارزه با فحشا (بخوان مبارزه با زنان) وزارتخانه‌ی ویژه تأسیس کردند و پلیس ویژهی امر به معروف و ارشاد به خیابانها گسیل داشتند. هفته‌ای نبود که امامان جمعه در مورد بی بندوباری وعظ نکنند. در همان سالهای اول انقلاب یکی از بستگان من که زنی زیبا و جسور و متأهل بود، به خاطر «بی بندوباری» (به گمانم در یک مهمانی که مشروب و شاید تریاک مصرف می شد) در ملاء عام شلاق خورد. سنگسار یک نوع مراسم آئینی بود با همدستی مردم عامی و نعره‌های الله و اکبر که قرار بود به شیوهای بدوی و جن‌گیرانه و خونین، رفتار جنسی زنان را زیر کنترل تئوکراسی مهار کند. فساد از درون «زنانگی» در فضای شهر خدا پخش می‌شد. همه‌ی زن‌ها به طور بالقوه زناکار بودند یا مردان را در معرض خطر زنا قرار می دادند!» (ع. ک. همان مصاحبه)

~

چیزی که برای من تکان‌دهنده بود ارتباط «فحشا»ی خمینی با ناخودآگاه روشنفکری مردانه‌ی ایرانی بود، روشنفکرانی که مجلات یا «رنگین‌نامه»ها، و سایر محصولات فرهنگ طبقات متوسط شهری برای‌شان همان ترویج فحشا و هجوم فرهنگی امپریالیسم (زندگی آمریکایی) به شمار می‌آمد. رژیم سیاسی کشور محصول کودتای آمریکایی و از لحاظ نظامی و ژئوپولیتیکز در اردوگاه آمریکا و غرب بود. زنان طبقات متوسط ایرانی داشتند به تدریج سبک زندگی زنان مدرن اروپایی و آمریکایی را کسب می‌کردند در متن رفاه نسبی، بهبود مادی، ارتقاء طبقاتی و فاصله‌ی روزافزون با طبقات فرودست و محروم. روشنفکرانِ خلقی که عمدتاً قربانی کودتا و سانسور بودند و طعم زندان و شکنجه می‌چشیدند، این پدیده‌ی جامعه‌شناختی و فرهنگی مدرن و معطوف به غرب را روندی قهقرایی به حساب می‌آوردند. برای آنها قابل تصور نبود که یک دیکتاتوری «وابسته به آمریکا» بتواند سوبژکتیویته‌ی زن ایرانی را آزاد کند. آزادی زن ایرانی نزد آنها فقط در متن آزادی از ستم طبقاتی در کل جامعه معنی پیدا می‌کرد. زن مدرن طبقه‌ی متوسط همان عروسک فرنگی بود، بی‌عمق و بی‌محتوا، بازیچه‌ی تبلیغات دستگاه حاکمه. پنجاه و هفتِ آنها ناگزیر بود که هشت مارسِ زنان بی‌حجاب را کنسل کند.

~

«ژینا» اسم رمز یک جنبش سیاسی و انقلابی علیه تمامیتِ تئوکراسی شیعی و مهمتر یک بازگشایی فکری در قبال عمیق‌ترین شکاف و ترامای پس از انقلاب پنجاه و هفت بود، یعنی هتک حرمت و تجاوز به زنان ایران که به استقرار «رژیم زن‌کُشی» انجامید. این تراما، پیوند داشت با عمیق‌ترین باورهای مذهبی توده‌ی مردم، اسلام و شیعه‌گری، و از همین‌رو درمان آن گویی فقط با یک انقلاب علیه دولت دینی، علیه اسلاموفاشیسم یا فاشیسم کلریکال (آخوندی سپاهی بسیجی) می‌بایست صورت گیرد، مقدم بر کاهش یا رفع تضادهای طبقاتی که در هر نظام سرمایه امر روزمره است. سرانجام این قیام ژینا بود که «هشت مارس» را از چرخه‌ی «پنجاه و هفت» خلاصی بخشید. ///  ۸ مارس ۲۰۲۵

--

بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری

روشنفکران، روشنگری، و انقلاب

نقد خشونت دینی

چپ، حجاب، و انقلاب ۵۷

سکس و سکولاریسم در چشم‌انداز تاریخنگاريِ پسااستعماري

دوراهی فمينيسم ايرانی: آزادي جهانشمول يا عامليت بومي

حجاب، تئوکراسی، نسبیت اخلاقی، ژیژک، الویس، هترونورماتیویتی، تمنا، لذت ، و دست نامرئی آدام اسمیت (یک گفتگو)

زن، بدن، و اختيار (یک گفتگو)

هوموفوبيا، فاشيسم، و آزادی جنسی

قتل‌ و ناموس

همه‌ی « لوطي»ها به بهشت می‌روند (لطافت لواط)

ریسک امید بستن به پوپولیسم درس انقلاب ۵۷ بود

«نظام» را چگونه بفهمیم: درباره اسلاموفاشیسم

 

***



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>